بازگشت یوسف‌های روح‌الله/ 12

اسارت در 13 سالگی

زمان اعزام قد بلندی داشتم و همین باعث می‌شد بزرگتر دیده شوم. اما دوستان دیگر من که همسن و سالم بودند را برگرداندند. برای آموزش‌های جبهه دیگر با شناسنامه کاری نداشتند. بعد از اسارت در العماره، عراقی‌ای که روی صندلی نشسته بود از من پرسید چند سالته؟ گفتم: 13 سالمه.
کد خبر: ۹۵۷۱۵
تاریخ انتشار: ۲۷ مرداد ۱۳۹۵ - ۰۹:۳۸ - 17August 2016

اسارت در 13 سالگی

به گزارش دفاع پرس از استان گلستان، آزاده نعمت الله وردان متولد سال 1352 کم سن و سالترین آزاده استان گلستان است که به مناسبت سالروز ورود آزادگان عزیز به میهن اسلامی، گفتگویی با وی انجام دادیم.

دفاع پرس: نحوه اعزامتان را به جبهه توضیح دهید.

بنده دوبار به جبهه اعزام شدم. بار اول اوایل سال 65 به منطقه کردستان، بعد از یک دوره 45 روزه در گهرباران ساری اعزام شدم و بار دوم بعد از پایان دوره 3 ماهه کردستان، در تاریخ 65/10/24 از طریق سپاه بندر ترکمن به منطقه جنوب کشور اعزام شدم.

من آن زمان سن و سال کمی داشتم و پدر و مادرم اجازه رفتن به جبهه را به من نمیدادند اما با راهکارهایی که داشتم موفق شدم خودم را به جبهه برسانم. البته دو سخن از امام که روی دیوارهای روستا نوشته شده بود: "جوانان و نوجوانان 13، 14 سالهای هستند که از دست پدر و مادر خود فرار میکنند و به جبهه می روند" و "عرق بدن کشاورزان همانند قطره خون شهداست" در من بیتاثیر نبود.

دفاع پرس: با توجه به سن و سال کمی که داشتید چطور اعزام شدید؟ مشکلی در اعزام نداشتید؟

قد بلندی داشتم و همین باعث میشد بزرگتر دیده شوم. اما دوستان دیگر من که هم سن و سالم بودند مثل محمد وردان و اکبر درزی را برگرداندند. وقتی به ساری رسیدیم برای آموزشهای جبهه دیگر با شناسنامه کاری نداشتند.

بعد از اسارت در العماره، عراقیای که روی صندلی نشسته بود از من پرسید چند سالته؟ گفتم: 13 سالمه. عراقی به من فحش داد و گفت: مگر میشود تو 13 ساله باشی. باورش نمی شد. فکر میکرد من دروغ میگویم. برای اینکه خودم را خلاص کنم گفتم 15 سالمه و به این ترتیب از دستش خلاص شدم.

دفاع پرس: در کدام عملیات اسیر شدید؟

در عملیات کربلای5. در تاریخ 65/11/11 جزو نیروهای پدافندی بودیم. قابل ذکر است که بنده کم سن و سال ترین آزاده استان گلستان هستم. متولد 52/1/1 هستم که در سال 65 زمان 13 سالم  تمام شد.

دفاع پرس: چطور در آن عملیات اسیر شدید؟

ما  نیروی پدافندی بودیم. عراقیها دوبار تک کرده بودند دو بار هم جوابشان را داده بودیم. برای بار سوم عراقیها به مانند مار زخمی با گلولههای تانک محل مقاومت را بگلوله باران کردند. به همین دلیل ما مجبور شدیم به دستور فرمانده عقب نشینی کنیم.

هنگام عقب نشینی بایستی پشت خاکریز میرفتیم. هنگام برگشت گلوله کلاشینکف عراقیها در برخورد با سنگ و کمانه کردن به پای من خورد و مجروح شدم.

بچه ها من را در بین شیار خاکریز گذاشتند سپس همرزمان عقب نشینی کردند. من آن شب را در خاکریز بودم فردا صبح همه جا خلوت شد، دیدم یکی از بچهها اسم من را صدا میکرد.

همه رفته بودند دیگر آن سمت خاکریز کسی نبود. نگاه کردم دیدم دو تا از بچههای علی آباد کتول هستند یکی دیگر هم با آنها بود که نمیشناختمش و از بچههای محمودآباد آمل بود. گفتند: "وردان اینجایی؟" وقتی دیدند من مجروح شدم من را داخل برانکادر گذاشتند. از این دو نفر علی آبادی یکیشان قبلا مجروح شده بود. بالاخره آنجا همه رزمنده بودیم و بحث آشنا و غیر آشنا نیست.

من را بلند کردند. مچ دست یکی از بچههایی که برانکادر را نگه داشته بود مجروح شد. من را زمین گذاشتند و هر دو رفتند تا کمک بیاورند.

من ماندم و آقای علیزاده. گفت که پس من تو را میبرم. دوطرف برانکادر رو گرفت من را میکشید. فیلم سفر به چزابه صحنهای که یکی از پزشکها رزمندهای را به همین شکل میکشید مرا به یاد آن صحنه انداخت. تا زیر یک لودر سوختهای رفتیم و بعد چون خسته شده بود گفت بیا من کولت کنم که آقای علیزاده این کار را انجام داد و چون من از قسمت پا مجروح بودم یک مقدار ضعیف شدم، به او گفتم تو من را زمین بگذار و برو نیروی کمکی بیاور تا بتوانی من را از اینجا ببری.

ایشان من را گذاشت زمین بعد دعا و قرآن را گذاشت برای من و گفت: من میروم که برایت کمک بیاورم. رفتم زیر لودر. دیدم یک مجروح دیگر هم هست. یک شبانه روز آنجا بودیم با همدیگر آشنا شدیم. اسمش علیرضا ریاحی از بچههای بندرگز بود که هنوز هم با رفت و آمد داریم.

عراقیها آن قسمت خاکریز را گرفتند و به ما نزدیک شدند.

سپس خاکریز بعدی ما را هم گرفتند اگرچه 15 روز بعد از آن بچهها عملیات کردند و همه منطقه را گرفتند. ما حدود 48 ساعت آنجا بودیم. فکر کردم شاید عملیاتی شود که بتوانم نجات پیدا کنم. یک روز کامل نشستم آنها را نگاه کردم. وقتی گلولههای توپ میآمد عراقیها همه سینه خیز میرفتند. غافل از اینکه کنار دستشان دو تا اسیر هم هست اصلا ما رو ندیده بودند. من آنجا دراز کشیده نگاه میکردم. آیه "وجعلنا من بین ایدهم سدا و من خلفهم سدا و اخشینا هم..." از سوره یاسین را بسیار تکرار میکردم و واقعا هم به کارم آمد. از تشنگی و خستگی و... دیگر ناامید شده بودم با صدای بلند فریاد زدم. ناگهان 10 الی 20 نفر آمدند دور من را گرفتند و با تعجب میگفتند: شما کجا بودید. ما شما را ندیدیم. و به این طریق ما اسیر شدیم.

دفاع پرس: مدت زمان اسارت و مکان اسارتتان کجا بود؟

مدت اسارت من سه سال و شش ماه و 24 روز است یا به تعبیری بگویم 42 ماه و 24 روز و کل روز هم 1302 روز. در اردوگاه تکریت یازده که در 15 کیلومتری شهر تکریت بود. سپس ما را از آنجا به العماره بردند و بعد از آن هم به استخبارات عراق رفتیم.

دفاع پرس: رفتار بعثیها با شما چگونه بود؟

داخل اتاق استخبارات 137 نفر بودیم. یک نفر را دیدم که قسمتی از پیشانیاش خیلی ورم کرده بود. به او گفتم چهرهات خیلی برای من آشنا است من انگار شما را یک جایی دیدم. گفت: منم علیزاده همانی که میخواست شما را ببرد.

گفتم چی شده اینجایی؟

گفت: تدر راه یک سری وسایل مثل بیسیم و ... جمع میکردم که عراقیها مرا دیدند و این اتفاق برایم افتاد. با آنتن بیسیم زدند وسط پیشانیام و چهرهام از حالت طبیعی تغییر پیدا کرد.

یک هفتهای در استخبارات بودیم. آنجا به محل شکنجه معروف است. شکنجه با کابل و برق و اتو و... . داخل یک پیت حلبی غذا میآوردند و برای رفع حاجت هم از همان پیت حلبی استفاده میکردند و بیماری اسرا هم اغلب از همین ظروف بود.

در الرشید داخل اتاقهای سه در چهار40 الی 50 نفر جا داده بودند بطوری که شبها برای استراحت 10 الی 20 نفر میخوابیدند و 20 نفر سرپا میایستادند تا آنها استراحت کنند. دوباره جاها عوض میشد.

چای را داخل یک دیگ کوچکی میریختند و میآوردند داخل اتاقها. یک نفر که مسئول چای بود دیگ را جلوی دهان ما نگه میداشت و می گفت سهم هر کس دو قلوپ است. لیوان نبود. به این طریق چایی را میخوردیم. بعد از الرشید ما را به اردوگاه تکریت که نزدیک شهر تکریت بود منتقل کردند.

دفاع پرس: چرا در این مدت شما مفقودالاثر شناخته شدید؟

ما در لیست صلیب سرخ نبودیم. اصلا آنها نمیدانستند ما در این اردوگاه هستیم. نامههایی را که مینوشتیم جوابی نداشت. از همان جا متوجه شدیم که مفقودالاثر هستیم و خانوادههایمان از ما اطلاع ندارند.

دفاع پرس: خاطرهای از دوران اسارتتان بیان بفرمایید.

یک مدت در آسایشگاه 3 بودم؛ کنار من یک نفر بود به نام حسین پیراینده. من فقط با ایشان سلام علیک داشتم. بعد از یک مدت اینها را از اردوگاه ما جدا کردند یک سری از بچه ها که در کارها بیشتر فعال بودند جدا می کردند و می بردند به اردوگاه بعقوبه. روز آخر زمان آزادی آنجا درگیری می شود؛ عراقیها تیر شلیک میکنند. تیر به آقای پیراینده اصابت میکند و ایشان شهید میشود و در عراق دفنش میکنند.

سال 1380 بود یک روز آقای علیزاده از تهران با من تماس گرفت و گفت: میدانی شهید پیراینده را آوردند. موقعی که اسرایی که شهید شده بودند را می خواستند بیاورند، شهید پیراینده را از خاک درآوردند. دیدند بدنش سالم است.

عراقی ها گفتند: ما اگر بخواهیم این جنازه را به ایرانیها سالم تحویل بدهیم می گویند حتما تا الان نگه داشتید او را تازه کشتید. در حالی که ایشان سال 69 دفن شده بود بنابراین پیکر شهید را در آفتاب سوزان قرار میدهند اما پیکر پاک شهید باز هم خراب نشد. علتش را از علما پرسیدند. آنان در پاسخ گفتند: ایشان از مردان خوب خداست. هم اکنون پیکر شهید پیراینده در بهشت زهرا دفن است.

دفاع پرس: چه احساسی داشتید وقتی به کشور بازگشتید؟

بعد از پذیرفتن قطعنامه 598 در تاریخ 69/6/5 ما به ایران بازگشتیم. استقبال مردم ایران خصوصا مردم مرزنشین خسروی کرمانشاه که خودشان به هر حال 8 سال در به در جنگ بودند بینظیر بود. آنان پس از صلح به خانههایشان برگشته بودند و با شور و شوق فراوان از اسرا استقبال کردند.

همچنین مردم شهرستان کردکوی و بندر ترکمن که با پاهای برهنه به استقبال آمدند، منت بر ما گذاشتند و من همین جا از همه مردم خوب کشورم، زادگاهم و هم استانیهای عزیزم تشکر میکنم.

دفاع پرس: چه مطلبی برای خواننده های ما خصوصا نسل جوان دارید؟

وقتی ایمان و اعتقاد به یک آرمان در انسان باشد انسان محکم میشود او دیگر در اسارت نیست در قفس نیست. اصل آزاد بودن عشق و ایمان است. به قول سعدی که میگوید: "روزی که من در بند توام آزادم."به هر حال ما جدا از هر چیز باید در هفته دفاع مقدس برای ارزشهای خودمان احترام قائل شویم چرا که این هفته روز آغاز دفاع از وطنمان است. چو ایران نباشد تن من مباد.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار