بازگشت یوسف‌های روح‌الله/ 6

ناراحت بودیم از اینکه قرار است آزاد شویم

احمد دواتگر آزاده مازندرانی در خاطره‌ای از پایان دوران اسارت می‌گوید: ناراحت بودیم از اینکه قرار است فردا آزاد شویم؛ آزادی‌ای که همراه بود با دور شدن از تمامی آن فضای معنوی حاکم در اسارت؛ دور شدن از دوستانی که در غم هم با یکدیگر گریستیم و در شادی‌های‌مان نیز با هم خندیدیم.
کد خبر: ۹۶۱۸۸
تاریخ انتشار: ۲۶ مرداد ۱۳۹۵ - ۰۸:۳۳ - 16August 2016

ناراحت بودیم از اینکه قرار است آزاد شویم

به گزارش دفاع پرس از مازندران، به بهانه 26 مرداد سالروز ورود اولین گروه از آزادگان هشت سال دفاع مقدس به سرزمین عزیزمان، ایران اسلامی خاطراتی از احمد دواتگر، آزاده هشت سال دفاع مقدس که به دفتر خبرگزاری دفاع مقدس استان مازندران رسید، در ادامه میآید:

خاطره اول:

دو روزی بود که از اسارتمان سپری میشد؛ شب قبلش در بصره بعثیها حسابی همه را در بازجوییهای خودشان خسته کرده بودند.

در خاطرم هست در آن شب بسیار سخت و نفسگیر چند تن از اعضای منافقین نیز به همراه فرماندهان عراقی کلی بچهها را با ابزارهای مختلف شکنجه کرده بودند؛ تا بلکه به خیال خام خود بتوانند از اسرا که غالب آنها مجروح بودند، اطلاعاتی به دست آورند. اما هرچه تلاش کردند نتوانستند به اهداف خود دست یابند.

 تا صبح چند تن از بچهها زیر شکنجه منافقین و بعثیها به شهادت رسیدند. خلاصه شب سختی را پشت سر گذاشته بودیم؛ تا آنکه آن شب جای خود را به صبح داد. لحظاتی از طلوع آفتاب نگذشته بود که کامیونهای عراقی داخل محوطهای که در آن حضور داشتیم را احاطه کرده و دقایقی بعد داخل هر کدام از آن خودروها شش اسیر را جای دادند؛ بدون آنکه بدانیم چه سرنوشتی در انتظارمان است.

 بماند که چگونه بعضی از ما مجروحان که توانایی راه رفتن را هم نداشتیم، داخل این خودروها جا داده بودند...

بعد از آنکه همه سوار این کامیونها شده بودیم خودروهای حامل اسرای ایرانی یکی یکی پشت سر هم به فاصله بسیار اندک در خیابانهای بصره به حرکت در آمدند.

هنوز از یکی دو خیابان شهر بصره عبور نکرده بودیم؛ بلندگوهایی که روی برخی از خودوهای فرماندهی نصب شده بود فضای شهر را با مارش نظامی و خواندن ترانههای عربی تحت پوشش خود قرار دادند.

 جمعیت کم کم در حال افزایش بود؛ تا جایی که در برخی موارد کامیونهای حامل اسرا نتوانستند به حرکت خود ادامه دهند. به بیانی روشنتر کامیونهای حامل اسرا در میان جمعیت انبوهی که دو طرف خیابان را احاطه کرده بودند عملا از حرکت ایستادند.

همزمان زنان و مردان عراقی همانند کسانی که منتظر طعمه میگردند، با هر وسیلهای که در دستشان بود به سمت خودروها حملهور شدند. یکی از اینکه موی اسیری را میکشید خوشحال بود؛ آن یکی نیز از اینکه با چوپ؛ کفش و یا آب دهانش از بچههای بیرمق که دو روزی بود نه آب چندانی خورده بودند و نه غذای درست و حسابی پذیرایی میکرد و در پوست خود نمیگنجید و انگار عیدش بود.

افرادی هم بودند که در آن جماعت به ظاهر خوشحال با تخم مرغ گندیده و حتی گوجههای پوسیده از شرمندگی بچهها حسابی در آمده بودند تا بلکه اجر و ثواب بیشتری از این مراسم کذایی ببرند.

 اما در آن جمعیت ناآگاه بودند کسانی که از آن لحظات وحشتناک شرمگین به نظر میرسیدند؛ آنها که در گوشهای از خیابان ایستاده و گهگاه قطرات اشکی که از چشمانشان سرازیر بود را پاک میکردند تا بلکه با این حرکتشان با زبان بیزبانی به ما نشان دهند که شرمنده شما هستیم و ... .

بگذریم؛

به ظاهر روز سختی به نظر میرسید، روزی که اگر ذکر خدا بر لبانمان نقش نمیبست به یقین تحملش برای خیلی از ما بسیار سخت بود.

آری چند ساعتی در مراسم استقبال از کاروان اسرای ایرانی در خیابانهای بصره مردم آن شهر حسابی ما را شرمنده خود کرده بودند؛ اما یادم نمیآید احدی از آن بچههای ناز کاری کرده باشد که دشمن را خوشحال کرده و بخواهد از آن بهرهبرداری نماید.

یادم هست کسی در مقابل دشمن سر تسلیم و تعظیم فرود نیاورده بود؛ به همین سبب کلی اعصاب نگهبانهایی که در آن کامیونها قرار داشتند؛ را خرد کرده بودند.

در خاطرم مانده که پس از پایان مراسم استقبال از اسرای مظلوم تک فاو (۱۳۶۷/۱/۲۹) بچهها میگفتند: خدایا چه کشید کاروان اسرای واقعه عاشورا از آن جماعت عهدشکن  و بیوفا و…

آنجا بود که برای اولین بار به معنای واقعی در باب مظلومیت اسرای کربلا برای دقایقی گریستیم.

یادش به خیر چه حال و هوای خوشی داشتیم در آن لحظات به ظاهر سخت؛ اما زیبا به لحاظ معنوی.

خاطره دوم:

یک سالی بود که از اردوگاه ۱۲ تکریت به اردوگاه ۱۸ بعقوبه تبعید شده بودیم. کم کم داشتیم به اواخر مرداد ماه سال ۱۳۶۹ نزدیک می­شدیم. این درحالی بود که حمله عراق به خاک کویت موجب گشت تا بار دیگر این کشور در شرایط جنگی قرار گیرد.

 همزمان با این اقدام برخی از اسرای کویتی را به اردوگاه­مان (۱۸ بعقوبه) و در خارج از قسمتی که ما در آن حضور داشتیم، انتقال دادند.

 آن روزها انگار همه چیز غیر عادی به نظر میرسید؛ تا اینکه موافقت صدام با خواستههای به حق ایران بهطور رسمی از تلویزیون عراق اعلان شد؛ لذا در اولین اقدام قرار شد تا تبادل اسرا به مرحله اجرا درآید. از این رو بیست و ششم مرداد ماه بهعنوان اولین روز تبادل اسرای ایران و عراق از سوی دو کشور انتخاب شد.

یادم هست اولین روز تبادل اسرا به دلیل درگیری با جاسوسانی که در اردوگاه به اذیت و آزار دیگر اسرا مشغول بودند به مدت سه روز همه ما را در آسایشگاهها بدون آب و غذا نگه داشته بودند؛ که خودش داستان مفصلی دارد.

در خاطرم هست آن شبی که قرار بود فردایش آزاد شویم، (۲۴ شهریور ۱۳۶۹) به اتفاق عزیزان حاج محمود کشتکار، سردار مرتضی باقری، سید جمال اعتصامی، محمدرضا قربعلی، محمدرضا حسینپور و… تا صبح بیدار مانده بودیم و خیلی از وقتهایش را با تر کردن چشمهایمان سپری کردیم. شاید از نگاه برخی امروزیها کار ما چیزی شبیه به عجایب باشد؛ یعنی زمان آزادی فرا برسد و تو گریان باشی.

  شاید برای برخیها این مهم قابل فهم نباشد که چه لذتی داشت به جای دوستت ضربات محکم کابل را بر تنت احسای میکردی؛ یقینا برای خیلیها این موضوع قابل درک نیست که چرا برای خالی کردن قوطیهای رفع حاجت که شبها داخل آسایشگاهها قرار داشت و هر روز صبح میبایست آن را خالی می کردند، برخیها آرام و قرار نداشتند؛ همان افرادی که بر این اعتقاد بودند که این کار بدون ثواب نخواهد بود.

 بگذریم؛

 ناراحت بودیم از این که قرار است فردا آزاد شویم. آزادیای که همراه بود با دور شدن از تمامی آن فضای معنوی حاکم در اسارت، دور شدن از دوستانی که در غم هم با یکدیگر گریستیم و در شادیهایمان نیز با هم خندیدیم؛ از همه چیز هم خبر داشتیم؛ سختیهایش را به جان خریده بودیم؛ اگرچه ساعتها در صف رفع حاجت در روز؛ در آن هوای گرم و سرد تکریت و بعقوبه میایستادیم؛

اگرچه برای گرفتن آمار ساعتها در گرمای شدید و سرمای استخوان سوز اردوگاه مینشستیم؛

اگرچه شمارش افراد در آمار با فرود آمدن کابل بر بدن ضعیف اسرا همراه بوده است؛

اگرچه برخی مواقع سطل چای ما برای رفع حاجت هم استفاده میشد و صبح آن را خالی میکردیم و پس از شستن داخل آن چای میریختیم؛

اگرچه جای خواب هر کداممان یک وجب و چهار انگشت بود؛

چه شبهایی که به واسطه قطع کردن آب در گرمای تابستان که از سقف آسایشگاه همانند سونای خشک قطرات آب بر روی بدن مبارک اسرا به پایین میآمد اما در آن لحظات سخت تنها امید اسرا به خدا بود و بس؛

چه شبهایی که در گرمای تکریت یزدیان روزگار، آب را در آسایشگاهها قطع میکردند و تا صبح بچهها خواب آب را میدیدند؛

چه شبهایی که اسرا به دلیل قطع آب در آسایشگاهها در گرمای ۵۰  درجه تکریت بارها زبانشان را به کف حوضچهای که جلوی ورودی آسایشگاه قرار داشت میکشیدند تا بلکه کمی از تشنگی آنها رفع شود؛

چه شبهایی که در سرمای سخت تکریت تا صبح از سرما، صدای به هم خوردن دندانهایمان موجب خندیدن دیگر اسرا میشد؛

چه شبهایی که از سوز سرما، از یک طرف و گرسنگی مضاعف، از سوی دیگر تا صبح بیدارمان نگه داشته بود؛

 چه شبها و روزهایی که … بماند.

 اگرچه در ذهن خیلیها دوران اسارت دوران بسیار سختی به نظر میرسد اما خدای خود را شاهد میگیرم که عبور از فیتلر آن نیز کار سادهای نبوده است؛ ولی با همه این تفاسیر اسارت مکان معنوی بسیار مقدسی بود که همچنان در حسرت آن روزهای زیبا و معنوی که در آن قرار گرفته بودیم، میسوزیم و میسازیم.

دورانی که از مکر و حیله، فریب و نیرنگ، غیبت، تهمت، دورنگی میان دوستان، کلاه گذاشتن سر همدیگر، و ... خبری نبود.

برای همین بود که آن شب خوابمان نگرفت برای همین بود که آن شب تا صبح بارها چشمهایمان را با قطرات اشک شستشو دادیم؛ چون یقین داشتیم دیگر آن فضای معنوی برایمان تکرار نخواهد شد؛ خصوصا نمازهایی که تنها برای خشنودی و رضایت خدا خوانده شد و ... .

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها