به گزارش دفاع پرس از خراسان رضوی، باز 26 مردادماه از راه رسید و خاطره بازگشت اسطورههای صبر به کشورمان را در اذهان زنده کرد.
همانهایی که علیرغم فشارهای ارتش بعث عراق و شکنجههای سخت در خاک دشمن فریاد پایمردی نسلی مظلوم اما شجاع را که به پای اعتقاداتشان تا پای جان ایستادند را در دنیا سردادند.
در این بین نقش همسران آزادگان، که با وجود مشکلات و مصائب فراوان در پشت جبهه، هم پای همسرانشان در این مسیر دشوار حرکت کردند و پاسدار حریم خانواده بودند، بسیار موثر و تاثیرگذار است.
به مناسبت بیست و ششمین سالگرد بازگشت پرستوهای شکسته بال جمهوری اسلامی به آغوش وطن به چند خاطره کوتاه از زبان همسران آزادگان اشاره خواهیم کرد.
«از بچه هاعکس بگیر»
هلال احمر سه تا نامه داد. مینوشتم و پشت سر هم میفرستادم. نامهها هر شش ماه به دست اونا میرسید.
یکبار نوشت: «دلم خیلی تنگه! برو حرم امام رضا(ع) از بچهها عکس بگیر برام بفرست! »
آمادشون کردم. گفتم می خوام عکستونو بفرستم واسه بابا!
نامه و عکس را فرستادم. میدونستم با همین نامهها سرپاست. همون طور که من و بچهها با نوشتههای اون رمق میگرفتیم و امید تو دلمون زنده میشد.
خانم موحدیان، همسر آزاده محمد علی شریعتی
«شیرینی دیدار»
تلخیهای دوری از محمدعلی خیلی زیاد بود. رنجها و دردهایی که تمام وجود من را گرفت. طوری که در جوانی دوازده بار اتاق عمل رفتم.
اما همه اون روزها درد و رنج نبود. وقتی فکر میکنم بعضی خاطرات مثل عطر خوشبوی یک گل، جانم روپر می کنه. یکی از این خاطرات، خاطره حلاوت دیدار با امام(ره) بود.
وقتی یاد اون روز میافتم انگار دستی میاد و همه سختیهای اون ایام را از دل و ذهنم پاک میکنه.
چقدر با شکوه و دوست داشتنی بود! از طرف بنیاد به عنوان همسر اسیر رفتم حسینیه جماران. زهره چهار ساله بود. وقتی برگشتیم توی اتوبوس دخترم گفت: «مامان دیدی امام چند بار برای من دست تکون داد؟»
احساس غرور و افتخار میکردم. توی دلم به خاطر این نعمت بزرگ خیلی خدا رو شکر کردم. از اینکه به عنوان همسر یک اسیر به حضور امام رسیده بودم به خود می بالیدم.
خانم موحدیان، همسر آزاده محمد علی شریعتی
«آمدی جانم به قربانت»
نوروزی! این اسمی بود که از رادیو شنیدیم. نام خانوادگی حسن، نوروزی، میان اسامی خوانده شده وجود نداشت. فکر کردیم که اسم شخص دیگری اعلام شده است.
برای آمدن آزادهها شیپور میزدند و شادی و شور خاصی میان مردم بر پا بود. ما همچنان منتظر بودیم که ناگهان برادر شوهرم که سرباز بود تماس گرفت و خبر داد حسن آزاد شده و هم اکنون در اردوگاه امام رضا(ع) است.
با شنیدن این موضوع عدهای مشتاقانه برای آوردن همسرم به منزل به آنجا رفتند. به قدری خوشحال شده بودیم که در پوست خود نمیگنجیدیم. حسن که آمد با دیدنش به شدت ناراحت شدیم.
خیلی تغییر کرده بود و شناخته نمیشد. جوان نوزده سالهای رفته و در بیست و نه سالگی پیر و ضعیف برگشته بود.
بیماری اعصاب او که از شکنجههای دوران اسارت و ضرباتی که به سرش خورده بود نشأت میگرفت و تا کنون باقی است، باعث شد که به پنجاه درصد جانبازی نائل آید.
خانم پریشان ذاکر، همسر آزاده حسن نوروزی
«دفتری با مشق انتظار»
در حیاط را باز کردم. از طرف هلال احمر آمده بودند. چشمم از دور به دفتری خورد که روی آن نوشته شده بود،«دفتر شهید». خودم را آماده کرده بودم تا خبر شهادت حسن را بشنوم ولی با کمال ناباوری نامهای دریافت کرده بودم که در آن موضوع اسارت همسرم به اطلاع رسانده شده بود. آن قدر خوشحال شده بودم که انگار دنیا را به من بخشیده بودند، خانواده نیز سر از پا نمیشناختند.
اسارت حسن ده سال طول کشید و من این مدت را در منزل پدرم به سر بردم. سالی دو_ سه نوبت نامههایی از شوهرم دریافت میکردم که مطالب اکثرشون در مورد امام(ره) و انقلاب بود. او هر گاه قصد داشت که از موضوعی خبردار شود با زبان رمزآلود سخن میگفت. زمانی که انفجار حزب جمهوری و شهادت آیت الله بهشتی پیش آمد برایمان نوشت خبرهایی رسیده که گلهایی از باغ رهبری پرپر شده است و به این نحو خواسته بود از اتفاقاتی که افتاده مطلع شود. در چنین مواقعی ما هم جواب همسرم را پوشیده و مخفی میدادیم تا بعثیها متوجه چیزی نشده و باعث آزار و اذیتش نگردند.
اولین و دومین نامهای که از حسن رسید خیلی مسرت بخش بود. با اولی فهمیدیم که زنده است و دومی با اینکه قصه تلخی داشت اما در نهایت خوشحال کننده بود. در مقطعی از اسارت همسرم، نامههای او قطع شد و هنگامی که نامه همه اسرا رسید ما کاغذی با دستخط یکی از دوستان او دریافت کردیم. بسیار نگران شدیم و حدس زدیم اتفاقی افتاده است.
این نامه از طرف شوهرم با نام مستعار «چنگیز سهراب نوروزی» داده شده بود و ما فقط بوسیله نام خانوادگی نوروزی متوجه شدیم که مربوط به اوست.
حسن به دلیل اینکه در قصر شیرین صاحب پستی بود و دشمن دنبال او میگشت موقعیت خطرناکی داشت اما در موقع اسارت با لباس کردی اسیر شده بود. پس از شش ماه دوباره نامههای همسرم به دستم رسید. بعداً پی بردیم که در آن وقت او را برای شکنجه به بغداد و سلول انفرادی بردهاند.
خانم پریشان ذاکر، همسر آزاده حسن نوروزی
«به اسماعیلها مدیونیم»
بچههای هم بندش تعریف کردند: «توی اردوگاه خیلی هوای همه را رو داشت. از اون آدمهایی که لباس تن خودشو در میآورد و به بقیه میداد. اگه کسی مرض واگیردار میگرفت دو سه ماه پرستاریش رو میکرد، حمام میبرد داروشو میداد تا وقتی خوب بشه. آقا اسماعیل هوای اسیرای کم سن و سال رو خیلی داشت. مراقب بود به دام دشمن نیفتد. خلاصه خیلی مرد بود!...»
من و سه فرزندم این صبرها و رنجها رو فراموش نمیکنیم. اگه گاهی آثار اون سالهای پر درد اسماعیل رو به هم میریزه تحمل میکنیم.
چرا که همهمون میدونیم که به اسماعیل و امثال اسماعیل مدیونیم.
خانم مرادی، همسر آزاده اسماعیل تقوایی
«کمترین وظیفه»
مدتی که گذشت چند تا از دوستام که توی سپاه کار میکردند به من پیشنهاد دادند باهاشون کار کنم.
به صورت افتخاری توی تیم حفاظت امام جمعه سبزوار مشغول شدم. کلاس احکام و هلال احمر میرفتم. تو بسته بندی کمکهای مردم به جبهه همکاری میکردم. گاهی هم با همسران شهدا یا جانبازان و آزادهها اردوی زیارتی میرفتیم.
بخش دیگهای از کار ما سرکشی به خانواده شهدا بود. وقتی میدیدیم یک خانواده دو پسر و دامادشون شهید شده و همسرای این شهدا یا بچه کوچیک دارند و یا بارداند، از خودم خجالت میکشیدم.
در برابر این همه صبر و از خود گذشتگی، کمترین وظیفه من تحمل انتظار برای همسری بود که برای حفظ دین، وطن و ناموسش اسیر دشمن شده بود.
شهید زیاد میآوردند. توی تشییع شهدا با خودم تکرار میکردم: «به زن و بچههای شهدا نگاه کن! اینها دیگه عزیزشونو نمیبینند! ولی تو امید داری! از اینها درس صبر و استقامت بگیر!»
خانم مرادی، همسر آزاده اسماعیل تقوایی
«امتحان انتظار»
بعد از نبود علی اصغر اوضاع روحی مناسبی نداشتم. درست بود که بعضیها از خبر زنده بودن همسرم بسیار خوشحال شده بودند اما برخی دیگر به خاطر این که او در چنگال بعثیها گرفتار آمده بود اظهار ناراحتی و غم میکردند.
این اندوه آنها البته بیشتر به خاطر حرفها و خبرهایی بود که میشنیدند. آنها نگران این بودند که مبادا علی اصغر و رفقایش تسلیم دشمن شده باشند. بعدها فهمیدم که این تصورات پایه و اساس درستی نداشته و در حمله ای همسر و همرزمانش به اسارت در آمدند. نرسیدن مهمات عامل به اسارت در آمدن آنها بوده است عاملی که دست بنی صدر خائن را در آن دخیل دیده بودند.
من نوه اول هر دو خانواده پدری و مادریام محسوب میشدم و نزد آنها بسیار عزیز بودم. با هزار امید و آرزو ازدواج کرده بودم و حالا هر جا که میرفتم سنگینی نگاهها را مخصوصاً در همان یک سال اول بعد از اسارت همسرم کاملاً بر وجود خود احساس میکردم.
هر کسی چیزی میگفت. تمام دخترهای هم سن و سال اطراف من صاحب زندگی و حتی فرزند شده بودند اما من همچنان از آینده مبهمی که پیشرو داشتم بیخبر و بیاطلاع بودم.
همین طرز نگاهها و رفتارها باعث شد که با همه ترک رابطه کنم. خودم را به درس خواندن مشغول کردم تا مشکلات و سختیها اثر کمتری رویم بگذارند و زمان طولانی و کشدار انتظار را به طریق بهتری سپری کنم.
در این دوران، پدرم حامی بسیار خوبی برایم بود و مادر بزرگم همواره اجر زیادی را که در صبر کردن من میدید به من یادآوری میکرد.
هر شب به این امید سر به بالش میگذاشتم که فردا صبح حتماً علی اصغر باز میگردد. این حال انتظار کمکم داشت مرا در خود ذوب میکرد.
گاهی به خاطر حرفهای اطرافیان و برخی اخباری که به گوشم می رسید تصمیمهای بدی میگرفتم اما به محض خواندن یک آیه از قرآن یا حدیثی، قوت قلبی پیدا میکردم و از کاری که قصد انجامش را داشتم فوری منصرف میشدم. همان درسهایی که خواندم به مددم آمده بودند. آنها بهترین لذت و دلخوشیام در آن روزهای تنهایی و یأس بودند و تا الان همانها مرا نگه داشتهاند.
خانم بهادری مقدم، همسر آزاده علی اصغر بهادری مقدم
«صبری فراموش نشدنی»
ده سال گذشت. قطعنامه امضا شد اما عملاً تا زمان آزادی اسرا دو سال طول کشید.در این مدت خیلی از این طرف و آن طرف خبر میآمد که ممکن است همسر رزمندگان به اسارت گرفته شده را به عراق ببرند و یا خود آنها به کشور بازگردند اما هیچ اتفاقی نمیافتاد که نمیافتاد.
یک روز که در محل کارم در چناران بودم دوباره شنیدم که قرار است اسرا آزاد شوند. آن وقتها دوسالی بود که درسم تمام شده بود. اصلاً باورم نمیشد که علی اصغرم میخواهد به ایران بازگردد. آن قدر از این قبیل خبرها به گوشم خورده بود که دیگر به هیچ چیز یقین کامل نداشتم.
به من گفته بودند که او با گروه چهارم از آزادگان میآید. آخر او جزو اولین اسرا بود. اسیر پانصد و بیست و هفتم جنگ.
گروه آزاده اول و دوم که رسیدند دیگر کمکم آزادی همسرم در باورم گنجید. خیلی خوشحال شده بودم. همراه خانوادهام راهی اردوگاه امام رضا(ع) شدیم.
افراد و خانوادههای زیادی در آن جا برای استقبال از اسرا آمده بودند. ازدحام جمعیت بسیار زیاد بود و دستههای گلی که با خود آورده بودند غوغا میکرد.
لحظات غیر قابل وصفی بود. علی اصغر را که دیدم ظاهرش بسیار تغییر کرده بود اما ایمان و عقیدهی پاکش همچنان پا برجا بود. این اعتقاد زلال را از حرفی که به محض دیدن من بر لبانش جاری کرد به خوبی دریافتم.
او گفت:« ان مع العسر یسرا» بالاخره بعد از هر سختی آسانی است. صبری که کردی فراموش نمیکنم.»
خانم بهادری مقدم، همسر آزاده علی اصغر بهادری مقدم
انتهای پیام/