بازگشت یوسف‌های روح‌الله/ 14

با خبر آزادی غش و ضعف نکردیم/ جنون بی حد سربازان عراقی در شکنجه

روزهای سخت اسارت قابل لمس و وصف نخواهد بود مگر اینکه پای صحبت‌های کسانی بنشینی که روزها، ماه‌ها و سال‌های زیادی از عمر خود را در اسارتگاه‌های عراق سپری کرده‌اند.
کد خبر: ۹۵۹۵۱
تاریخ انتشار: ۲۷ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۳:۰۹ - 17August 2016

با خبر آزادی غش و ضعف نکردیم/ جنون بی حد سربازان عراقی در شکنجه

به گزارش خبرنگار دفاع پرس از گیلان، روزهای سخت اسارت قابل لمس و وصف نخواهد بود مگر اینکه پای صحبتهای کسانی بنشینی که روزها، ماهها و سالهای زیادی از عمر خود را در اسارتگاههای عراق سپری کردهاند.

به پاسداشت 26 مرداد ماه سالروز ورود آزادگان گفتگو با پاسدار بازنشسته سپاه قدس گیلان عباس حسین علی پور، به گفتوگو نشستیم.

دفاع پرس: لطفا برای آشنایی بیشتر خودتان را معرفی فرمایید؟

 عباس حسینعلیپور هستم. متولد 1342 در یکی از روستاهای شهرستان لنگرود به نام «پُشته پله سر» در خانواده مذهبی، ساده و کارگر به دنیا آمدم. والدینم کشاورز و به غیر از خودم 6 برادر و 3 خواهرم دارم.

دفاع پرس: در مورد چگونگی حضورتان در جبهه و عملیاتهایی که شرکت داشتید برای ما بگویید.

من از 24 خرداد 61 تا دوران اسارت جبهه بودم. در این مدت  در عملیاتهای رمضان، محرم، والفجر مقدماتی، والفجر 1، والفجر 4 و والفجر 6 حضور داشتم. بعد از عملیات والفجر 6 مدتی در منطقه مهران، سردشت  و اطراف ماووت کار شناسایی انجام دادیم و از آنجا  آمدیم در منطقه سومار که  در تاریخ 28 دی 1363 اسیر شدم.

دفاع پرس:چگونه اسیر شدید؟

 اسارتم در منطقه سومار بود. سردارشهید حسین املاکی گفت: « میخواهیم منطقه سومار را شناسایی کنیم». لشکر 25 کربلا یک بار آمده بود منطقه را شناسایی کرده بود.

 ما در ابتدا منطقه سومار را شناسایی کردیم، بعد دستور آمد بروید و منطقه دهلران را شناسایی کنید  که آنجا هم بچههای 19 فجر بودند و منطقه را به ما تحویل دادند. شناسایی در یک هفته به پایان رسید؛ بعد عملیات شد و سه بار خودم برای شناسایی وارد منطقه شدم.

ما داخل منطقه سومار  بودیم. منطقهایی کوهستانی و مرتفع  بین خاک ما و عراقیها که یک سری از کردها در منطقه بودند.

ما روز بیست وهفتم رفتیم تا نزدیکیهای خطّ عراق و میدان مین را شناسایی کردیم و برگشتیم. یادم است ارتفاعی که بودیم خیلی بلند بود  من و شهید املاکی، شهید طوسی(مسئول اطلاعات لشکر 25 کربلا )، شهید احمد شیری، شهید ناطق و یک سری از بچههای دیگر در آنجا بودیم.

همراه شهید طوسی تیم دیگری متشکل از شهید ابوالقاسمی و بچههای 25 کربلا بودند. اینها یک تیم دیگر شدند که البته ما زودتر از آنها میدان مین را شناسایی کردیم و برگشتیم.

ارتفاعات خیلی بلند  و شب 28 دی ماه هوا بسیار سرد بود. ما بر اثر فعالیت زیاد عرق کرده بودیم برای همین خیلی متوجه سرما نبودیم اما کم کم  که عرقمان خشک شد آن شب عملاً از فرط سرما میلرزیدیم.

بالاخره با سختی و مشقت فراوان آن شب را به صبح رساندیم.  پس از دیده بانی، از ارتفاعات آمدیم پایین. در منطقه سومار دو رودخانه وجود داشت به نام سد و کانی شیخ. موقع آمدن از کانی شیخ آمده بودیم و موقع برگشت میخواستیم از رودخانه سد برگردیم اما شهید املاکی و تعداد دیگری از دوستان مانند شهید طوسی، شهید حسینی و شهید احمد شیری و ... از طرف کانی شیخ  برگشتند.

من و آقای علی فردوس و شهید حسن ناطق و شهید امین اصغری(اهل رشت بود)، شهید حسن ناطق( اهل کیاشهر)  از رودخانه سد آمدیم و میخواستیم برویم به سمت بالا. خیلی راه رفته بودیم. تقریباً  از ساعت 8 راه افتاده بودیم و نزدیک ساعت  12 ظهر بود کمین خوردیم.

یادم است روز جمعه بود. منطقه وسیعی بود، نمی دانم علی فردوس بود یا شهید حسن ناطق گفت:« این منطقه، جان میدهد برای کمین زدن!» ما اصلاً باور نمیکردیم کردها در منطقه باشند، بعد از اینکه استراحت کوتاهی کردیم، اتفاقاً جای شما خالی کمپوتی باز کردیم و خوردیم و راه افتادیم.

من فقط تا وسط رودخانه رفته بودم و پشت سر من علی فردوس، شهید امین اصغری و شهید حسن ناطق که هنوز راه نیفتاده بودند حضور داشتند، که تیراندازی شروع شد.

ما داخل رودخانه بودیم و آنها روی ارتفاعات کاملاً  مشرف بر ما  بودند. به هر حال من دو سه تا زیگزاگ رفتم که زیگزاگ سوم- چهارم تیر خوردم و افتادم در رودخانه، دیدم هنوز حسن ناطق، امین اصغری  در منطقهای  که برای استراحت نشسته بودیم هستند. به هر حال چند تیر بین ما رد و بدل شد و ناگهان باران تیر بود که بر سر ما باریدن گرفت.

من با اولین تیر افتادم داخل رودخانه و وضعیت بدنم حالتی شد که اسلحه از دستم افتاد. البته رودخانه عمق زیادی نداشت، بعضی قسمتها آب داشت  و بعضی دیگر آب نداشت. جایی که من افتاده بودم به عمق چند انگشت آب داشت. خودم را به زحمت کشاندم زیر یک تخته سنگ. در حالیکه دوربین دور گردنم بود، میخواستم دوربین  را از خودم جدا کنم و بیندازم داخل رودخانه، که متوجۀ نیزاری شدم که در مقابلم بود.  دوربین  را انداختم داخل آن.  ولی قطب نما هنوز دور کمرم بود، خلاصه خیلی تیراندازی شد. دو تا تیر دیگر خوردم و افتادم.  یک لحظه دیدم آقای فردوس در ارتفاعات دارد خودش را میکشد بالا که  با یک آرپیجی او را هم  زخمی کردند.

 بعد از چند لحظه همان کسی که به من تیر اندازی کرده بود مقابل چشمان بهت زده و درمانده من امین اصغری را از پشت به رگبار بست و او را در محلی بین آب و تقریباً لب رودخانه به شهادت رساند. صحنۀ بسیار ناراحت کننده و دردناکی بود. دو نفری که بعد از من بودند، فردوس و شهید حسن ناطق هم زخمی شده بودند.

کردها آمدند و اسلحه من را برداشتند و بلند کردند و کشان کشان آوردند تا  لب رودخانه در حالیکه من با بدنی خیس و خونین وسط رودخانه افتاده بودم. آنها تلاش میکردند با عجله من را از آنجا بکشند بیرون. همه زخمی شده بودیم و راه رفتن برایمان مشکل شده بود. متاسفانه پیکر شهید را همان جا گذاشتند و فقط اسلحهاش را برداشتند.

دفاع پرس: لحظهای که اسیر شدید چه حس و حالی داشتید؟ به چه چیزهایی فکر میکردید؟

وقتی کردها ما را به عراقیها تحویل میدادند نمیتوانم واقعا آن احساس را به زبان بیاورم، حس عجیبی بود. انگار تمام غمهای دنیا روی قلبم سنگینی میکرد.  من متاهل بودم.  10 ماه بود که نامزد بودیم. عروسی نگرفته بودیم و زندگی مشترک را زیر یک سقف آغاز نکرده بودیم.

آنقدر احساس سنگین و دردناکی بود که شاید اگر یکی از عزیزترین هایم را  از دست میدادم آن احساس به من دست نمیداد. ترس نبود. چیزی ورای این احساسات بود.انگار  داشتم از تمام تعلقاتم جدا میشدم اما دلم بریده نمیشد و گویی داشت از جا کنده میشد شاید خود اسارت من را خیلی اذیت نمیکرد، این حس جدایی داشت من را از درون نابود میکرد. 

شاید اگر گریه میکردم هرگز  آن اشکها تمامی نداشت. آن موقع که داشتند ما را به سمت عراق حرکت میدادند بارها با حسرت و امید بر میگشتم به عقب و به خاکمان  نگاه میکردم. انگار هنوز باور نکرده بودم.  یک احساس عجیبی که تا به حال آن را تجربه نکرده بودم اصلاً در وصف نمیآید.

 دفاع پرس: بعد از اینکه کردها شما را دستگیر کردند چه شد؟

 به هر حال من را  کشان کشان آوردند انداختند لبه رودخانه، بعد علی فردوس را که از رودخانه گذر کرده بود و آن طرف رودخانه افتاده بود را  با زحمت کشاندند در مسیری که میخواستند ما را ببرند. 3 ـ 4 نفری، یکی  از پشت یکی از جلو، من را کشاندند و بردند در مسیری که  علی فردوس بود، از آنجا به بعد خودم میرفتم و هنوز حسن ناطق زنده بود البته او زخمی شده بود،  به احتمال زیاد زانوهایش تیر خورده بود که دیگر نتوانست ادامه بدهد و  کردها یک مقدار تلاش کردند او را به دنبال خود بکشانند ولی وقتی دیدند فایدهای ندارد گویا همانجا او را به شهادت رساندند  و این چنین او برای همیشه در آغوش حق آرمید. ما ساعت 12 ظهر کمین خوردیم و تقریباً 6 بعدازظهر ما را تحویل عراقیها دادند.

دفاع پرس: عراقی ها شما را کجا بردند؟

عراقیها اول ما را به «مندلی» بردند. آنجا پادگان نظامیشان بود. در آنجا یک بازجوییِ و پانسمان مختصری انجام شد و ما را به «بعقوبه» آوردند. 24 ساعت بعقوبه ماندیم و یک بازجویی هم آنجا شدیم. آنجا دیگر شرایطش خیلی ویژه بود. کردها تا بعقوبه با ما بودند.(حتی یادم است آنها دوربینی را که در نیزار انداخته بودم را تا بعقوبه آورده بودند) همیشه من را اول برای بازجویی میبردند.  البته ما آنجا خودمان را به عنوان نیروهای بسیجی یا سپاهی معرفی نمیکردیم  و میگفتیم سرباز بودیم، نمیدانستیم، آمده بودیم داخل منطقه دنبال آهو گم شدیم. (آن منطقه آهو زیاد داشت)

آنها هم کم نگذاشتند، به نحو احسن با شکنجههای جانانهای از ما پذیرایی کردند . با مشت، لگد، کابل به هر شکلی که به فکرشان میرسید ما را میزدند . در زیر ضربات شکنجهی آنها مدام به امام حسین و ائمه اطهار (علیهم السلام ) متوسل میشدیم و نام آنها را صدا میزدیم.

از طرفی برای اینکه بتوانیم به گونهای خودمان را از زیر فشار ضربات آنها نجات دهیم یا گریه میکردیم  یا حالت غش یا استفراغ به خود میگرفتیم تا شاید لحظهایی  از زدن دست بردارند و ما بتوانیم کمی آرام بگیریم و تجدید قوایی کنیم.

مترجم  هم مدام میگفت:« أنت پاسدار، أنت حرس خمینی» پاسدار زیاد نمیگفت، میگفت:«انت حرس خمینی» چون میدانستند ما روی اسم امام حساسیم اسم امام را مدام با خنده و تمسخر میآوردند. تقریباً تا سه  ماه بازجویی شدم.

دفاع پرس: استخبارات هم رفتید؟

بله ، استخبارات هم رفتیم. بعد از اینکه 24 ساعت آنجا بودیم و در نهایت دیدند از ما چیزی در نمیآید ما را فرستادند استخبارات. همان سالن سه گوش معروف. بعد از اینکه ما را  15 روز در وزارت دفاع  نگه داشتند، چند نوبت بازجویی و تهدید شدیم تا اینکه ما را بردند به پادگان الرشید(که همان  بغداد جدید را میگویند و کاخ صدام اطرافش  بود).

در پادگان الرشید  7 ـ 8 روز در سلول انفرادی بودیم و در نهایت از آنجا ما را روانهی اردوگاه موصل یک کردند.

دفاع پرس: با مجروحیت چه کردید؟

همان پانسمانی بود که در منطقه یعنی در خط انجام داده بودند و همان طور ما را تا بغداد آوردند. تقریباً 15 ـ 16 روز در بغداد با همان وضعیت اسفناک بودیم.

 زخمهایمان عفونت میکرد و  با داد و فریادی که میکردیم برایمان قرص میآوردند. یکی از بچههای ایرانی  آنجا بود (یک روز بعد از ما اسیر شده بود)  گاهی آمپیسیلین میآوردند که یادگاری و اثرات آن دوران هنوز هم باقی ست.

البته یک موضوع دیگر اینکه وقتی ما را از بعقوبه آوردند به بغداد، ابتدا بردند بهداری. بهداری اتاقی بود کوچک که 4 تا 5 تخت پشت سر هم در آن قرار داشت. بعد یکی از بچههای خیببر و عملیات والفجر 6 آنجا بود که از طریق او به صلیب سرخهایی که آمده بودند وعراقیها  ما را مخفی  کرده بودند ما را معرفی کرد وکارت صلیب سرخ گرفت.

 2 یا 3 روز آنجا  ماندیم. روز اول من و فردوس را بردند داخل اتاق دیگر. آنجا خودمان را معرفی کردیم از بچه های گیلان هستیم ، این هم از بچه های مازندارن است، او (اسیر عملیات والفجر 6) هم آمد و گفت:« دو تا اسیر آوردند که حالا آنها را از اینجا بردند و اسم ما را داده بود»  علاوه بر اینکه وزات امور خارجه اسم ما را از طریق صلیب سرخ اعلام کرد آنجا هم او اسم ما را داد.

بعد ما را بردند در یک اتاق دیگر در همانجا، آنجا تیمارستان عراقی ها بود . یعنی ساختمانی بود که برخی از نیروهای نظامی عراقی که مشکل ذهنی و روانی داشتند را آنجا نگه میداشتند. مثلاً کفشهایشان را میجویدند. کارهای عجیب غریبی میکردند البته  همه نظامی بودند؛ گاهی اتفاق میافتاد آنها را میزدند.

وقتی  ما را مجدداً آوردند در این اتاق، من تقریبا تا یک هفته، نمیتوانستم به پشت بخوابم . شرایط من طوری بود که علاوه با زخمی که بر اثر اصابت گلوله برداشته بودم در بازجویی ها خیلی اذیت شدم.

وقتی، سرباز عراقی  پیراهن عربی بلند من را کشید بالا و کبودی از کمر تا پشت پای مرا دید، ناگهان پا به فرار گذاشت و گفت:« نه من این کار را نمیکنم این کار ممنوع  است، ممنوع. حالا چه کاری بود نمیدانم.»

دفاع پرس: در موصل چه اتفاقی افتاد آیا با دیدن هم رزمهایتان آرامش پیدا کردید؟

نه. وقتی وارد موصل شدیم ما را 2 روز،  در سلول نگه داشتند . 28 اسفند شبهایش بسیار سرد بود. در حالیکه هنوز زخمهایمان تازه بود و مدام از آن خون و چرک جاری میشد، از فرط درد مدام عراقیها را صدا میکردیم تا مسکن یا دارویی بیاورند.

صبح آمدند و  به شکل فجیعی بچههای ما را زدند، چنان وحشیانه به سر و صورت بچهها میکوبیدند که تمام صورت  به شدت ورم کرده بود. 2 ـ 3 سرباز بینشان بود که واقعا خبیث و بیرحم بودند، فریاد میکشیدند که راست بایستیم تا ما را بتوانند راحتتر بزنند.

تقریباً بعد از 4 روز ما را از سلول آوردند داخل اردوگاه. آنجا واقعا به شدت ما را مورد آزار و اذیت قرار میدادند و شکنجه میکردند و وای به حال کسی  که اگر قصد فرار میکرد یا  اگر نامۀ سیاسی یا کتاب دعایی از او میگرفتند دمار از روزگارش در میآوردند و به شکل بسیار وحشتناک کتک میزدند و 3 یا 4 روز او را بدون آب و غذا و با بدترین شکل ممکن نگه میداشتند.

ما وقتی بعد از چهار روز وارد اردوگاه شدیم همۀ بچهها سیاه و کبود بودند. قیافههایشان طوری شده بود که اصلاً گمان نمیکردیم اینها ایرانی باشند. اما بعد کم کم فهمیدم که همشهریهای خودمان هستند. چون خودمان را به عنوان سرباز معرفی کرده بودیم، ما را به آسایشگاهی بردند که یا همه سرباز بودند یا به نام سرباز خود را جا زده بودند.  خب زخمی هم بودیم به سختی میتوانستیم راه برویم.  به هر حال از اینجا دیگر اسارت رسما به معنای واقعی کلمه آغاز شد.

دفاع پرس: صلیب سرخ را کجا و چگونه ملاقات کردید؟

 بعد از 2 ماه که در اردوگاه بودیم صلیب سرخ آمد . آنها یا آدرس نداشتند یا  اینکه واقعا اصلاً نمیخواستند ما را ببینند. وقتی صلیب سرخیها از اردوگاه رفتند بیرون ما را به داخل  اردوگاه آوردند.  این یعنی اینکه 2 ماه دیگر باید میگذشت تا صلیب سرخ بیاید. بدین ترتیب به مدت چهار ماه که در اسارت بودیم صلیب سرخ موفق نشد ما را ببیند. تا اینکه بعد از 4 ماه  صلیب سرخ آمد برگه آبی رنگی بود که به عنوان نامه به خانوادههایمان نوشتیم.

من بعد از چند مدت از اسارت به شهید  احمد شیری که از دوستان و همسایۀ خانۀ پدریام بود نامه  نوشتم.(ایشان در اطلاعات بودند) او را از وضعیت مجروحیت خود آگاه کردم چرا که در صلیب سرخ نگفته بودم زخمی هستم.  حتی در فرم هایی که  صلیب سرخ  میداد پر کنیم  چیزی ذکر نکردم، که احیانا به خانوادهام اطلاع ندهند تا آنها ناراحت و نگران بشوند. اما در نامهای که  برای رفیقم نوشتم ماجرا را گفتم و خوشبختانه نامه به دست او رسید. البته یک سری پیامهای دیگر را هم به صورت رمز نوشته بودم که او هم جوابم را به صورت رمز داد.(نامه اش الان در اسناد من هست).

مثلاً من در  نامه چیزی از حضرت امام(ره) گفته بودم ولی با مشخصات.  مثلاً در نامه نوشته بودم که سلام ما را به امام برسانید و موضوع ما را مطرح کنید و در ادامه مجروحیت خود را با این جمله به او فهماندم که اینجا هم بچهها بازی میکنند ولی من نمیتوانم شما که برای جام و مسابقات برنامهریزی  کرده بودید چکار کردید؟  (منظورم از جام و مسابقات اوضاع جنگ و عملیات بود)

 او هم چه کرد؟ در جواب  نامهام اینگونه نوشته بود:«خدمت دوست گرامی، عباس حسینعلی پور ، پس از عرض سلام سلامتی شما را از خداوند خواهانم. اگر احوالی از دوستان خواسته باشید بد نیستیم و سلام گرمی به شما میرسانیم . اما از آنجا که سؤال کردید تیم ما به کاپیتانی مرتضی قربانی مسابقه را انجام داد، اول ما شرکت نکردیم و 2 تیم شرکت کننده مساوی کردند و سه مسابقهی بعد، تیم ما شرکت کرد و برد. با برد، ما  امیدواریم به مقام اول برسیم. جای شما خالی است. مسابقهی آخر که تقریباً فینال بازیها بود تصمیم گرفتیم بعد از مسابقات  به طرف فرهاد برویم( فرهاد رفیق ما در مریوان بود)، حسین هم با ما آمد. (منظورش این بود که لشکر گیلان و مازندران از هم جدا شد). بچههای تیم قاسم نقوی، موسوی و بقیه برای شما سلام میرسانند. در مسابقات بچههای محل اسحاق، (من اصلاً رفیقی به نام اسحاق نداشتم و ندارم، منصور ندارم ، ولی اگر حرفای اول این اسمها را برداری اسم امام از آن  در می آید)  و مجتبی شرکت می کردم و با تشویق به تیم روحیه میداد. (یعنی حضرت امام ما را دعا می کرد)

دفاع پرس: همیشه همین طور می توانستید با هم مکاتبه کنید از احوال خود، نزدیکانتان  را مطلع کنید؟

خیر .در کل اسارتمان همه نوع نوشت افزار ممنوع بود. البته مدت کوتاهی آزاد کردند ولی دوباره ممنوع شد. یعنی اگر از کسی کاغذ میگرفتند روزگارش را سیاه میکردند.

مثلاً همین نامهای که من نوشته بودم، روی یک تکه کاغذ تاید نوشته بودم (ما این جعبههای  تایدی که عراقیها میدادند را  میانداختیم توی آب و این جعبه لایه لایه باز میشد) کی نوشته بودم؟ زمانی صلیب سرخ آمده بود و اینها 2 روز به ما خودکار میدادند و بعد البته  باز خودکارها را  از طریق ارشد جمع میکردند. مثلاً به  هر آسایشگاه خودکار میدادند.  بعد اینها مثلاً  به هر دسته 3 تا 4 تا خودکار میدادند که آنها نامه مینوشتند. بعد  وقتی که صلیب سرخ میخواست برود نامهها و خودکارها را جمع میکردند. فردای آن روز برای اطمینان تفتیش میکردند و وای به حالمان اگر تکهای کاغذ پیدا میشد. به خصوص اگر دعایی روی آن کاغذ نوشته شده بود. 

زندان و شکنجه و بازجویی و سوال از اینکه  این دعا را از کجا آوردی ، کی نوشتی، از روی چی نوشتی؟ همۀ اینها را باید جواب میدادی. (خب دعایی مثل  دعای کمیل را اگر میخواستیم بنویسم، حفظ  که نبودم باید  از روی چیزی مینوشتم و باید این را جواب میدادیم).

دفاع پرس: از مراسماتی که برگزار میکردید بگویید؟

خب مراسم هیچ کدام آشکار نبود. خصوصاً مراسمهای مذهبی و انقلابی مثل 22 بهمن. مثلاً هم کلاس قرآن شرکت میکردم هم کلاس نهج البلاغه. ولی اگر بیش از 5  نفرمیشدیم عراقیها میآمدند و ما را به زور متفرق میکردند و میگفتند:« تجمع ممنوع.»

مطلقاً هیچ گونه جشنی صورت نمیگرفت الّا فقط اواخر جشن نوروز یک شب، مثلاً آسایشگاهها همدیگر را دعوت میکردند. ( مثلاً آسایشگاه 1 و آسایشگاه 13 یا 14 با 5) ، فقط یک بار در سال آن هم فقط هنگام تحویل سال. همین . 

البته این را هم دو سال آخر اجازه دادند قبلاً به این کار هم مجاز نبودیم. اگر به هر طریق جشن  گرفته میشد اگر متوجه میشدند بچهها را میبردند و واقعا به قصد کشت تا میخوردند میزدند. ( چون پیش میآمد در بینمان جاسوسهایی نفوذ میکرد). مراسم جای خودش اگر نماز زیاد  میخواندی یا مثلا برای نماز شب بلند میشدی( اکثر بچهها اهل نماز شب بودند) تذکر میدادند:« بخواب، الان وقت نماز نیست.»

البته هر اردوگاهی سختیها و شدت دردهای خاص خود را داشت . بعضی اردوگاهها شدت ضربه آنقدر زیاد بود که قابل وصف نیست.

به خاطر دارم فردی به نام حاج رحمان غفوری بر اثر اصابت کابل به چشمش، کور شد یا اینکه یک  نفر از اردوگاه ما را آنقدر زدند تا قطع نخاع شد. سربازهای عراقی واقعا بیرحم بودند. از جمله جاسم نامی بود که ارشد آنها بود، یا فردی به نام  جمعه  که سرباز موصل، آسایشگاه 13 بود، اواخر از اقبال بد ما، به  آسایشگاه ما آمده بود.

دفاع پرس: آیا امکانات و شرایط تفریحی  داشتید؟

همیشه صبحها قبل از اینکه بیایند درها را باز کنند، بلندگویی داشتند که آن را روشن میکردند و برای تضعیف روحیه و آزار و اذیت بچهها که شده موسیقیهای مبتذل زمان طاغوت را پخش میکردند. اگر چه بچهها زیرکتر و مقاومتر از  اینها بودند که با این ترفندها جا خالی کنند.

اوایل اسارت تلویزیون نداشتیم و آنها بچههای  دو سه تا آسایشگاه را جمع میکردند در یک آسایشگاه و برایشان برنامههای فارسی زبان منافقین را پخش میکردند. تا چند دقیقۀ اول ما را به زور وادار میکردند باید حتما نگاه کنیم ولی بچهها معمولاً در و دیوار را نگاه میکردند  تا اینکه سربازها  خسته میشدند و میرفتند بیرون. 

بچهها هم به دنبال آنها خارج میشدند و هر کس میرفت سراغ کار خودش، فکر کنم اواخر دوران اسارت، سالهای 66 به بعد بود که به  هر آسایشگاه یک  تلویزیون دادند. اخبار را هم تنها از  طریق همان روزنامهای مطلع میشدیم که خودشان برای ما میآوردند، البته بیشتر در مورد خودشان مینوشتند یا اینکه نامهای از ایران میآمد و ما را از وضعیت مملکت آگاه میکرد.

دفاع پرس: شما تا چه زمانی اسیر بودید؟

من 28 اسفند ماه سال 63 اسیر و سال 69  آزاد شدم، تقریباً میشود گفت حدود5- 6 سال. یادم است من جدیدترین اسیر اردوگاه بودم. شمارهی صلیبی و اسارت من 9832 (یعنی اسیر شماره 1 هم آنجا بود ). این شماره را روی همۀ وسایلم مینوشتند. عراق، موصل(1)-9832 یعنی این نامه مال من بود. مثلاً ما اسیر داشتیم که 10 ماه قبل از جنگ اسیر شده بود . کردها او را گرفته بودند یا اسیر شمارهی 3 که نزدیک 8 ماه قبل از جنگ اسیر شده بود. اسیر شمارهی یک هم بچهی مشهد بود.

البته میگویم شرایط آنجا به گونهای بود بچهها به هر نحوی شده یک طوری خودشان را سرگرم میکردند. به نظر من در دوران جنگ نبود که بچهها ضربهی روحی دیدند. بیشتر ناراحتیها و غصهها و اعصاب خوردیها بعد از قبول  قطعنامه از طرف ایران  بود.

مثلاً موقعی که جنگ بود همۀ بچهها متفق القول ایمان داشتند ما یک روز پیروز میشویم و بینی صدام را به خاک میمالیم و این موضوع به آنها امید و نشاط میداد. همیشه شعارشان« جنگ جنگ تا پیروزی بود» این چنین روحیهای داشتند ولی بعد از پذیرش قطعنامه از لحاظ روحی بچهها خیلی تحت فشار قرار گرفتند.

بعد از قطعنامه ما از طریق جراید عراق مطلع میشدیم  به خاطر کارشکنیهایی که عراق میکرد. مثلاً عقب نشینی نمیکرد، ایران به صورت داوطلبانه عقب نشینی کرده بود و مذاکرات و نشست و برخاستهایی که میشد و نتیجه نمیداد بچه ها را اذیت میکرد.

اگرچه حاج آقا ابوترابی خیلی به بچهها روحیه و امید میدادند و با این حال شرایط کمی غیر قابل پیشبینی و در نتیجه طاقت فرسا شده بود. خب آنها فشار تبلیغاتیشان خیلی شدید بود.

دفاع پرس:  با حاج آقا ابوترابی هم در ارتباط بودید؟

بله، حاج آقا ابوترابی حدوداً نزدیک 2 سال در اردوگاه ما بودند، یعنی ما در اردوگاه آنها بودیم. حاج آقا ابوترابی واقعاً در تقویت روحیه بچهها نقش به سزایی داشتند. همان طور که گفتم آنجا هر گونه مراسم مذهبی انقلابی ممنوع بود، کلاً هر گونه تجمعی ممنوع بود. ولی افرادی مثل حاج آقا ابوترابی و دوستان  دیگری که روحانی یا جزء مبلّغین بزرگ بودند با موعظهها و بیانات معنوی دلنشین و آرامش بخشی که داشتند در تقویت ایمان و مقاومت بچهها بسیار موثر بودند.

کلا بچه های اردوگاه ما همگی خیلی خوب بودند. آقایی به نام حسین فرهنگ که از بچههای شیراز بود دوستان دیگری از تبریز و مشهد هم بودند که با خطابههایشان بچهها را بسیار دلگرم و امیدوار میکردند.

البته همۀ اینها فقط به خاطر عشق و ایمانی بود که بچهها به امام و آرمانهای انقلاب داشتند و خب بالطبع رحلت حضرت امام(ره) ضربه و شوک بزرگی بود که واقعاً داشت بچهها را از پا میانداخت.

یادم است با رحلت حضرت امام(ره) در اردوگاه ما 3 روز عزای عمومی اعلام شد. کلاسها تعطیل شد و اگر چه به صورت آشکار نمیتوانستیم مراسم عزاداری بگیریم ولی هر آسایشگاه به صورت مخفی برای خودش مراسم  ویژهای داشت. یک کلام، تنها چیزی که بچهها را  سر پا نگه میداشت مسائل معنوی بود.

دفاع پرس: چگونه متوجه شدید که قرار است آزاد شوید؟

آن روزی که اعلام کردند میخواهند اسرا را تبادل کنند، داشتیم ورزش میکردیم. تلویزیون هم در آسایشگاه روشن بود، متوجه شدیم از تلویزیون اعلام میکنند: « بیانی مهم تا دقایقی دیگر ، بیانی مهم تا دقایقی دیگر» چندین بار این جمله را تکرار کرد تا اینکه  گوینده اخبار از قول صدام گفت:« ما تبادل اسرا را از فردا شروع میکنیم»  البته ما در گروه دوم بودیم.  اردوگاه ما 1800 اسیر داشت که 1000 نفر از ما جز لیست نبودیم. بچههای قدیمیتر و البته اسیر شمارۀ یک در لیست آزادی  گروه اول بودند.

دفاع پرس: در آن لحظه چه احساسی داشتید؟

نمی توانم بگویم خوشحال نبودیم ولی این طور هم نبود از خوشحالی غش و ضعف کنیم و به اصطلاح بخواهیم از خوشحالی بال در بیاوریم.

شاید فکر کنید دارم اغراق میکنم ولی واقعیت این است که در این مدت 6 -7 سال که بچهها دوران اسارت را  با آن شرایط طاقت فرسا، اما سرشار از معنویت و خلوص پشت سر گذاشته بودند یک آرامش درونی عجیب و  وقار و منش بلند طبعی پیدا کرده بودند و میتوانم بگویم شنیدن خبر آزادی آنچنان تلاطم عظیمی در روح بزرگ آنها ایجاد نکرد. اما خیلی خوشحال بودیم.

دفاع پرس:  پس شما جز دومین گروه آزادگان بودید؟

بله. جز هزار تای دوم بودیم یعنی 800 نفر از اردوگاه ما و فکر کنم  200 نفر هم از اردوگاه موصل 2، آوردند اسلام آباد غرب. فکر کنم پادگان الله اکبر بود. 3 روز آنجا در قرنطینه بودیم و یک سری آزمایشات و در نهایت ما را آوردند گیلان.

دفاع پرس: بعد از آزادی و آمدن به ایران چه کردید؟

6 ماهی مرخصی داشتیم اوایل خب دوستان و نزدیکان برای دیدن میآمدند و این گونه اوقات سپری میشد و حسابی سرمان شلوغ بود. بالاخره بعد از چندین و چند سال  دوری و غربت و دلتنگی و انتظار جشن عروسی گرفتیم و زندگی مشترک خود را آغاز کردیم. 3 فرزند دارم. دو پسر و یک دختر از لحاظ کار بعد اسارت وارد لشکر قدس شدم. در اطلاعات ماندم و پس از سالها تلاش و فعالیت بازنشسته شدم.

دفاع پرس: به عنوان یک رزمنده آزاده چه خواستهایی از مسئولین و مردم ایران دارید؟

من برای اعتلای دین و باور اسلامیام به جبهه رفتم و سالهای سخت اسارت را تحمل کردم، هیچ چیز برایم بالاتر از دین اسلام نیست. من برای دین و حفظ و حراست از کشور اسلامیام حاضرم تمام وجودم راتقدیم کنم. از مسئولان نظام میخواهم برای حفظ و پاسداشت خون شهدا و ایثارگران آن گونه کار کنند و قدم بردارند که در قیامت شرمنده شهدا نشوند.

شهدا، آزادگان، جانبازان بالاترین چیز زندگی خود یعنی جان شان را تقدیم این انقلاب و نظام کردند پس باید از این ارزشها محافظت بشود و به جوانان و نسلهای سوم و چهارم و آیندگان این انقلاب این رشادتها را رساند و در مقابل هجمههای فریب کارانه دشمن روشنگری کرد و از تحریف دفاع مقدس  جلوگیری کرد.

مردم جامعه ما هم باید گوش به فرمان ولی امر مسلمین جهان حضرت آیت الله خامنهای عزیز باشند و به کمک دیگر کشورهای اسلامی بشتابند. امروز بر تک تک مردم و مسئولین کشور ما واجب است که انقلاب اسلامی را به سراسر جهان مخابره کنند و از مردم بی دفاع یمن، سوریه، فلسطین، آفریقای جنوبی، عراق، بحرین و.. دفاع کنند.

کاری که هم اکنون جوانان نسل سوم انقلاب در سوریه انجام میدهند و شهید مدافع حرم هستند. به روح مقدس تمامی شهدا درود میفرستم و برای سلامتی جانبازان و آزادگان دعا می کنم. 26

انتهای پیام/       

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار