بازگشت یوسف‌های روح‌الله/ 2

روز بازگشت تو شیرین‌ترین روز زندگی‌ام بود

من قد کشیدم و بزرگ شدم؛ ولی هیچ لحظه‌ای برایم شیرین‌تر از روز بازگشت تو نبود؛ روزی که تمام ایران لباس بلند انتظار را از تن در آورد و حریر ابریشمی وصال را در بر گرفت.
کد خبر: ۹۵۸۶۸
تاریخ انتشار: ۲۴ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۴:۰۸ - 14August 2016

روز بازگشت تو شیرین‌ترین روز زندگی‌ام بود

به گزارش دفاع پرس از مازندران، در آستانه 26 مرداد سالروز ورود اولین گروه آزادگان سرافراز به میهن اسلامی ایران، متن یادداشتی از نسیم (سکینه خاتون) مهدوی به دفتر خبرگزاری دفاع مقدس استان مازندران رسید. خانم مهدوی رئیس اداره کتابخانههای عمومی شهرستان نکا، کارشناس ارشد رشته علم اطلاعات و دانش شناسی، پژوهشگر برتر نهاد کتابخانههای عمومی کشور در سال 1394، مسئول نمونه کشوری نهاد کتابخانههای عمومی کشور در سال 1391 و کتابدار برتر استان مازندران در سال 1390 است. یاداشت وی در ادامه میآید:

به بهانه آمدنت دست به قلم بردم. نمیدانی چقدر شگفتآور بود لحظهای که خبر دادند اولین گروه از مرز وارد خاک ایران شدند. هلهله و شادی بود و سینیهای شیرینی که دست به دست میگشت. چشمم به مادر افتاد، چادر گلگلیاش را که برای آخرین بار در سفر مشهد برایش خریده بودی، به سرکرده بود.

از چشمانش قطره عشق جاری بود و از لبانش خندهی وصال. عجله داشت، انگار میخواست زودتر از همه اسارت دلش را به رخت بکشد.

صدایم کرد: "ماهبانو پس چرا نمیآیی، الان میرسن و ما هنوز هیچ کاری نکردیم." او نمیدانست که من بیقرارتر از اویم. آرام به نظر میرسیدم؛ اما در دلم آتشفشانی بود که لحظه به لحظه به سرازیر شدن عطش دیدار نزدیکونزدیکتر میشد. احساس بیوزنی میکردم؛ انگار در خلأ هستم.

 ناگهان صدای بلند صلوات و فریاد شادمانهی مادربزرگم مرا از آن حال خارج کرد. حالا تو بودی و مادر و یک دنیا سکوت و چشمهایی که همدیگر را فریاد میزدند. منگ بودم. نمی شناختمت؛ نه آنکه اصلا نشناسم؛ چرا که در تمام این سالها مشق هر روزهام درسهایی بود که مادر از تو میداد و من حالا برای پس دادن تمام آنها پای دیکتهی وصل تو ایستاده بودم.

 زمزمه­ی تو و مادر چه بود نمی­دانم. سر که بلند کردی چشمانت فقط مرا میطلبید و دیگر هیچ. آهسته و آرام به سویت آمدم، صدای نجوایت به گوشم رسید. یاد لالایی کودکانهام افتادم. همیشه این آهنگ با من بود، در ثانیه ثانیه وجودم. روبهروی تو بودم و چشمانت با من درد دل میکرد، نمیدانم چند دقیقه طول کشید؛ مثل پرندهای پرواز کنان در آغوشت جا گرفتم و بلند فریاد زدم: باباجونم، بابایی... و دستان نوازشگر تو بود که بر سر و رویم کشیده میشد و لبهای پر از لبخندت که میگفت: عزیز دل بابا، قربان تو بابا.

 شاد بودم؛ نه برای خودم؛ برای تمام چشمانتظارانی که پس از سالها اسپند دیدار دود کردند و حالا سالها از آن روزها میگذرد. من قد کشیدم و بزرگ شدم؛ ولی هیچ لحظهای برایم شیرینتر از روز بازگشت تو نبود؛ روزی که تمام ایران لباس بلند انتظار را از تن در آورد و حریر ابریشمی وصال را در برگرفت.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار