گفت‌وگو با همسر سردار شهید حاج احمد سوداگر

او جراحت هایش را دارایی خود می دانست

همواره منتظر شهادت بود، به خصوص بعد از شهادت سردار شوشترى و بعد هم سردار تهرانى مقدم این دلتنگى ‏هایش بیشتر هم شده بود.
کد خبر: ۱۰۹۷۹
تاریخ انتشار: ۲۰ بهمن ۱۳۹۲ - ۱۳:۴۰ - 09February 2014

او جراحت هایش را دارایی خود می دانست

خبرگزاری دفاع مقدس: استوار چون کوه، دوراندیش، مرد عمل، صاحب همت بلند و صبرعظیم، سخت کوش، صادق و فداکار، مجاهد گمنام، فرماندهى زیرک، بصیر و کارشناس، خوش فکر، روشن بین و فهیم، اهم توصیفاتى است که همرزمان و همکاران شهید که عمرى را در کنار او پشت خاکریز علم و عمل و جهاد و ایثار از جبهه هاى جنگ گرفته تا دانشگاه و اداره سپرى کرده اند، درباره حاج احمد سوداگر بر زبان یا قلم آورده اند.

سرداری که بیش از ده بار تا مرز شهادت گام نهاد و تنش با بیش از ۸۰ درصد جانبازى از دوران دفاع مقدس جراحات عمیقى داشت. جراحاتى که آن را توفیقى الهى مى دانست که خدا به کمتر کسى داده است. از همین رو نیز همواره به این دارایى تمام نشدنى خود مى بالید.

عاقبت این سردار خوش نام و مبتکر سپاه در ۲۱ بهمن ۱۳۹۰ دنیاى خاکى را باقى گذاشت و به یاران شهید خود پیوست. چنان که باید گفت، صادق و صبور زندگى کرد و عزیز و آرام از میان ما رفت.

در این راستا و در آستانه سالروز شهادت این سردار رشید اسلام، گفتوگویی را با همسر مکرمه شهید انجام دادهایم که در ادامه میخوانید؛

از نحوه آشنایى تان با حاج احمد بگویید؟

من هم بچه دزفولم. تا قبل از ازدواج، آشنایى و ارتباط قبلى میان ما وجود نداشت، اما برادر و دایى ام همرزم حاجى بودند. البته او از اینکه آنها برادر و دایى من هستند خبرى نداشت. از طریق مادرشان مرا از خانواده ام خواستگارى کردند. اوایل سال ۱۳۶۲ بود که خواستگارى انجام شد بعد هم خودشان به منزل ما آمدند. آن موقع یک پایشان را در جبهه از دست داده بودند. خبر هم داده بود که در ملاقات با من پاى مصنوعى اش را در آورد تا من از همه چیز خبردار شوم و آگاهانه انتخاب کنم.

در همان اولین دیدارى که با وى داشتم آرامش عجیبى به من منتقل شد که این حس تا آخرین روز زندگى همراه من بود.

دزفول را مردم ایران به نام مقاومت هایى مى شناسند که مردم آن در برابر موشکباران رژیم صدام داشتند. در آن ایام داخل شهر بودید؟

بله ما کمتر شهر دزفول را ترک مى کردیم، حتى زیر موشکباران هم ما در خانه بودیم. خانه مان زیرزمینى داشت که از امنیت و استحکام بالاترى برخوردار بود. فقط بعضى مواقع که موشکباران شدت مى گرفت براى اوقاتى شهررا ترک مى کردیم. موقعى که در خانه بودیم یا حاجى یا برادرم مى آمدند سر مى زدند و امیدوارىمان مى دادند. معمولاً هم قبل از آغاز هر عملیاتى مى آمدند و به قول معروف خداحافظى مى کردند. در چنین مواقعى متوجه مى شدیم که عملیاتى در پیش دارند. نه تنها در چنین شرایطى در شهر دزفول زندگى مى کردیم که براى رزمندگان نان و کلوچه هم درست مى کردیم.

تاکنون توانایى هاى نظامى سردار بیشتر مورد توجه قرار گرفته و از ابعاد خانوادگى و رفتارهاى وى در این بخش کمتر شنیده ایم. شما به عنوان نزدیک ترین فرد به حاج احمد از خصوصیات ایشان براى ما بگویید؟

حاجى با اینکه فرصتش کم بود و در موقعى که در جبهه بود عمده اوقاتش در آنجا و به امور جنگ مى گذشت و در بعد از جنگ هم حسب مسئولیت هاى مختلف و سنگینى که بر عهده اش بود کمتر فرصت و مجال خالى داشت، اما لحظه اى از توجه به من و فرزندانش غافل نبود. حداقل فرصت هاى فراغتى را که برایش حاصل مى شد سعى مى کرد به بهترین وجهى که بیشترین و بهترین بهره و بازده را داشته باشد صرف نماید. از این رو عمده روزهاى جمعه اقوام را دور هم جمع مى کرد. کمتر جمعه اى بود که تنها باشیم. دزفول هم که مى رفتیم همین کار را انجام مى داد.

شخصیت و رفتارش طورى بود که همه را دور خود جمع مى کرد. داراى قدرت جاذبه بالایى بود. حرفهایش به دل شنونده مى نشست. علاوه بر خانواده خود هواى خانواده هاى دیگر را هم داشت و در حد خود مشاوره هم مى داد و براى بهتر شدن زندگى ها راهنمایى هم مى کرد. یک بار دو نفر که در زندگى مشکلى با هم داشتند آمدند منزل ما، حاجى ده دقیقه با آنها صحبت کرد. همان صحبت تمام اختلافات آنها را از بین برد به نحوى که دیگر تکرار نشد و مودت و محبت میان آنها بیشتر از قبل هم شد.

بعضى مواقع که ناراحت مىشد و عمده اش هم نتیجه فشارها و بیمارى هاى ناشى از جانبازى اش بود خیلى زود مى آمد و از دل همه درمى آورد. نمى گذاشت ناراحتى عمیق شود یا ادامه یابد.

به خصوص با دخترش «مطهره» ارتباط عاطفى خاصى داشت. اصلاً تحمل بى تابى و گریه او را نداشت. او هم کمک کار بابایش بود و در کارهاى تحقیقى که به خصوص این اواخر داشت حاجى را کمک مى کرد.

این توجه به خانه و خانواده جا و زمان مشخصى نداشت. هر جا که احساس نیاز و تکلیف مى کرد این وظیفه را به خوبى انجام مى داد. خاطرم هست سال ۱۳۷۵ بود که به سفر حج مشرف شدیم. سالى بود که گویا در منا چادرهاى حجاج دچار آتش سوزى شده بود. از این رو پلیس عربستان اعلام کرده بود که فقط آقایان را به منا راه مى دهند. من ناراحت شدم و اصرار داشتم که حتماً باید با هم به منا برویم. نمى دانم از کجا موتور پیدا کرد. دیدم با موتور آمده دم هتل دنبال من و سوارم کرد و برد منا.

لطفاً از خاطرات مربوط به دیدارى که با امام (ره) داشتید بگویید؟

یک بار حاجى خواست تا به اتفاق هم براى زیارت امام (ره) برویم. ما بودیم و تنى چند از خانواده هاى جانبازان و شهدا. یک کارت کم داشتیم. یا من باید مى رفتم یا مادر یکى از جانبازان که در میان ما بود. بین ما تعارف پیش آمد و آخرالامر هم آن مادر نظرش را بر من غالب کرد و خودش بیرون ماند، اما حاجى رفت و کارها را رو به راه کرد تا هر دو بتوانیم به زیارت امام نائل شویم.

زیارت امام خیلى مى رفت، اما هربار انگار براى اولین بار است که این توفیق را پیدا مى کند. علاقهمند و پرشور براى زیارتشان لحظه شمارى مى کرد. وقتى هم که امام صحبت مى کردند محو کلام ایشان مى شد.

در ادامه هم زیارت رهبر معظم انقلاب برایم پیش آمد. یک بار براى افطارى ماه رمضان که مسئولین کشورى و لشکرى دعوت شده بودند از من هم خواست تا همراهش بروم. گفتم مرا که راه نمى دهند مى آیم دم در منتظرت مى نشینم تا بیایى. به اتفاق رفتیم. او رفت داخل و من بیرون منتظر ایستادم. حاجى رفته بود و به یکى از مسئولین بیت آقا گفته بود «کسى است که دوست دارد پشت سر آقا نماز بخواند کمکش مى کنید که بیاید داخل؟» آن مسئول محترم هم متوجه منظور حاجى شده بود. دیدم آمد دم در دنبال من و مرا برد داخل. آن شب نماز را به امامت رهبر معظم انقلاب اقامه کردم که لذت و شیرینى اش را هیچ وقت فراموش نمى کنم. خیلى تأکید به اطاعت از ولى فقیه داشت. مى گفت کلید وحدت و رستگارى مردم و کشور در جمع شدن حول این محور است. اصلاً ارزش و قدر و قیمت ملت ایران را در این مى دانست که توانسته اند چنین وحدتى را حول یک محور واحد به رخ جهانیان بکشانند.

حاج احمد داراى مجروحیت هاى مختلف هم بود. آیا این مجروحیت ها شما و فرزندانتان را اذیت مى کرد؟

اتفاقاً وقتى براى تشکیل پرونده و امور ادارى او به بنیاد شهید مراجعه کردم با توجه به سوابقى که در پرونده حاجى موجود بود کارمندان بنیاد هم همین پرسش را از من کردند، اما در پاسخ باید بگویم حاجى با اینکه انواع جراحتها و ناراحتى ها را داشت، اما هیچ ناله و شکایتى از خود بروز نمى داد. اصلاً کمکى از کسى نمى خواست. حتى کمک دیگران هم مى شد. اگر کسى مریض بود به او هم دلدارى مى داد. همواره منتظر شهادت بود. به خصوص بعد از شهادت سردار شوشترى و بعد هم سردار تهرانى مقدم این دلتنگى هایش بیشتر هم شده بود. در خلوت هاش گریه مى کرد. سردار سیافزاده که یک ماه قبل از حاجى از دنیا رفت فشار بر او بیشتر شد. فوت پدر و کسالت مادر هم این فشارها را مضاعف کرده بود. چهارده روزى که مادرشان در کما بودند او با پاى مجروحى که داشت بالاى سر مادر بود.

در این مدت اجازه نداد اندک پرستارى از وى بکنیم. بنیاد شهید هم که رفته بودم تعجب مى کردند که چگونه ممکن است کسى با بیش از۸۰ درصد جانبازى بتواند امور خود را بدون نیاز به دیگرى انجام دهد. در تربیت فرزندانش هم همین را مد نظر داشت که سربار کسى نباشند و بتوانند امور خود را انجام دهند.

و آخرین روزهاى زندگى با شهید؟

من از چند روز قبل از شهادتشان دلشوره عجیبى داشتم، اما خود او علائمى که نشان از شدت گرفتن کسالت و بیمارى هایش باشد نداشت. آن مسافرت آخر هم ما با هم بودیم. موقع شهادت هم خودم بالاى سر حاجى بودم.

او از خیلى وقت پیش خود را براى رفتن آماده کرده بود. همه کارهایش را انجام داده و حرف هایش را زده بود.

منبع: ویژه نامه تندیس سوداگری – پیام انقلاب

نظر شما
پربیننده ها