براهني فر,يوسف

کد خبر: ۱۱۴۸۲۴
تاریخ انتشار: ۲۴ آذر ۱۳۸۶ - ۱۴:۵۹ - 15December 2007

يوسف براهني فر ، يکم فروردين ماه سال 1334 ه ش در «چالوس» در خانواده اي اهل ديانت ، ديده به جهان گشود .تا اخذ مدرک ديپلم در چالوس به سر برد . سپس به عنوان سپاهي دانش به کوه سرخ کاشمر اعزام شد .
در دوران انقلاب در عرصه مبارزه عليه رژيم طاغوت در سطح شهرستان هاي «کاشمر »و «بردسکن» حضور فعال داشت و دراين خصوص چندين بار به زندان افتاد .
بعد از پيروزي انقلاب ، به همراه همسرش به «کردستان» هجرت کرد و سه سال حضور مداوم در منطقه ي «کردستان» و فعاليت چشمگير و بنيادي در امور فرهنگي ، از يادگارهاي ماندگار اوست .
همزمان با اشتغال به امر تدريس و فعاليت در امور فرهنگي ، بارها به جبهه هاي نبرد حق عليه باطل شتافت .سردار «يوسف براهني فر »سرانجام به عنوان فرمانده گروه تخريب تيپ 21 امام رضا در عمليات والفجر 3 شرکت نمود و پس از رشادتهاي فراوان در ارتفاعات «قلاويزان» در منطقه ي «مهران» به اسارت دشمن بعثي در آمد و بعد از تحمل شکنجه هاي بسيار ، در تاريخ 18/ 5/ 1362 به شهادت رسيد .
پيکر مطهرش پس از تشييعي باشکوه ، در جوار همرزمانش در گلزار شهدان آرامگاه شهيد مدرس در«کاشمر» به خاک سپرده شد .
منبع:"بالابلندان"نوشته ي ،حميد رضا بي تقصير،نشر ستاره ها،مشهد-1385



خاطرات
محمد فرامرزي :
همه جا صحبت از سفر همسر شاه به کاشمر بود .دستور داده بودند تمام افراد سپاهي دانش ، مرتب و منظم در ميدان مرکزي شهر از مقابل او رژه بروند .مضاف بر اين مي بايست مردها با ريش تراشيده در مراسم حاضر مي شدند .آقا يوسف خيلي ناراحت بود .فکر رژه رفتم آن هم در مقابل خانم هاي بي حجاب ، اذيتش مي کرد .به من گفت :
مي روم کوه سرخ .حاضر نيستم با چنين وضعي تو اين مراسم حضور پيدا کنم .
هر چه گفتيم :
اگه نياي ، شايد از آموزش و پرورش اخراجت کنن، نيامد که نيامد .فرداي آن روز ، آمدند آقا يوسف را بردند و تحويل ژاندارمري دادند .چند روزي بازداشت بود و مدام تحت فشار که چرا سرپيچي کرده ؟
اين آزارها اصلا برايش مهم نبود .مي گفت :
چرا بايد شرکت کنم ؟من بيام جلوي زناي بي حجاب رژه برم ؟من نمي رم تا پاي اعدام هم مي ايستم !

عده اي جوان در گوشه اي مشغول داد و بي داد، بودند .آقا يوسف به طرفشان رفت و سلام کرد ، دستشان را با محبت گرفت و با لبخندي مملو از مهر پرسيد :
ناراحتي شما چيه ؟چرا سر و صدا مي کنين ؟
خلاصه کلي با آنها صحبت کرد و عملشان را متذکر شد .طبق معمول ، با زباني آکنده از مهرباني ، سعي مي کرد به آنها ارشاد کند .
ساعتي گذشت .متوجه شدم آنها هم به درد و دل با آقا يوسف پرداخته اند .او هم دلسوزانه و با دقت ؛ حرفهايشان را گوش مي داد .
گوشه اي ايستاده بودم و با حرص و ولع ، نظاره گر اعمالش بودم .بالاخره با آنها خداحافظي کرد .
بعد ها آن جوانان را ديدم که کلي تغيير رويه داده اند .حتي بعضي نزد او مي آمدند و کسب فيض مي کردند .عده اي هم داوطلبانه راهي جبهه شدند .

همسرشهيد:
ظهر بود .صداي زنگ در منزل به گوش رسيد .آقا يوسف بود . در را که باز کردم ، ديدم واي خداي من !باز هم مهمان ناخوانده !با لبخند گفت :
خانوم مهمون داريم .ايشون مسئول آموزش و پرورش هستند. برو زود غذايي چيزي آماده کن .
خب چرا زودتر خبر ندادين تا يه چيزي درست کنم ؟حالا خيلي زشته !چي بيارم .
لبخند زد و گفت :
در خانه هر چي هست ، مهمان هر که هست، هر چي داريم، بيار .مگه با مهموناي ديگه چه فرقي دارن ؟
با حيرت نگاهش کردم .
دوباره لبخندي زد .
برو آشپزخانه و نيمرويي چيزي درست کن .
خلاصه با لبخند ، مهمانش را به صرف ناهار دعوت کرد .

محمد هادي شکر اللهي :
هر از چند وقت گاهي دانش آموزان را به يکي از مزارهاي شهداي شهرستان کاشمر مي برد .يک روز سر مزار بودم که آقا يوسف با دانش آموزان وارد شد. در حاشيه مزار ، گور آماده اي قرار داشت .آقا يوسف وارد قبر شد و دراز کشيد .
بچه ها با اضطراب داد کشيدند :
آقا چي کار مي کنين ؟
نترسين ، دير يا زود همه ي ما اين جا خواهيم آمد .اين جا قبره ، همون جايي که فرداي قيامت ، بايد از درون اون بر خيزيم و جواب گوي اعمالمون باشيم .
خلاصه آن روز براي بچه ها از ته گور حرفهايي شنيدني زيادي زد و به اين طريق و با روشي عملي ، بچه ها را با مفهوم مرگ و پاداش و جزاي آخرت ، آشنا کرد .

محمد فرامرزي:
موتور سپاه تحويلش بود. با جديت مراقب آن بود و با هزينه ي شخصي ، تعميرش مي کرد .بعضي وقت ها هم از من مي خواست تا موتور را براي تعمير ببرم و متذکر شد: خودم پولشو حساب مي کنم .
به من سپرده بود، هزينه ي تعمير موتور اقشار کم در آمد را از حساب او کم کنم .اين عادت او بود .
همه مي گفتند :
آقا يوسف ، خصلت صلواتي داره .منتظره ببينه مي تونه مشکل کسي را حل کنه يا نه ؟
حتي حاضر بود .از جيبش هزينه ها را پرداخت کند ،ولي کسي دچار درد سر نشود .

زمان انتخابات رياست جمهوري ، حتي نيمه شب ها او را مي ديديم که مشغول کار است .هدفش ، حضور هر چه بيشتر مردم در انتخابات بود .اصلا خطر برايش مفهومي نداشت .نيمه هاي شب ، ما را هم براي نصب پارچه هاي تبليغاتي در خيابان هاي سنندج از خواب بيدار مي کرد. هر چند روحيه ي او را نداشتيم، اما خجالت مي کشيديم که جا بزنيم .مي گفت :
بذار مردم صبح که از خونه بيرون مي يان ، با نظام و امام بيشتر آشنا بشن .
شبي از تير برق بالا رفته بود تا پلاکاردي نصب کند که ناگاه صداي شليک گلوله به گوش رسيد و بعد تيراندازي شروع شد . وحشت زده دنبال جاي امني مي گشتيم که متوجه صدايي شديم ؛ آقا يوسف بالاي تير برق در حال خنديدن بود .رو به ما کرد و گفت: دوست دارم براي وطنم شهيد بشم .
خستگي برايش مفهومي نداشت .چند بار ازش سوال کردم :
شما از اين که اين قدر کار مي کني و هي مي روي جبهه ، خسته نمي شي ؟
تا جنگ تموم نشه ، به کاشمر بر نمي گردم .وقتي که مي آم کاشمر ، خسته مي شم .بايد تا آخر جنگ تلاش کنم .
در کردستان بارها قصد جانش را کردند ، ولي او کار خودش را مي کرد .
يکي از اهالي سنندج مي گفت :
شهرت و مهرباني آقاي براهني فر تو سنندج پيچيده .به جاي اين و اون کار مي کنه .حتي اگه جايي آتش سوزي بشه يا جايي خمپاره بخوره ؛ عوض آمبولانس ، بيمارو با وسيله ي شخصي اش جا به جا مي کنه و به بيمارستان مي رسونه .

سيد هادي علوي :
تابستان بود و ماه مبارک رمضان .بچه ها روزه نمي گرفتند ، چون همواره در حال حرکت و جابجايي بوديم .فقط راننده ها با توجه به فتواي حضرت امام مي توانستند روزه بگيرند .عمليات والفجر 3 شروع نشده بود .
روزي طرف هاي مهران ، متوجه آقاي براهني فر شدم .صحبت مان گل انداخت .با کنجکاوي از محل خدمتش پرسيدم .
مگه شما تخريب چي نيستين ؟
_ راننده ام .
بايستي به امور مربوط به تخريب برسين ، نه اينکه راننده باشين .
_ چه فرقي مي کنه ؟مي خواستم روزه ام را کامل بگيرم ،راننده شدم .
روزهاي گرم و بلند تابستان ، اون هم جبهه مهران با دهان روزه !خيلي سخته !
لبخندي زد و رفت .من ماندم و گرماي طاقا فرساي مهران !

همسر شهيد:
سفر آخر ، هنگام خداحافظي ، عکس فرزندمان ، الهام را از جيبش بيرون آورد و تحويلم داد ، بدون هيچ حرف و سخني !
با تعجب ، نظاره گر رفتارش بودم .به الهام علاقه ي عجيبي داشت و عکسش هميشه همراهش بود و در اعزام هاي قبلي ، از لذت نگاه کردن به عکس فرزندمان بارها حرف زده بود .
در آخرين نامه اش اين کارش را آشکار نمود .
من عکس را به خاطر اين به شما دادم تا تحت تاثير قرار نگيرم ؛ تا مرا از جبهه باز ندارد ؛ مي خواهم راهم را بروم .

آخرين بار اعزام به جبهه ، حالات عجيبي داشت .هنگام خداحافظي رو به من کرد و گفت :
حوله اي برام بيار !
با تعجب نگاهش کردم .لبخندي زد و گفت :
مي خواهم غسل کنم .
الان پشت در حياط ، دوستاتون منتظر شمان .
مهم نيست .مي خوام غسل کنم و با همين غسل به شهادت برسم .
گويي از زمان شهادتش مطلع بود .شايد به او الهام شده بود .با همان غسل به شهادت رسيد .

محمد فرامرزي :
ماه مبارک رمضان بود . اتوبوس ها منتظر انتقال نيروها به جبهه ،آماده ي حرکت بودند .با تعجب ديدم آقا يوسف و دوستانش هم سر رسيدند . بساط خداحافظي و حلاليت طلبي پهن بود . از آقا يوسف پرسيدم ؟
باز هم نقشه اي داري آقا يوسف ؟
غسل شهادت کردم .و مي خوام بروم جبهه، حلالم کن .
چرا خودتو خشک نکردي ؟لباست خيسه !
مي خواهم آب تنم با آب شط فرات ، يکي بشه .

همسر شهيد:
قبل از شهادت آقا يوسف ، شبي پدرم ايشان را در عالم خواب مي بيند که سوار بر اسبي سفيد وارد حياط مي شوند و مي گويد :
من رفتم . مواظب همسرم باشيد .

مهدي خويشاوندي:
چند شب مانده به عمليات والفجر سه ، يکي از نيروهاي اطلاعات عمليات که خود نيز بعدا شهيد شد در عالم رويا مي بيند که آقا يوسف به شهادت رسيده است .
جريان را که براي آقا يوسف تعريف مي کنند ، ايشان مي خندد .چند روز بعد همان گونه که آن عزيز در عالم خواب ديده بود، آقا يوسف در ارتفاعات کله قندي منطقه ي مهران به آرزوي ديرينه اش نائل آمد .



آثار باقي مانده از شهيد
آخرين دست نوشته ي شهيد يوسف براهني فر
بسمه تعالي
الهي لاتکلني الي نفسي طرفه عين ابدا.
خدا يا، ما را به اندازه يک چشم به هم زدني به خودمان وامگذار .
خداوند انشاالله ما را از خاصان درگاهش قرار دهد و ما را از ريا و خود بزرگ بيني و شيطان نجات دهد و ما را در خط اسلام و ولايت فقيه ثابت قدم بدارد و از در رحمش با ما بر خورد نمايد نه از روي عدلش و خودش را به ما بشناساند تا به سويش بشتابيم و توفيق شهادت را به عاشقان راهش عنايت بفرمايد .
به اميد زيارت کربلا و قدس عزيز ..
برادر حقير شما يوسف راهني
واحد تخريب تيپ 21 امام رضا (ع) 4/ 5/ 1362

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار