خبرگزاری دفاع مقدس: به مهدی گفتم: " توی راه که برمیگردی، یه خورده کاهو و سبزی بخر".
گفت: "من سرم خیلی شلوغه، میترسم یادم بره. روی یه تیکه کاغذ هرچی میخوای بنویس، بهم بده".
همون موقع داشت جیبش را خالی میکرد. یک دفترچه ی یاداشت و یک خودکار در آورد گذاشت زمین. برداشتمشان تا چیزهایی که میخواستم تویش بنویسم یک دفعه به من گفت: "ننویسیها!". جا خوردم.
نگاهش که کردم، به نظرم کمی عصبانی شده بود. گفتم: "آقای مهندس باکری! مگه چی شده؟"؛ گفت: "اون خودکاری که دستته مال بیتالماله".
گفتم: "من که نمیخوام کتاب باهاش بنویسم. دو – سه تا کلمه که بیشتر نیست". گفت: "نه".