خبرگزاری دفاع مقدس: یکی از سران ضدانقلاب به نام محمود آشتیانی با حاج عباس تماس گرفته بود که میخواهم با تو مذاکره کنم و یک جایی را هم برای مذاکره مشخص کرده بود.
عباس به همراه بنده خدایی به نام حمید عازم محل قرار شد و به همراهی راهنمای آشتیانی به محل استقرار وی رفتند. همراه عباس بند دلش پاره شد و گفت: "عباس به خدا توطئه است. اینها میخواهند ما را بگیرند."
عباس میگوید: نترس برادر با من بیا، غلط میکنند دست از پا خطا کنند.
بقیه ماجرا از بیان حمید( همراه حاج عباس) خواندنی است:
آقا این راهنما همین طوری ما را جلو میبرد و میپیچاند. یقین داشتم که کارمان تمام است. روزها فقط تا شعاع سه کیلومتری دور شهر امنیت نسبی برقرار بود و برای رفتن به دورتر باید با ستون و تأمین میرفتیم.
حالا عباس چهل، پنجاه کیلومتر از شهر دور شده بود؛ آن هم تنها (تنها که نه، من هم بودم ولی مگر فرقی هم میکرد)
بالاخره به یک ده رسیدیم. هرچی گیر دادم به عباس که بیا از اینجا برگردیم. دلیلی ندارد که اینها ما را اسیر نکنند یا نکشند.
عباس محکم گفت: "من باید با این مردک صحبت کنم. تو نمیآیی، نیا."
راستش اگر میتوانستم برمیگشتم، ولی دیگر جسارت تنها برگشتن را هم نداشتم.
رسیدیم به خانهای که محل استقرار آشتیانی بود. روی تمام پشت بامها و پشت همه درها و پنجرهها دموکراتهای سبیل کلفت و کلاش به دست زل زده بودند به ما. شاید هاج و واج بودند که این دو تا دیگر چه خلهایی هستند. آنجا بود که صمیمانه و با اطمینان فاتحه خودم و عباس را خواندم اما عباس انگار نه انگار.
به قدری خونسرد و بیخیال بود که شک کردم نکند با حاج محمد هماهنگ کرده که الان بریزند این ده را بگیرند.
قلبم مثل گنجشک میزد. ما نیروی اطلاعاتی بودیم و اگر زیر شکنجه میرفتیم حرفهای زیادی برای گفتن به برادران ضدانقلاب داشتیم. جلوی آشتیانی که نشستیم او شروع به صحبت کرد که ما میخواهیم با شما به توافقاتی برسیم، تا...
عباس نگذاشت حرف او تمام شود و خیلی محکم و با جسارت گفت: ببین کاک، شما و ما هیچ مذاکرهای نداریم. شما باید بدون قید و شرط اسلحه را زمین بگذارید و تسلیم بشید.
دلم هری ریخت پایین. اگر ذرهای هم به نجاتمان امید داشتم، بر باد رفت. منتظر بودم که فی المجلس سوراخسوراخمان کنند. حق هم داشتند. عباس آنچنان از موضع قدرت آنها را تهدید میکرد که انگار لشکر سلم و تور پشت سرش هستند.
با کمال تعجب دیدم محمود آشتیانی عکسالعملی نشان نداد و دوباره خواست باب مذاکره را باز کند ولی این بار هم عباس با تحکم و ابهت خاصی حرف از تسلیم بیقید و شرط زد. هرچه محمود آشتیانی گفت عباس از حرف خودش کوتاه نیامد. گفت تضمینی نمیدهم، اگر کاری نکرده باشید امنیت دارید. صحبتشان که تمام شد مطمئن بودم که همانجا سرمان را گوش تا گوش میبرند. ولی طوری نشد و راهنما دوباره ما را به ماشین رساند. تا زمانی که با ماشین وارد سپاه مریوان نشدیم منتظر بودم که یک جوری دخلمان بیاید و در دل عباس را لعن و نفرین میکردم که این دیگر چه جور مذاکرهای است.
چند روز بعد که آشتیانی و پنجاه شصت نفر از مزدورهایش آمدند و تسلیم شدند نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورم.
تسلیم آنها ضربه خیلی بدی به حزب دموکرات زد. خصوصا اینکه در تلویزیون مریوان هم حرف زدند و ابراز پشیمانی کردند و به افشای جنایتهای حزب دموکرات پرداختند.
عباس به تنهایی این دار و دسته قلچماق و یاغی را به زانو درآورده بود.