خبرگزاری دفاع مقدس: سال شهادت سید کمال، کمیل کلاس اول بود. یک روزعصر معلمش آمد خانهمان. گفت می خواهد بابا را به بچهها یاد بدهد. از من خواست که فردا بروم در کنار کمیل بنشینم تا قوت قلبی باشد برای این بچه. گفتم "نمیام. شما هم خیلی قشنگ کلمه بابا رو روی تخته بنویسید و برای بچهها بگید بعضی باباها رفتن جبهه و جنگ تا بچههای دیگه بابا داشته باشن؛ بذارید بچهها با جنگ و شهادت آشنا بشن".
وقتی قاطعیت من را دید،گفت: "خانم قریشی یعنی شما ناراحت نمی شید؟ من این کار رو بکنم؟ سید کمال قریشی که شهید شده...
نگذاشتم جمله را تمام کند و گفتم: حتماً این کار رو بکنید.
فردای آن روز دوباره معلم کمیل آمد خانه ما و گفت "کاری رو که گفتید، من انجام دادم، اما کمیل خیلی ناراحت بود".
او که رفت، رفتم پیش کمیل. گفتم:"امروز کلمه بابارو نوشتی؟ بده ببینم چقدر قشنگ نوشتهای؟"
دفترش را از کیفش بیرون آورد. همانطور آهسته و غمگین گفت: "آره مامان، بابارو نوشتم، خیلی قشنگ بود، اما کاش خود بابا هم بود و می دید که اسمش رو نوشتم. حتماً خیلی خوشحال می شد؛ چون خود بابا هم معلم بود".
لحن صدایم را با خنده همراه کردم و گفتم"برای من که بنویسی، بابا هم مارو می بینه و خوشحال میشه".آن روز با کمیل درباره سید کمال خیلی حرف زدیم. در واقع، زندگی ما همین شده بود. من، کمیل، محمد حسین، فاطمه و بابایی که همیشه و همه جا ما را می دید، اما هیچ وقت و هیچ کجا نبود.