به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، کتاب «خوشبوترین گل سرخ برای من» نوشته منیژه جانقاهی زندگی نرجس عطارنژاد را روایت میکند از روزهای پر هیاهوی دوران انقلاب و پس از آن دفاع مقدس که همواره نمونههای بسیار زیادی از زنان این سرزمین میراث داران حقیقی و جاودانه آن بودند. این زنان الگوی عملی و بیبدیل همه زنان آزاده جهانی هستند که شرح صبر و شعورشان همواره در گوش هستی زمزمه خواهد شد.
در ابتدای کتاب آمده است:
محمود آقا کنارم نشسته بود. درست به قاصله یک وجب ان هم با رخت دامادی که میدانستم برازندهاش است و با شکوه ترش کرده است. با آن اندام ورزیده و قد بلند. هرچند یک بار بیشتر ندیده بودمش. هرچند هنوز به رسم زن و و شوهری با او هم کلام نشده بودم. هنوز نگاهم به نگاهش هم نیفتاده بود اما مهرش در دلم طوری جاری بود انگار سالها او را میشناختم و کنارش زندگی کرده بودم. کسی که کنارم نشسته بود قرار بود سایه سرم باشد و قوت دلم. تکیهگاه محکمی که باید در کنارش احساس آرامش میکردم. کسی که شاید با او لحظات تلخ و شیرین زیادی را تجربه میکردم. شاید او هم دلش غنج میرفت حرفی بزند. کلامی به زبان بیاورد آن هم از سر مهر و عشق اما شرم اجازه نمیداد.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
قلبم تیر کشید. از شنیدن این خبر که حاج آقا روح الله دستگیر شد بیحس شدم. انگار گوشهای از لبم کنده شد و به قم پرکشید. محمود آقا رفت. چادرم را سر کردم خودم را به حسینیه رساندم. شلوغتر از همیشه بود. انگار همه از دستگیری آقای خمینی مطلع شده بودند. به رسم همیشگی در پایین منبر درست در سمت راست خانمها نشستم. عات داشتم چشم به دهان سخنران بدوزم. میترسیدم نکته یا مطلبی از قلم بیندازم. اعتمادی به حس شنواییام نداشتم. برای همین همیشه جایی مینشستم تا سخنران را ببینم.
در قسمت دیگر کتاب اینطور نوشته شده است:
لحظهای یاد پهلوی شکسته حضرت زهرا افتادم. فقط صدای خودم را میشنیدم که زیر لب زمزمه میکردم: یا فاطمه یا فاطمه. یابن الحسین یابن الحسن. ناو رمقی برایم نمانده بود. نه توان برخاستن داشتم و نه نگاه کردن. جنین تکان نمیخورد. ک با دست به پهلویم زدم. آهسته و نرم نرمک. احساس کردم جنین حرکتی کرد. کم کم باز شد و زنده بودنش را اعلام کرد. اهسته از دیواره منبر گرفتم و به سختی بلند شدم. نفس عمیقی کشیدم. نگاهم به خروجی خانمها افتاد که حالا خلوت شده بود. خبری از مامورهای ساواک نبود و بیشتر مردم دستگیر یا پراکنده شده بودند.
در بخشی دیگر میخوانیم:
به اتاق برگشتم در چهره بچهها ترس و هراسی باورنکردنی دیده میشد. هر سه با صدای بلند گریه و شیون میکردند. با قیافهای جدی گفتم: چیه؟ چرا گریه میکنید؟ بعد از این مسعود باباست. امیر منصور برادر بزرگتر است و وحید هم بچه کوچک خانه. من هم که مادرتان هستنک. از همین حالا بگویم ممکن است پدرتان نیاید. ممکن است کشته بشود. ممکن است او را هیچ وقت نبینیم. ممکن هم است تا یک ساعت دیگر به خانه برگردد. ممکن است تا یک ساعت دیگر بیایند مرا با خودشان ببرند.
این کتاب در ۸۸ صفحه از سوی بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس در انتشارات صریر به چاپ رسیده است. علاقه مندان به دریافت این کتاب میتوانند به نشانی: خیابان انقلاب. مقابل دانشگاه تهران پلاک ۱۲۶۶ مراجعه و با با شماره ۶۶۹۵۴۱۰۸ تماس بگیرند.