سرداري‌ به دست آل‌سعود به شهادت رسید

کد خبر: ۲۰۱۸۰۰
تاریخ انتشار: ۰۲ بهمن ۱۳۹۱ - ۱۰:۰۱ - 21January 2013

عبدالحميد بادروج به تاريخ اول بهمن ماه سال ۱۳۳۵ در دزفول متولد شد. ۲۲ ساله بود که حضرت روح الله حکمفرمايي طاغوت را برچيد و پرچم سبز علوي را بر قلب ايران به اهتزاز در آورد. عبدالحميد نيز جامه سبز پاسداري از نهضت روح الله را برتن کرد و به جمع پرچمداران جهاد و مقاومت در لشکر ۷ ولي عصر(صلوات الله عليه) پيوست. 

 

 


تقدير چنين بود که سردار عبدالحميد بادروج، نه توسط سفاکان بعثي بلکه به دست شقي ترين دشمنان خدا در حرم امن الهي، شربت شهادت بنوشد. سال ۱۳۶۶، نام عبدالحميد براي سفر حج، مشخص شد و اين شيرمرد دزفولي، طي همين سفر، به تاريخ ۹ مرداد ماه، در جريان رهپيمايي برائت از مشرکين، احرام خون پوشيد. 
عبدالحميد بادروج در زمان شهادت، جانشين فرماندهي ستاد لشکر ۷ ولي عصر بود. محمدعلي بهرامي، تنها شاهد صحنه شهادت سردار بادروج، آخرين لحظات حيات اين فرمانده شهيد را در فاجعه جمعه خونين مکه، چنين روايت مي‌کند(نقل از: الف دزفول): 
«... عصرروز نهم مرداد ۶۶ بود. يک تعداد از ما بازوبند سبز بسته بوديم و يک تعداد بازوبند قرمز. قرار بود کساني که بازوبند سبز دارند انتظامات حوالي خيابان اصلي و سايرخيابان‌هاي اطراف باشند و آنها که بازوبند قرمز دارند فقط مراقب خيابان اصلي باشند. من و بادروج بازوبند سبز داشتيم. 
پس از سخنراني نماينده امام، راهپيمايي شروع شد. فکر کنم حوالي ۴ و نيم عصر بود. پس از اندک زماني جمعيت متوقف و متوجه شديم درگيري‌هايي آغاز شده است.درگيري‌ها شديد بود. کم کم صداي شليک گلوله هم به گوش رسيد. هر کس به سمتي در حال دويدن بود. اين وسط پيرمردها و پيرزن‌ها و جانبازان مي‌ماندند زير دست و پا. 
قرار شده بود که هر جانبازي را يک يا دو نفر همراهي کنند. در اين هيرو‌وير برخي جانبازان روي ويلچر دست تنها مانده بودند و مورد حمله نيروهاي آل سعود قرار گرفتند.در اين بين يکي به من خبر داد که بادروج را روي«پل حجون» محاصره کرده اند. دويدم سمت پل. رفتم روي پل. ديدمش. تعدادي از نيروهاي آل سعود دوره اش کرده‌اند و با هرچه که دم دستشان بود او را مي‌زنند. ۱۵۰ متري با او فاصله داشتم. 

 


هيچ سلاحي دم دستم نبود؛ حتي يک چوب ساده. رفتم سمت بادروج. ۲۰ متري اش رسيده بودم. درگير بود. تعداد زيادي از نيروهاي آل سعود دوره‌اش کرده بودند و داشتند او را مي‌زدند. باتوم‌ها و ميله‌ها مي‌خورد به دست و پايش. اما بادروج قوي بود. مي‌دانستم اين ضربه‌ها به او کاري نيست. يک لحظه چشمش به من افتاد که داشتم مي‌رفتم سمتش. با لهجه دزفولي فرياد زد: «وِرگرد... مَبيو..» 
تعداد ديگري از نيروهاي سعودي رفتند سمت او. نمي‌دانستم چه کار کنم. مانده بودم. کاري از دستم بر نمي‌آمد و بادروج داشت مبارزه مي‌کرد. يک نفر از نيروهاي آل سعود که معلوم بود فرمانده آن‌هاست، مردي سياه پوست بود که هيکل بزرگي داشت و تقريبا دو متر قدش بود. آن جا داشت صحنه درگيري بادروج را نگاه مي‌کرد. ديدم اسلحه اش را درآورد و گرفت سمت بادروج و شليک کرد و بادروج افتاد روي زمين. 
فکر کنم تير خورد به پايش. افتادنش همان و ضربه‌هاي مداوم آن نامرد‌ها بر سر و کمر و دست و بازوي بادروج همان. غرق در خون بود. از دور ديدم که کشان کشان او را بردند سمت يک کمپرسي. نامردها پيکرش را انداختند توي کمپرسي وانگشت‌هايش را از لاي در بيرون گذاشتند و آن درب بزرگ آهني را بستند. و من ديدم که بادروج را بردند...» 
امروز عبدالحميد بادروج در شهيد آباد دزفول ، قطعه ۲، به انتظار قيام مولايش در مکه نشسته است.

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار