خاطرات زندانیان سیاسی زمان طاغوت اگر چه ممکن است به ظاهر تلخ و عذاب آور باشد اما خوب که نگاه میکنی تماما مقامت و ایمان جوانانی را میبینی که به خاطر هدفی که دارند از همه چیز خود گذشته اند. آنچه میخوانید خاطره ای است از جلال رفیع که ایشان از جمله هزاران زندانی سیاسی زمان طاغوت هستند که نقل میکنند:
*اینجا زندان است سلولی در کمیته مشترک ضدخرابکاری در سال 1354. بنده با یک رفیق کمونیست همسلولی هستم. تازه خبر «مائو» را برایش آوردهاند.
کنده زانوی غم را به بغل گرفته است. حسابی هم گرفته است.
روزهای قبل از من میخواست که ترانه «مرغ سحر» را برایش بخوانم. البته بفهمی نفهمی نسبت به کمونیسم سنتی (!) مسئلهدار هم شده است. همین طور نسبت به استراتژی مبارزه مسلحانه چریکی به سبک «ماهی سیاه کوچولو»!
_ خیلی گرفتهای رفیق صمد؟
_ مرغ سحر را نمیخوانی؟
_ نه خودت را بیشتر خواهی گرفت!
غم و غصهات زیادتر میشود. میخواهی مرغ سحر را جور دیگری برایت بخوانم؟ یک جوری که قلقلکت بیاید؟
_ با همان آواز سابق؟ ... خیلی
خوب بخوان، بخوان، با همان آهنگ خودش، با همان آواز خودت...
_ من پکر (!) نابه سر کن....
_ به خاطر خبر مرگ مائو این طور کردی؟ خیلی خوب؟ بخوان که دیگر خودم هم از خودم نیستم...
مرغ پکر(!) ناله سر کن....
داغ مرا تازهتر کن...
ز آه لنین وار (!) این قدس را برشکن و زیر و زبر کن
مرغ مسلح (!) ز درون نفس در آ...
نغمه پیکار پرولتاریا یا سر آ...
وز نفسی عرصه این حزب توده را ...
پر شور کن ... ما رو خر کن!!...
_ آخ گفتی !! ادامه بده....
شوروی کرد جیب خود پر
نان ما را کرده آجر...
میخورد چون خرس پرخور
هم ز توبره، هم ز آخور...
ای خدای من، ای جبر تاریخ...
شام تاریخ ما را سحر کن...
ما رو خر کن... !