چهره دیگری از ساواک که نیاز به معرفی بیشتر دارد، پرویز ثابتی است، فردی که از سال 1350 به عنوان «مقام امنیتی» معروفترین چهره ساواک شد؛ تفاوت ثابتی با خوانساری در این است که از بدو جوانی در ساواک بود و در این سازمان ترقی کرد و به عنوان «مقام امنیتی» به شهرت و معروفیت دست یافت.
زمانی که قائم مقام ساواک شدم، ثابتی یک جوان کمتر از 30 سال بوده و شغل او ریاست بخش مربوط به احزاب پنهانی بود؛ او را ندیدم تا زمانی که مقدم را به جای مصطفی امجدی مدیر کل سوم کردم؛ ناصر مقدم مأموریت داشت که آثار سوء دوران امجدی را در اداره کل سوم رفع کند و به این سازمان نظم و تحرک ببخشد؛ قرار بر این بود که او بدون توجه به بند و بستها و سفارشها جوانان با استعداد را تشویق کند و بالا بکشد و به آنها میدان جولان بدهد تا اداره کل سوم آن چیزی شود که باید باشد.
روزی مقدم گفت: «تعدادی پرسنل در اداره کل سوم شناسایی کردهام که بسیار لایق هستند؛ اگر هرچند وقت یکبار یکی از آنها را احضار کنید ولو برای صحبتهای متفرقه، موجبات تشویق آنها فراهم میآید، زیرا خیلی علاقه دارند شما را ببینند!». اسامی را به خاطر دارم؛ اول ثابتی را گفت، سپس عطارپور و بعد فرنژاد.
به مقدم گفتم: «هر موقع خواستند مرا ببینند مختارند، به منشی من اطلاع دهند و بلافاصله فرد متقاضی احضار خواهد شد!».
این چند نفر بین خود نوبت گذارده بودند به طوری که حدوداً هر دو هفته یکبار یکی از آنها را میدیدم؛ پس از چند جلسه برداشت من از ثابتی این بود که بسیار مقامپرست و متظاهر است؛ دارای هوش خوب ـ و نه بیشتر ـ است ولی قوه بیان خیلی خوب دارد؛ در مجموع کارمند خوبی به شمار میرفت، اما به علت آن قدرت بیان و تظاهر خود را بیش از آن چیزی که بود نشان میداد؛ این رفتار قطعاً در من اثری نداشت ولی در دیگران مانند مقدم و نصیری مسلماً بیاثر نبود.
دروغ و راست را مخلوط میکرد تا میزان فعالیت و موفقیت خود را 2 ـ 3 برابر واقع جلوه دهد؛ آرام و مسلط بر اعصاب خود بود؛ ساختمانی فکریاش طوری بود که همیشه به او خوش میگذشت؛ از خود انتقاد نمیکرد و راضی و خیلی راضی از خود بود. حال آنکه عطارپور جوان، در کار خود جدیتر و علاقمندتر بودند و متظاهر هم نبودند؛ بدون تظاهر، مشخص بود که قدرت فکری آن دو بیش از ثابتی است و ضمناً میتوانند کاملاً مورد اعتماد واقع شوند، حال آنکه ثابتی به هیچ وجه نمیتوانست اعتماد مرا جلب کند و به نظر من او برای کار اطلاعاتی ساخته نشده بود و بیشتر به درد کار سیاسی میخورد.
هیچ وقت میل نداشتم مرئوس مستقیمی مانند ثابتی داشته باشم؛ اما عطارپور را با طیب خاطر میپذیرفتم؛ فرنژاد را خوب به خاطر نمی آورم.
به هر حال، پس از مدتی مقدم با تأیید شورای عالی ساواک و تصویب من به این افراد ترقی داد و ثابتی رئیس اداره یکم اداره کل سوم شد؛ من که جاهطلبی ثابتی را میدیدم، خواستم که او را در کار سیاسی مشغول کنم و لذا از هویدا خواستم که یک پست وزارت به ثابتی بدهد، او مطابق طبع هویدا هم بود، زمانی که مسئله را به ثابتی گفتم از حوشحالی باور نمیکرد. هویدا، ثابتی را خواست و وزارت را به او پیشنهاد کرد و او اجازه فکرکردن درباره نوع وزارتخانه خواست؛ در همین احوال منوچهر آزمون(کارمند ساواک) معاون نخست وزیر و رئیس سازمان اوقاف شد.
این مسئله به ثابتی برخورد و از وزارت منصرف شد؛ او بعداً به من گفت: «وقتی آزمون که در ساواک چندین رده از من پایینتر بود، معاون نخست وزیر شود، دیگر وزارت چه افتخاری دارد؟! » من گفتم: «پس صبر کن تا نخستوزیر شوی! این حرف در او اثر کرد و باورش شد و تا زمان انقلاب این مسئله در ذهنش بود».
ثابتی با این خصوصیات توانست قاپ نصیری را بدزدد و همه کاره ساواک شود؛ از فروردین 1350 به جای مقدم در اداره کل سوم شد؛ او در مسئله حزب توده و تیمور بختیار گل کرد؛ نصیری مورد بختیار را به ثابتی واگذار کرده بود و او تعدادی افسر بازنشسته و فراری تودهای و غیر تودهای را اطراف بختیار جمع کرد و کلک او را کند؛ سپس طرح اجرای یک سری مصاحبههای تلویزیونی با عنوان «مقام امنیتی» را داد و نصیری و محمدرضا برای خودنمایی پذیرفتند، که در واقع نمایش خود ثابتی بود.
در این نمایشهای تلویزیونی او بسیار خوب و محکم صحبت میکرد و همه را تحت تأثیر قرار داد؛ به دلیل بیان عالی و عدم تردید در سخنانش.
دعوتها از او در خانه رجال شروع شد و ثابتی در چندین میهمانی از من خواهش کرد که شرکت کنم که شرکت کردم؛ در این میهمانیها خانمهای زیبا چندین هزار تومان هزینه آرایش خود میکردند تا مورد پسند «مقام امنیتی» واقع شوند و دور او را میگرفتند، خود را معرفی میکردند و کارت و آدرس میدادند.
من چند بار به چند خانم که میل داشتم صحبت کنم نزدیک شدم و هر چه گفتم «من فردوست هستم» بیفایده بود! همه «مقام امنیتی» را میخواستند و فردوست و امثال فردوست برایشان مهم نبود! این عنوان «مقام امنیتی» تا انقلاب روی ثابتی ماند و همه جا به پذیرایی از او افتخار میکردند.
ثابتی به عنوان مدیر کل سوم ساواک هر 15 روز یکبار در جلسات شورای هماهنگی رده 2 در «دفتر ویژه اطلاعات» شرکت میکرد و به علت همین خصائل شماره یک شورا شده بود؛ هرچه میخواست قالب میکرد و همه اعضاء شورا تحت تأثیر او بودند؛ شاید دو سوم مدت جلسه را او به تنهایی صحبت میکرد و چون اتاق جلسه پهلوی اتاق کار من بود، صدایش را به خوبی میشنیدم؛ پس از خاتمه جلسه میماند و اجازه ملاقات با من را میخواست که ملاقات میکردم.
در آن زمان از ساواک به بازرسی منتقل شده بودم و لذا ثابتی اخباری از وضع ساواک، به طور غیر رسمی به من میداد؛ از جمله میگفت: «نصیری از طریق راننده من رفت و آمدهایم را زیر کنترل دارد» این سیستم محمدرضا بود و برایم طبیعی بود. در این ملاقاتها او طبق معمول راست و دروغ را مخلوط میکرد و من چیزی از فعالیتهایش نفهمیدم؛ میخواست وانمود کند که کارهای زیادی انجام میدهد و اکثراً از شبکههای موهو صحبت میکرد و مدعی میشد که رد اصلی شبکه پیدا شده و به زودی دستگیر خواهند شد و این شبکهها هیچ وقت کشف نمیشد!
موارد به حدی مخلوط بود و من هم به حدی غیرجدی نسبت به حرفهای او که حتی یک مورد را هم به خاطر ندارم.
در زمان انقلاب، به خصوص در زمان نخست وزیری ازهاری و بختیار، ثابتی بدون اطلاع قبلی حداقل هفتهای دوبار به دفتر میآمد و بیشتر اخبار تظاهرات را میداد که قبلاً به اطلاع دفتر رسیده بود؛ احساس کردم که از این ملاقاتهای بیش از حد و بدون موضوع منظوری دارد. ثابتی بیش از حد از مأموریت و ریاست من در تمام پستهایم تعریف میکرد و مدعی بود که پس از رفتن من ساواک بینظم و انضباط شد و از نظر فساد و سوء استفاده به سطح زمان تیمور بختیار سقوط کرد؛ میگفت که همه در ساواک و ارتش و غیره شما را دوست دارند و قبول دارند.
احساس کردم که ثابتی تصور میکند که چون وضع قاراش میش شده، چه بهتر که من بختیار را کنار بزنم و خود حکومت کنم تا ثابتی نخستوزیر شود! صریحاً نگفت ولی منظورش روشن بود.
قرار گذشته بودم که شبها به ثابتی تلفن کنم و آخرین اطلاعات را تا آن لحظه از او بگیرم؛ چنین میکردم؛ تا حدود 10 روز قبل از انقلاب ثابتی برای خداحافظی به دیدنم آمد و گفت که میخواهد به آمریکا برود و همتای آمریکایی او در سفارت برایش مسجل کرده که در «سیا» شغلی به او واگذار خواهد شد، از این جهت راضی به نظر میرسید.
قرار شد پس از رفتن او با همان شماره با عطارپور تماس بگیرم و آخرین وضعیت را بپرسم؛ بعد از رفتن او شبها از کلوپ «ایران جوان» به عطارپور تلفن میکردم تا بالاخره 4 ـ 5 روز نقبل از انقلاب عطارپور نیز اطلاع داد که فردا به خارج خواهد رفت. او گفت که به اسرائیل میرود و سازمان امنیت اسرائیل از او برای کار دعوت کرده است؛ عطارپور بعد از خداحافظی تلفنی، فرد دیگری را معرفی کرد که با همان شبها تلفن کنم.
یکی دوبار دیگر از کلوپ «ایران جوان» تلفن کردم تا بالاخره به علت پیروزی انقلاب در 22 بهمن این رابطه نیز قطع شد.