زندگي مردي كه جانش را پاي كشتن شاه گذاشت

کد خبر: ۲۰۲۶۸۹
تاریخ انتشار: ۲۲ بهمن ۱۳۹۱ - ۰۹:۳۰ - 10February 2013
14 سال تمام هم وقت لازم بود تا سطرهايش نوشته شود. خط هاي آخرش هم سرخ بود،؛ خط هايي كه پيش پاي بهار انقلاب نوشته شد. خيلي سال طول كشيد تا ساواك بفهمد تعداد زيادي از پرونده هايش مال يك نفر هستند؛ بعضي هاشان مربوط به خبر محموله اسلحه بود، يكي مال كسي بود كه سعي كرده بود وليعهد را با تير بزند، يك پرونده قطور هم مربوط به خالي كردن داخل ميل باستاني بود كه اگر ديرتر جنبيده بودند شاه را با مواد منفجره اش فرستاده بود هوا. عكس يكي مال دكتري بود كه ريشش را از ته زده بود، عكس يكي شيخي را با عمامه سفيد نشان مي داد، توي يكي ديگر هم كسي با لباس افغاني زل زده بود به دوربين. مدت ها بعد فهميدند كه تنها دنبال يك نفر مي گردند و 20ميليون تومان هم برايش؛ مرده يا زنده جايزه گذاشتند.

هفت تا خواهر و برادر بودند و علي كوچك ترين شان. زندگي فقيرانه زود كشاندش به وادي كار و درسش تا همان ششم ابتدايي باقي ماند. پيش برادر بزرگ ترش صندوق سازي مي كرد، درس طلبگي هم مي خواند. قد كشيدنش افتاده بود در دوراني پر ماجرا: ملي شدن صنعت نفت، ماجراي فداييان اسلام و اعدام انقلابي كسروي، تبعيد و بازگشت آيت الله طالقاني، اعدام انقلابي رزم آرا و... همه اينها به جان بي قرارش آتشي مضاعف مي زد. 13ساله بود كه در خيابان صدا بلند كرده بود اين چه شاهي است و اين چه مملكتي است و برادر كشان كشان برده بودش به خانه. سر پر شوري داشت از همان وقت ها. كم سن و سال بود كه پايش به هيات حاج صادق اماني باز شد. هياتي كه جزو هيات هاي مؤتلفه اسلامي شد.

سال 1343 بود و ماجراي كاپيتولاسيون در يادها باقي، امام(ره) هم تازه تبعيد شده بود. در كميته مركزي مؤتلفه تصميم گرفته بودند حسنعلي منصور نخست وزير وقت و طراح كاپيتولاسيون اعدام شود. فتوايش را هم از آيت الله ميلاني گرفته بودند.

صبح اول بهمن 1343 حسنعلي منصور در راه مجلس ملي بود. بخارايي و اندرزگو و نيك نژاد و صفار هرندي هم همين طور. اندرزگو خودش را جلوي ماشين انداخته بود و بعد كه منصور پياده شده بود بخارايي به بهانه دادن عريضه رفت جلو. دوتا گلوله شليك كرد، اما كار تمام نشد كه شليك اندرزگو تمامش كرد.

تنها كسي كه توانست فرار كند اندرزگو بود. بخارايي را كه همان وقت گرفتند، پايش روي آسفالت يخ زده خيابان لغزيده بود. بقيه را هم به فاصله چند روز دستگير كردند. حاج صادق اماني، محمد بخارايي، نيك نژاد و رضا صفارهرندي به اعدام محكوم شدند. حكم اندرزگو هم اعدام بود كه غيابي برايش صادر شد. همه اينها زماني اتفاق افتاد كه از ازدواج اندرزگو چند ماهي بيشتر نمي گذشت. ساواك هم دست از سر خانواده سيد علي بر نمي داشت. پاي خانواده همسرش هم آمد وسط و روزشان را مثل شبشان تيره كرده بودند. همسر شهيد نمي توانست به خاطر پدرش همراه او شود و پا در جاده غربت و سفر بگذارد. دست آخر با اينكه مهرشان به هم خيلي زياد بود مجبور شدند جدا شوند.



شيخ عباس تهراني در قم
بعد از اعدام انقلابي منصور، تهران ديگر جاي ماندن نبود. به همه گفت كه راهي مشهد است ولي سر از قم درآورد. كار درستي هم انجام داد، نشان به آن نشان كه برادرش را ساواك به زور برده بود مشهد تا ردي از او پيدا كنند.

در قم عمامه سياه سيادت را كنار گذاشت و براي مخفي كاري بيشتر عمامه سفيد گذاشت سرش. حالا همه يك طلبه به اسم شيخ عباس تهراني مي شناختند كه حسابي درسخوان است. سيد يك شناسنامه براي نام جديدش هم درست كرده بود. اتفاقي كه بعدا براي نام هاي نحوي، اصفهاني، حسيني، جوادي و بعضي نام ها كه هنوز هم نزديك ترين يارانش نمي دانند، افتاد.

سيد قبل از قم، رفته بود نجف خدمت امام(ره). وقت بازگشت هم اعلاميه مهم امام(ره) را با خودش آورده بود. همان اعلاميه مربوط به جنگ اعراب و اسرائيل. آن روزها رژيم براي قم نقشه داشت و خبرش پيچيده بود كه مي خواهند براي قم سينما بسازند. سيد هم عده اي از طلبه ها را جمع كرد و با هم رفتند بيت آيت الله گلپايگاني. آنجا اندرزگوي سابق و شيخ عباس تهراني فعلي سخنراني پرشوري كرد ولي اعتراض طلاب به جايي نرسيد و سينما ساخته شد. اندرزگو هم با كمك گروهي از مبارزان كه به نام «عباس آباد» معروف بود، سينما را منفجر كردند و از ساخته پهلوي ها جز تلي خاك باقي نگذاشت.



چيذر، پايگاه جديد مبارزه
پس از ماجراي سينما در قم، ساواك يك شيخ عباسي تهراني شناخته بود كه فردي ناراحت است و ماجراي سينما به او مربوط است. نتيجه اين شد كه اندرزگو صاحب پرونده دومي شد در ساواك با نام جديدش.

قم هم ديگر جاي امني براي ماندن نبود. اين شد كه رخت سفر بست و با لباس معمولي سر از مدرسه تازه تاسيس چيذر زير نظر سيد علي اصغر هاشمي چيذري درآورد. سخت درس مي خواند و البته به فعاليت هايش ادامه مي داد. محموله هاي بزرگ اسلحه بود كه در گوشه و كنار به لطايف الحيلي جابه جا مي كرد. سيد را ديده بودند كه نزديكي هاي قم عرق ريزان چمدان بزرگي را جابه جا مي كند. گفته بود تويش كتاب است كه نبود و با اسلحه هاي داخل امثال آن چمدان انبارهاي اسلحه زيادي گوشه و كنار برپا مي شد. توي همان چيذر هم دوباره به دست آقاي فلسفي معمم شد. پس از مدتي هم كه به آقاي هاشمي اعتماد پيدا كرده بود، تا حدي او را در جريان هويت اصليش و مقداري از كارهايش قرار داد.

سال 1349 بود كه به پيشنهاد يك دوست و سفارش و همراهي حجت الاسلام هاشمي چيذري تصميم گرفت دوباره ازدواج كند. همسرش كبري سلسپور شد. همسري كه بعدها هم رزم و همراهش هم در راهي پرپيچ و خطر بود. عروسي شان را هم روز ميلاد حضرت زهرا(س) گرفتند.

تازه عروس با مردي ازدواج كرده بود كه گاه تاجر فرش بود، گاهي چاي، بعدتر طب سنتي و حجامت آموخت و شد دكتر. لازم بود مرغداري برپا مي كرد يا خروس بازي هم مي كرد تا به بهانه آن در سبد اسلحه جاسازي كند و شناسايي لازم را انجام دهد. مي شد كه با كلي تسبيح و انگشتر هم مي آمد خانه. يعني كه اندرزگو تسبيح فروش شده است.

يك بار سيد به همسرش كه داشت مادر هم مي شد، گفته بود مي رود مدتي در زنجان باشد و بعضي درس ها را مثل سيوطي و جامع المقدمات را كه قبل تر خوب نخوانده بهتر بخواند. ولي در اصل راهي شهركرد بود براي تامين اسلحه و مهمات. مهماتي كه قرار بود خواب آمريكايي ها را آشفته كند. آن روزها رفت وآمد مستشاران شان بيشتر از هميشه شده بود، تهران شده بود خانه دومشان. يك روز آقاي هاشمي چيذري با شنيدن صداي انفجاري از مدرسه بيرون دويد، پشت سرش هم سيد بعد از آنكه دستگاه كنترل از راه دور را توي حجره جاسازي كرد، بيرون آمد. هردو داشتند به يك ماشين در حال سوختن نگاه مي كردند. ماشين مال يك مستشار آمريكايي بود. سيد به آقاي هاشمي گفته بود: «ديدي حاجي؟ زديمشان رفتند هوا.»

بعد از مستشار آمريكايي نوبت تيمسار طاهري بود. تيمساري كه در كشتار مردم قم در قيام 15خرداد 42 نقش زيادي داشت. بعدتر هم دست عدالت يقه فرسيو را گرفت. كسي كه مسؤول محاكمه خيلي از مبارزان بود و آنها را به جوخه هاي اعدام سپرده بود.

در تمام اين فعاليت ها، سيد علي اندرزگو مقيد به رعايت جوانب شرعي و فتوا گرفتن از مرجع تقليد بود. فعاليت هايي كه با خونسردي و توكل عجيبي همراه بود. يكي از روزها كه شيخ عباس تهراني در مسجد رستم آباد در چيذر خطابه پرشوري ايراد مي كرد متوجه حركت هاي مشكوكي شد. ساواك نفوذ كرده بود بين جمعيت و به دنبال شيخ عباس تهراني مي گشت، رد شيخ عباس را از قم تا چيذر دنبال كرده بودند.

دوستان سيد همهمه به راه انداختند و سيد از فرصت شلوغي استفاده كرد و عبا و عمامه را درآورد و خودش را لابه لاي جمعيت پنهان كرد. بعد هم خودش را رساند به حياط مسجد، جايي كه چند تا مامور جلويش را گرفتند و گفتتند دنبال شيخ عباس تهراني مي گرديم. او هم با خوشرويي بردشان و نشاندشان در شبستان و چاي گذاشت جلويشان و رفت كه شيخ عباس تهراني را خبر كند تا بيايد! ساواكي ها وقتي به خودشان آمدند و فهميدند كه خودش بوده كه كار از كار گذشته بود.

پس از ماجراي مسجد رستم آباد، اندرزگو به همراه خانواده اش راهي قم شد و همانجا ماند. توي قم براي پوشش كارهايش مرغداري زده بود و به همان فعاليت هاي سابقش اعم از رساندن سلاح به گروه هاي مبارز و رساندن اعلاميه ها كمك مي كرد. اما اتفاقي افتاد كه باعث شد قصه كوچ تازه شود و هجرتي دوباره ضروري. سيد براي كاري به تهران رفته بود كه فهميد مجيد فياض را گرفته اند. مجيد فياض كارمند و مسؤول انبار شيمي دانشگاه تهران، جواني پرشور و اهل مبارزه بود و نزد سيد در مدرسه چيذر عربي هم مي خواند. او را ساواك دستگير كرده و از بي احتياطي او سرانجام فهميد كه شيخ عباس تهراني همان سيدعلي اندرزگو است. سيد به قم برگشت و با عبور از محاصره ساواك كه خانه را تحت نظر داشت وارد خانه شد. عبور از محاصره اي كه خيلي عجيب بود. اندرزگو براي كسي خاطره اي تعريف كرده بود كه مرحوم ميرزا جواد آقاي تهراني يادش داده كه براي عبور از حلقه دشمنان 19 تا بسم الله بگو و رد شو. سيد هم بارها با همين ذكر و «وجعلنا»هايش از چنين حلقه هاي محاصره اي رد شده بود. از اين دست توجهات و توسلات كم نبود در زندگي سيد.
ساواكي ها ريخته بودند توي خانه اما چيزي دستشان را نگرفته بود. پرنده باز هم پريده بود. سيد با خانواده اش كه حالا با تولد پسرش مهدي سه نفره شده بود، پا در جاده سفر گذاشته بود. تهران كه رسيدند رفتند به خانه اكبر صالحي؛ دوست و هم رزمي قديمي. سيد آنجا دوباره رخت و لباس ديگري پوشيد و شد دكتر. دست زن و بچه را گرفت و باز پا در راه سفر گذاشت و اين بار مقصد مهاجر، مشهد الرضا بود.

روزهاي سخت زابل
اندرزگو قصد داشت از مشهد خودش را برساند افغانستان و براي اين كار بايد مي رفتند زابل تا گذرنامه تهيه كنند. اما در زابل كاري از پيش نرفت و سيد از همان مشهد با اهل و عيال خودش را رساند روستاهاي افغانستان. روستاهايي كه اهالي اش دل خوشي از مسافران غيرقانوني نداشتند ولي خدا خواسته بود عزت سيد را آنجا زياد كند. يك شب را توي يك روستا به خواهش سيد اجازه مي گيرند توي خانه اي بمانند. شب صحبت گل مي اندازد و اهل خانه مي گويند گاوي دارند كه شيرش خشك شده. سيد توسلي پيدا مي كند و همان طور كه لب هايش در جنبش است دستي به سينه گاو مي كشد و چشمه خشكيده پر شير مي شود. سيد قدري پيدا كرده بود توي روستا ولي قسمت نبود تا كارشان سامان پيدا كند و مجبور شدند دوباره برگردند مشهد.

دست آخر اندرزگو تنها راهي زابل مي شود تا زن و بچه بعدا به او ملحق شوند. پس از مدتي تلاش جايي براي اقامت شان پيدا مي كند و كسي را مي فرستد دنبال سر و همسر. از اينجا دوره خيلي سختي براي همسر شهيد شروع مي شود، طوري كه بعدها به تلخي از اين روزها ياد مي كند. اندرزگو مشغول وارد كردن سلاح و مهمات بود و همزمان براي به دست آوردن گذرنامه تلاش مي كرد. خانواده اش هم انگار قرار بود جاي امني امانت باشند كه بعدا معلوم مي شود امنيت و آرامشي در كار نيست. از يك طرف خانه تحت نظر ساواك بوده كه رد سيد را پيدا كرده بودند و از طرف ديگر مرد صاحبخانه هم كه ترسيده بوده مدام همسر شهيد را تحت فشار مي گذاشته است. كار به جايي مي رسد كه آن مرد حتي قصد جان زن و بچه بي پناه را مي كند. بعدها كه خانم سلسپور از آن روزها نقل مي كند، مي گويد به شدت در تنگنا قرار گرفته بوديم و كار بر ما خيلي سخت شده بود و جز توسل هيچ كاري از دستم برنمي آمد.

يك روز به سيد خبر اين اوضاع و احوال مي رسد، دلش مي شكند و به حضرت صاحب الزمان(عج) متوسل مي شود. در يكي از آن روزهاي شدت و سختي كسي در آن خانه كذايي را مي زند. با معصومه خانم دم در كار داشته اند. معصومه خانم همان كبري سلسپور بوده است كه سيد با اين نام برايش شناسنامه گرفته بوده. مردي كه دم در آمده است به معصومه مي گويد: «به صورتم نگاه نكن، فقط پشت پايم را نگاه كن و دنبالم بيا.» زن درمانده به شتاب، خرده وسايلي كه داشته جمع مي كند و همراه فرزند همان مي كند و به راه مي افتند. راهي كه آخرش او را دوباره به سيد مي رساند. انگار توسل سيد زودجواب گرفته بود.



مجاوران مشهد
پس از ماجراهاي زابل سيد با خودش عهد مي كند كه در مشهد ساكن شوند. البته اندرزگو همان است كه بود؛ نشان به آن نشان كه به كمك همسر محموله اي از اسلحه و مقدار زيادي خشاب را از چند ايست بازرسي و پاسگاه عبور مي دهند و مي رسانند مشهد. آنجا هم به كمك دوستانش در بازار سرشور خانه اي اجاره مي كند. پس از مدتي سيد، همسر و پسرش مهدي را تنها گذاشت و ابتدا راهي تهران شد تا كارهاي ناتمامي را كه در چيذر داشت به اتمام برساند. وقت ملاقات با حجت الاسلام هاشمي چيذري سيد در هيات دكتري ظاهر مي شود كه ابتدا براي آقاي هاشمي خيلي غريب است. اندرزگو حالا شده دكتر حسيني.

دكتر حسيني راهي قم مي شود و مقصد اين بار منزل آقاي غفاريان است. كسي كه به جاي سيدي كه مي شناخت با فردي فوق العاده شيك و كراواتي روبه رو شده بودكه از شدت روغني كه به موها ماليده بود سرش برق مي زد. آقاي غفاريان قبل تر، از امام(ره) اجازه گرفته بود تا زندگي سيد را از سهم سادات و وجوهات تامين كنند. زندگي اي كه حالا قرار بود يك نفر ديگر هم به آن اضافه شود. پسري كه اسمش شد محمود. سيد پس از بازگشت به مشهد پيش اديب نيشابوري درس مي خواند و در تكيه اصفهاني ها به كلاس استاد موسوي مي رفت. خودش هم براي طلاب جامع المقدمات مي گفت و نهج البلاغه درس مي داد.

ساواك آن روزها براي پيدا كردن سيد دست به هر كاري مي زد از جمله تصميم گرفته بودند تمام مستاجرين مشهد را شناسايي كنند. نقشه شان اما نگرفت چون با كمك آيت الله خامنه اي كه آن موقع مشهد بودند توي بازار سرشور، سيد صاحبخانه شد.

با وجود همه نيرو و تجهيزاتشان، اين ساواكي ها بودند كه از سيد هراس داشتند، حتي شده بود كه سيد گاه گاه به عمد حضور خودش را به مامورين و حتي رده بالاهاي ساواك اعلام كند، معتقد بود نبايد خيالشان آسوده بماند. برعكس آنها روحيه سيد با همه فشارهاي ساواك فوق العاده بود، يك روز كه با آيت الله خامنه اي توي بازار برخورد كرده بود سبدي را به ايشان نشان داده و گفته بود آقا ديده ايد خروس تخم بگذارد؟ بعد با لبخند در سبد را كنار زده بود و اسلحه اي را كه به بهانه خروس جاسازي كرده بود، نشان داد.

سيد در حين فعاليت ها و درگيري هايي كه پيش مي آمد، شده بود كه به شدت زخمي هم بشود. مرحوم ابوترابي در يك سخنراني در جمع اسرا، در اردوگاه موصل نقل كرده اند كه سيد يك بار مجبور مي شود براي فرار از خانه اي كه ساواك به آن مشكوك شده بود از ديوار بلند خانه به كوچه بپرد، ارتفاع زياد باعث مي شود استخوان پاي سيد موقع پايين پريدن بشكند و بيرون بزند. همسايه اي كه ماوقع را مي بيند سيد را به داخل خانه اش مي برد و چون همه جاي مشهد عكس سيد را پخش كرده بودند امكان مراجعه به بيمارستان هم نبوده است. جراحت سيد همچنان باقي بوده و او را رنج مي داده تا يك شب از اهالي خانه مي خواهد در اتاق تنهايش بگذارند و بعد متوسل به وجود مقدس ائمه(ع) مي شود.

توسل خالصانه اي كه بعد از آن سيد به خواب مي رود و بيداري همان و شفا همان. يك بار ديگر هم سيد در درگيري به شدت زخمي شده بود كه آقاي غفاريان با هزار زحمت مقدمات جراحي و مداوا را با كمك آيت الله پسنديده و آيت الله خامنه اي و برخي افراد ديگر فراهم مي كند. مشكلات هيچ وقت باعث كوتاه آمدن سيد نشده بود، سلاح ها را از مرز و جاهاي ديگر مي آورد و به مبارزان مسلمان تحويل مي داد. يكي از اين گروه ها مجاهدين خلق آن زمان بودند. البته سيد از اولين كساني بود كه پي به انحراف شان برد و ديگر به شان سلاح نداد. اتفاقي كه باعث شد علاوه بر ساواكي ها، اين گروه مسلح هم به دنبال كشتن سيد باشند.

انتقال سلاح توسط سيد، هم هوشمندانه بود هم شجاعت زيادي مي خواست، يك بار سيد رفته بود به لرستان و از طريق عشاير آنجا سلاح تهيه كرده بود. در بازگشت به قم و منزل آقاي غفاريان، وقتي كه لباده اش را بيرون مي آورد آقاي غفاريان مي بيند از بالا تا پايين بدنش را با سلاح هاي سبك و مسلسل هاي خفيف پوشانده اشت. يك بار هم كه روغن كرمانشاهي شده بود محموله سيد. محموله اي كه در آن به كمك يك ورق حلبي جوش داده شده روغن ها را از اسلحه جدا كرده بود.

مبارزي در حد و اندازه هاي اندرزگو اين قدر مشغله اش زياد بود كه شايد بشود به او حق داد خيلي در بند مسائل ديگر نبوده باشد. ولي اندرزگو با همه چريك هاي دنيا فرق داشت. سير و سلوك معنوي اش سرجايش بود، مهرباني و بازي با بچه هايش سر جاي خودش. حواسش حتي به فقراي محل هم بود. يك جوري بالاخره روغن و برنجي به شان مي رساند. هنوز رسيدگي هاي سيدي گمنام در خاطرات بعضي از اهالي كوچه پس كوچه هاي مشهد باقي است. سال هاي شمسي رسيده بود به يك هزار و سيصد و پنجاه و شش. مبارزات عليه طاغوت كم كم تشكيلات منظم تري پيدا كرده بود و افرادي مثل آيت الله خامنه اي، شهيد بهشتي و آيت الله مطهري با تلاش خود هماهنگي اين تشكيلات را ميسر مي كردند. اندرزگو هم تجهيز و سازماندهي هسته هاي نظامي را به عهده داشت.

سيد به فكر افتاده بود كه نفر اصلي طاغوت يعني شاه را از ميان بردارد. خبر هم رسيده بود كه سفري براي پهلوي در پيش است به مقصد اروپاي شرقي. سيد هم ساختمان هشت طبقه اي را نزديك فرودگاه مهرآباد اجاره كرده بود تا از آنجا شر شاه را با شليكي كه هميشه آرزويش را داشت، از سر مردم كم كند. ولي دست تقدير چيز ديگري رقم زده بود. با لو رفتن نقشه مسير حوادث سمت و سوي ديگري گرفت. شاه بايد مي ماند و سرنوشت بدتري را به چشم مي ديد. در مورد لو رفتن اين نقشه حتي در اسناد ساواك هم توضيح بيشتري نيامده است.

اسفند ماه 1356 سيد مسافر لبنان شد. قبل تر براي تهيه سلاح، مسافر سوريه، فلسطين و لبنان هم شده بود و اين نوبت عده اي از جوانان را براي آموزش نظامي با خودش برده بود تا در اردوگاه هاي الفتح به كمك جلال الدين فارسي آموزش ببينند. خودش هم در اين سفر كار با سلاح هاي ضد تانك را ياد گرفت. ياد گرفتن اين چير ها براي سيد آسان بود. يك بار به دست كسي كه استفاده مي كرد نگاه مي كرد و بعد خودش مثل يك حرفه اي سلاح را به دست مي گرفت.

اندرزگو به عنوان كسي كه در زمينه تامين مايحتاج نظامي فعاليت مي كرد هميشه پول هنگفتي از طرف منابع مبارزين در اختيارش قرار داشت ولي يك ريال آن را در راهي غيراز مبارزه صرف نمي كرد. نشان به آن نشان كه وقتي مي خواست از لبنان برگردد از بازاري ارزان در منطقه فقيرنشين البراجنه سوغاتي اش را براي خانواده انتخاب كرد. سوغاتي اي كه 150تومان برايش هزينه كرد.



نشاط شهادت
ارديبهشت 57 سيد دوباره مي خواست تصميم اش را براي اعدام انقلابي شاه عملي كند. ولي حال و هوايش رنگ و بوي ديگري پيدا كرده بود. سيد را همه به هوشمندي و دقت و احتياطش در مبارزه مي شناختند. ولي ديگر چندان از آن احتياط ها خبري نبود.

يك بار كه سيد كه از مشهد رفته بود تهران، به ازغندي و برخي ديگر از سران ساواك پيغام داده بود اين قدر دنبال من نباشيد والا شما را خواهم كشت. بدجوري ترس افتاده بود به جان ساواكي ها. تمام نيرو و همّ شان را به كار گرفته بودند و سرانجام فهميدند كه سيد در مشهد ساكن است و از آنجا با نام استوار جوادي با بقيه مبارزين ارتباط مي گيرد. يك تيم براي دستگيري سيد به مشهد اعزام شد. اما اندرزگو آن موقع پس از ماجراي سينما ركس، براي تحقيق رفته بود آبادان و حالا برگشته و روزهايي از ماه رمضان را در تهران بود.

شب نوزدهم رمضان را كه احيا گرفت، سحر زنگ زد به اكبر صالحي و براي غروب قرار گذاشت. حوالي غروب رفت منزل يكي ديگر از برادران صالحي. آقا مرتضي هر چقدر اصرار كرد سيد براي افطار نماند. يك ساعتي قبل از اذان راه افتاد به سمت خانه اكبر صالحي. سابقه نداشت سيد در برنامه هايش عجله كند.

آن روز كوچه سقاباشي با يك رديف از ماشين هايي مثل پيكان، وانت و بنز، شكل و شمايل جديدي داده پيدا كرده بود. ساواكي ها تلفن صالحي و هر كسي را كه فكر مي كردند با سيد ارتباط داشته باشد شنود مي كردند و آنها هم از قرار سيد باخبر شده بودند.

زودتر از آنچه ساواك فكرش را بكند سيد بويشان را در هوا شنيد و پا تند كرد. چند تا مامور هم حركتشان را سريع تر كردند تا سيد را گم نكنند. چاره اي نبود بايد از ديوار خانه اي بالا مي رفت. دستش را كه گيراند به لبه ديوار خانه امام جمعه، صداي شليكي فضاي آرام قبل از اذان كوچه را شكافت. سيد افتاد روي زمين اما هيچ ماموري جرات نزديك شدن به سيد را نداشت. همين كافي بود تا سيد بعضي از اسناد و كاغذ اسامي را كه همراهش بود بجود يا به مدد خوني كه زخمش راه افتاده بود، غيرقابل استفاده كند.

خيال سيد كه از مدارك راحت شد دستش را برد زير كتش تا نشان دهد كه مسلح است. همين باعث شد تا ماموران كه همه شان چند متر دورتر ايستاده بودند، از ترس انگشت ها را فشار دهند روي ماشه مسلسل. رگبار گلوله بود كه مي باريد و مي نشست به تن سيد.

كنار ديوار، بدن سيد بي حركت افتاده بود. ده دقيقه اي گذشت و بالاخره برانكاري آوردند تا سيد را ببرند. توي راه سيد به خود تكاني داد و از روي برانكار خودش را انداخت روي زمين تا آرزوي ساواك براي زنده گرفتن اندرزگو بماند به دلشان. درست برعكس آرزوي خودش كه با 18 گلوله اي كه با آنها افطار كرد به آن رسيد.
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار