«آواز ابابیل»

کد خبر: ۲۰۲۸۰۸
تاریخ انتشار: ۲۵ بهمن ۱۳۹۱ - ۱۰:۴۴ - 13February 2013
«آواز ابابیل» رمانی است که توسط موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب -امسال- به چاپ رسیده است.
"مجید پورولی کلشتری" در 200 صفحه، ماجرای چهار روز از زندگی مردی را تعریف می کند که دوبار می میرد؛ او حافظه اش را یک بار از دست داده و دوباره به دست آورده است و حال به دنبال همسر و دختر و گذشته اش آواره ی خیابان های تهران است. بستر داستان حال و هوای همین روزهای ماست. شخصیت های فرعی داستان واقعی اند و بدون سانسور، و هر کدام نقشی هر چند بسیار کوتاه در پیشبرد خط داستان دارند. مثل شهرام جزایری، محسن مخملباف، بنی صدر، میرحسین موسوی و ... و این گونه نویسنده کتاب رنگ و بو و نقد سیاست را نیز در رمان خود جای داده است.

کلشتری داستانی را گفته که خیلی از ماها ماجراهایش را دیده و شنیده ایم، اما بیشتر وقت ها فراموش می کنیم.

با هم دو برش از کتاب «آواز ابابیل» را می خوانیم.



***



- «این کله ی تاس، یه زمانی موهای قشنگی داشت که من با این دست ها نوازشش می کردم.»

می چرخد طرف ابریشم:

- «منو می زد. بی اون که بخواد.»

گریه می کند:

- «دیوونه می شد. بی اون که بخواد.»

تخت را دور می زند و به مرد نگاه می کند:

- «موجی یعنی عاشق. کاری به کار تعریف دادگاه خانواده و استدلال مردم ندارم. برای من موجی یعنی کسی که جنگ روحش رو زخمی کرده. کسی که گلوله اعصابش رو خراشیده. به خدا قسم که دلم برای لگدهاش تنگ شده. تحمل یه لگدش می ارزه به هزار تا نماز شب. یه وقت هایی می اومد سراغم و می زد و می زد و می زد تا از نفس بیفته. اون وقت، آروم که می شد، می افتاد به پام که:‌ ببخش حوا! ببخش، غلط کردم. نفهمیدم. خودم نبودم.»

بر می گردد طرف ابریشم:‌

- «من می ساختم و به جای من اون می سوخت.»

اشک، آرام از گونه اش سُر می خورد زیر روسری و چادرش:



- «طلاقم داد؛ به اجبار،‌ واسه راحتی من، که خلاص بشم، تا بدنم از کتک ها سیاه نشه، تا آبروم جلوی در و همسایه و فامیل نره. جلوی قاضی با این که حالش خوب بود، منو گرفت زیر بار کتک،‌ بلکه قاضی رضایت بده به طلاق. بعد از دو سال رفتن و اومدن،‌ قاضی حکم صادر کرد که این آقا تعادل روانی نداره. یه روزی حامد از معلم شون پرسیده بود: ‌آقا، تعادل روانی نداره یعنی چی؟ معلم شون گفته بود: یعنی کسی که دیوونه ست. بعد، حامد مدام از من می پرسید که: مامان! بابا دیوونه س؟»

می دود بیرون اتاق. ابریشم با بهت به مرد نگاه می کند. صدای مجری تلویزیون بلند شده:

- «آفرین به این قهرمان. باید ساق پای نیکبخت واحدی را بوسید!»

ابریشم زانو می زند کنار تخت. آسمان می غرّد.

*

- «سر ماجرای بنی صدر شرط بستم.»

- «با کی؟»

- «با علی حامدی. از بچه های بندرعباس. من بنی صدر رو خیلی قبولش داشتم. فکر می کردم آدم خوبیه و دارن پشت سرش حرف می زنن، به هر حال امام هم با انتخابش موافق بود. بعد، وقتی پشت سرش حرف ها شروع شد و گفتن که داره کم کاری و خیانت می کنه، من و علی حامدی شرط بستیم. من گفتم اگه بنی صدر خیانتش ثابت بشه، گوشم را می برّم. علی حامدی هم گفت حاضره سر گوشش شرط ببنده. بالاخره بصیرت علی بیشتر از ماها بود. ما گول ظاهر افراد رو می خوردیم.»

می خندد:

- «هفته ی قبل زنگ زده می گه میرحسین موسوی می خواد بشه کاندیدای انتخابات ریاست جمهوری. گفتم خُب بشه، چه ایرادی داره؟ گفت حاضره باز شرط ببنده، خندیدم گفتم: بابا! میرحسین امتحانش رو پس داده. برگشت گفت: خیلی ها توی جنگ بدر در رکاب پیامبر جنگیدن، اما همون آدم ها در جنگ جمل روی حضرت علی شمشیر کشیدن.

این بشر تحلیل هایی می کنه که آدم وحشت می کنه.»

تاکسی در ردیف درخت ها پیش می رود. دورترها آسمان می غرّد.

نظر شما
پربیننده ها