این طور برایم تعریف می کند:
از طرف سپاه اعلام کردند خواهرانی که دوره امداد دیده اند بیایند بیمارستان برای کمک. من و دوستم «فوزیه» همان روز رفتیم بیمارستان طالقانی آبادان برای کمک. از همان بیرون وقتی به ساختمان نگاه کردم، دیدم شیشه های همه طبقات را با گل یا رنگ مشکی کاملا استتار کرده اند و متروکه است.
یک راست رفتیم قسمت پذیرش که همان طبقه اول بود. در طبقه دوم اتاق عمل و ریکاوری بود. خانمی که مسئول قسمت پذیرش بود، نگاهی به سر و وضع من و فوزیه کرد و گفت: «شماها با این سن و سال اصلا چی بلدید؟ دوره امدادگری دیده اید؟»
من گفتم: «بله دوره دیده ایم، ولی مدرک نداریم»
گفت: «خانم این جا نمی شه همین جور الکی بیایید و مشغول به کار بشید. ما خدمه می خواهیم. یکی که اتاق ها را تمیز کند. تی بکشد، تخت ها را مرتب کند»
من سریع جواب دادم:« هرکاری که بگید انجام می دیم. برامون فرقی نمی کنه»
فوزیه را بردند قسمت اورژانس و من را فرستادند سردخانه! گفتند جسدهایی که می آورند سردخانه بگذار توی کشوها و بعد کف سردخانه را بشور!
فقط می خواستم به من کار بدهند و نگویند برگرد. حالا هر کاری باشد. وقتی همراه یک پرستار رسیدیم سردخانه، مسئول آن جا که یک خانم 50 ساله با چکمه های سفید بلند با پیش بند چرم بود، تا چشمش به من افتاد به همان پرستاری که همراهم بود، گفت: «این جوجه را آوردی به من کمک کنه؟ این دختر لاغر مردنی که نمی تونه جسدها را بلند کنه. اینو نمی خوام، ببرش»
با این که در سردخانه هیچ جسدی روی زمین نبود و همه جا تمیز و شسته شده بود، اما من آن قدر وحشت زده شده بودم که خدا را شکر کردم که مرا نخواست و رد کرد. بعد هم گفتند که اتاق عمل خدمه ندارد، برو آن جا.
با خودم گفتم هرجا باشد بهتر از وردست مرده شوری است. من که رفتم اتاق عمل، فوزیه را هم فرستادند آن جا. در طبقه دوم، 5 اتاق عمل بود که مدام پر از مجروح بود و تا ریکاوری و سالن ها بستری شده بودند. فقط من و فوزیه از نیروهای داوطلب مردمی بودیم. بقیه پرسنل اتاق عمل و از کادر بیمارستان بودند.
وقتی برای نظافت وارد اولین اتاق عمل شدم، وحشت کردم. کف اتاق پر از خون، چرک، دست و پای قطع شده و پوست بدن بود. یک پسر پانزده ساله اتاق را تمیز می کرد. پرسیدم: «کسی نیست به شما کمک کند؟ چرا این قدر اتاق ها کثیف اند؟»
همین جور که کار می کرد، گفت: «خانم از صبح تا حالا چندین نفر را توی این اتاق عمل کردند. بعضی از خدمه های رسمی و غیررسمی بیمارستان هم به خاطر اضطراب و نگرانی کار را ترک کردند و رفتند. کسی نمانده این کارها را بکند. فقط من و برادرهایم کارهای خدماتی را انجام می دهیم»
گفتم: «من آمدم کمک کنم. بگو چه کاری از دستم برمی آید؟»
گفت: « این شیشه های خون را که از توی شکم مجروح تخلیه شده، ببر توی دستشویی خالی کن و شیشه را تمیز بشور. بعد هم این دست و پاهای قطع شده را جمع کن و توی پارچه های اطاق عمل بپیچ و مشخصاتش را از توی دفتر اتاق عمل روش بنویس و تحویل سردخانه بده. بعد هم که جارو و تی می کشیم. آخرسر هم ضدعفونی می کنیم.»
من اول فکر کردم این دست و پاهای بریده وزنی ندارد. اما وقتی خواستم یک پا را بردارم، هرچه سعی کردم نتوانستم. هرطور بود و با زحمت و دو دستی پایی که از ران قطع شده بود را بغل کردم و پیچیدم. مشخصات صاحبش را رویش نوشتم و با برچسب زدم رویش. همین که از اتاق عمل بیرون آمدم که پا را ببرم تحویل سردخانه بدهم، یک سرباز که دم اتاق عمل نشسته بود، تا چشمش به من افتاد، دوید جلو و با اضطراب و نگرانی گفت: «خواهر ببخشید. دوست من با این اسم و فامیل، مجروح بود. بردنش اتاق عمل، نمی دونید نتیجه عملش چی شد؟»
گفتم: «چرا. عملش کردند»
گفت: «خوب چی شد؟»
گفتم: «پاش قطع شده. این هم پاشه دارم می برم سردخونه!»
من تجربه چندانی در این کارها نداشتم و نمی دانستم که باید اول دلداری بدهم و بگویم چیزی نیست. او هم دو دستی زد توی سر خودش و اشکش درآمد و شروع کرد به آه و ناله کردن: «ای خدا خاک برسرم شد، پاش از دست رفت، جواب مادرش را چی بدم؟»
همین جور دنبال من گریه کرد و تا سردخانه آمد. با خودم گفتم: «این چه طرز برخورد است؟ تو مثلا قراره پرستار باشی و یک پرستار هم اولین کارش روحیه دادن به مریض است»
وقتی این ماجرا را برای دوستانم تعریف کردم، تا مدت ها شده بود جوک بچه ها. تعریف می کردند و می خندیدند. می گفتند: «چه پرستارهایی، شماها حالا حالاها پرستار کیلویی هستید!»
گروه خون من B منفی است. بانک خون بیمارستان هم همیشه از این گروه خونی کمبود داشت. یک تکاور آورده بودند که پایش قطع شده بود و خیلی خون از بدنش رفته بود. گفتند اگر از گروه خون خودش به او خون وصل نکنیم کلیه هایش از کار می افتد. من این را که شنیدم باز هم رفتم خون دادم.
یکی، دو ماهی که گذشت، گفتند همه باید لباس مخصوص بپوشند. گان های سبز با روسری. دیگر با لباس های عادی نمی گذاشتند کار کنیم. اما همه گان ها تنگ بود و روسری ها خیلی کوچک. هیچ کداممان حاضر نشدیم روسری کوچک بپوشیم. کم کم وقتی دیدند ما خوب کار می کنیم و خیلی به درد بخور هستیم، برای ما لباس های گشاد با مقنعه سبز دوختند و دیگر ما را این جوری به رسمیت شناختند.
یک روز اعلام کردند که حمله هوایی انجام خواهد شد. آن ها را که حال شان بهتر بود و می توانستند حرکت کنند از طبقه دوم تخلیه کردیم. اما یک عده که قطع نخاع بودند و یا به خاطر شکستگی به بدنشان وزنه وصل بود، نمی توانستند حرکت کنند. من و چند تا از خانم ها توی بخش، کنارشان ماندیم. هرچه اصرار کردند ما نرفتیم و از بالکن ایستادیم به تماشا کردن. خدا را شکر کردیم که یک بمب هم به اطراف بیمارستان آبادان نخورد.
خانم قاضی زاده به این قسمت از صحبت هایش که می رسد سکوت می کند. در خاطراتش غوطه ور است و من به این شیرزن نگاه می کنم و با خودم فکر می کنم: «اگر من در آن زمان و در آن شرایط بودم چه می کردم؟»
گفتگو از معصومه توفیق فر
انتهای پیام/