گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: «زمانی که یک نفر اسیر میشد، بین ۱۵ روز تا شش ماه طول میکشید تا نام او در صلیب سرخ ثبت شود. از عملیات کربلای ۴ به بعد، رژیم بعث دیگر نام اسرا را به صلیب سرخ نمیداد. فقط زمانی که زندانها مملو از جمعیت بود و برای انتقال آنها مجبور شد که نامشان را در صلیب سرخ ثبت کند. از آنجایی که من در عملیات کربلای ۴ اسیر شدم تا شهریور ۵۹ جزو اسرای مفقودی بودم. اسارت اسرای مفقودی و اسرایی که در صلیب سرخ ثبت نام شده بودند، با هم فرق داشت. اسرای مفقودی نمیدانستند سرانجام چه بلایی به سرشان خواهد آمد؛ آزاد میشوند یا در گمنامی به شهادت میرسند.»
متن بالا برگرفته از سخنان «رحیم قمیشی» از آزادگان دوران دفاع مقدس است. در بخش نخست و دوم گفتوگوی خبرنگار ما با این آزاده سرافراز به روزهای نخست جنگ تا اسارت اشاره شد. جانباز قمیشی در بخش سوم این گفتوگو به خاطرات تلخ و شیرین روزهای اسارت پرداخت که در ادامه میخوانید:
پاسدارها را از اسرا جدا میکردند
حدود چهار نفر بودیم که در ۴ دی ۶۵ به اسارت دشمن درآمدیم. تا مدتها ما در بصره بدون هیچ امکاناتی نگهداری میشدیم. عراق در فصل زمستان بسیار سرد است. به جای پتو به ما گونی میدادند. از آنجایی که در بین ما مجروح هم بود، اسرای سالم، گونیهایشان را به اسرای مجروح میدادند تا یخ نزنند. در اتاقی که ما نگهداری میشدیم، کنار من نوجوان خوزستانی بود که مجروح شده بود. از آنجایی که خون زیادی از دست داده بود، طلب آب میکرد. درخواستش را آنقدر تکرار کرد که یک نگهبان عراقی دلش سوخت و با دست دو یا سه قطره آب در دهانش ریخت. همان شب آن نوجوان به شهادت رسید.
در همان روزهای نخست اسارت، اسرایی که پاسدار بودند را از ما جدا کردند، کسی حق نداشت که نزدیک آنها شود. شرایط نگهداری آنها از ما هم سختتر بود. یکی از اسرا به نام «ماشاالله ابراهیم» که پایش قبل از اسارت قطع شده بود، بر اثر خونریزی همانجا به شهادت رسید.
ایستاده میخوابیدیم
مدتی بعد ما را سوار اتوبوس کردند و به زندان الرشید بردند. در بین مسیر یکی از اسرا که ترکش به سرش خورده بود، به شهادت رسید. به مقصد که رسیدیم یکی از عراقیها نبض این اسیر را گرفت و گفت «موت». با شنیدن این حرف بسیار عصبانی شدم و با پرخاشگری گفتم که او شهید شده است. نمیدانستم که عراقیها نسبت به این کلمه حساس هستند. پس از این که من و چند اسیر دیگر با احترام پیکر شهید را از ماشین پیاده کردیم، نیروهای عراقی به سمت من حمله کردند. آنجا کتک خوردم. در زندان الرشید چهار برابر ظرفیت یک اتاق، اسیر نگهداری میشد. فضا برای استراحت کم بود. به همین خاطر تقسیمبندی کرده بودیم تا در زمانهای استراحت نصف جمعیت سر پا بایستند تا باقی بتوانند کمی بخوابند.
در آن اتاق کوچکی که به ما داده بودند، آنقدر به ما سخت گذشت که سربازان عراقی میگفتند به اردوگاه که بروید دیگر راحت میشوید. آنجا تلویزیون، زمین ورزش و ... دارید.
مدتی بعد ما را سوار ماشین کردند و به سمت اردوگاه بردند. وقتی وارد اردوگاه شدیم، وحشت کردیم. آنجا بیشتر شبیه مرغداری بود تا اردوگاه. یک زمین خاکی که شش سوله داشت. اسم این اردوگاه تکریت ۱۱ بود. ما هم مثل تمام اسرایی که وارد اردوگاه میشدند، باید از تونل مرگ عبور میکردیم. هر اسیر باید به تنهایی از این تونل عبور میکرد. من برای اینکه کتک کمتری بخورم، زیر بغل یکی از مجروحان را گرفتم و پیاده شدم. خیال میکردم که عراقیها مجروحان را کتک نمیزنند و من به همراه این مجروح بدون کتک وارد اردوگاه میشوم، اما عراقیها بیرحمتر از آن چیزی بودند که من فکر میکردم. آنها به همان شدت ما را کتک زدند. یکی از اسرا بر اثر این کتکها یک چشمش را از دست داد.
آن شب تا صبح نخوابیدیم. فردای آن روز احساس کردیم در ایران هستیم؛ چون دوباره دور هم جمع شده بودیم. دشمن پشت پنجره و تمام رزمندگان کنار هم داخل یک اتاق بودند. در این اردوگاه دوباره سازماندهی شدیم و دوباره روحیه از دست دادیمان را به دست آوردیم.
در اواخر جنگ حدود ۲۰ هزار نفر در این اردوگاه نگهداری میشدند. در بین اسرا عرب زبان هم داشتیم، اما از همان اول اسارت این موضوع را با عراقیها مطرح نکردند، زیرا عراقیها نسبت به این موضوع حساس بودند. از سوی دیگر ممکن بود او را به عنوان مجاهد عراقی بدانند.
مبارزه در اسارت
شیوه مبارزه کردن با دشمن در اسارت فرق داشت. ما آنجا نمیتوانستیم تن به تن با دشمن بجنگیم. از این رو سعی کردیم آنها را جذب کنیم. باید آنها متوجه میشدند که ما دشمنشان نیستیم. ما یک دشمن مشترک داریم. دشمن مشترک ما قدرتهای جهانی هستند.
برخی این عقیده را قبول نداشتند. تصورشان این بود که ما تمام اسلام هستیم و باید در برابر کفر بایستیم. مرحوم ابوترابی در دوران اسارت با نیروهای عراقی سازش کرد تا اسرا کمتر کتک بخورند. در حالی که اسرا او را متحمل به سازش با دشمن میکردند. البته سازش با دشمن هم مرز داشت که انتخاب این مرز مشکل بود. ما باید در مواردی برابر دشمن میایستادیم.
اسرایی که در صلیب سرخ نامشان ثبت شده بود، کتاب و سرگرمی داشتند، اما برای ما هیچ برنامهای نداشتند. ما برای خودمان کلاسهای مختلف گذاشتیم تا روزمان را به شب برسانیم. عراقیها کسانی که دورشان شلوغ بود را شناسایی میکردند و با کوچکترین بهانه این افراد را از آسایشگاه میبردند؛ اما نیروها به سرعت ساماندهی میشدند و فعالیتهایشان را ادامه میدادند.
روزه گرفتن در اردوگاه
درست است که ما جسممان اسیر نیروهای بعثی شده بود، اما روحمان آزاد بود. آنها گمان میکردند حالا که اسیر شدهایم باید صدام را دوست و یا هر چه میگویند قبول داشته باشیم. با وجود اینکه هیچ وقت در اسارت یک غذای کامل نخوردیم و همیشه گرسنه بودیم، در ایام رمضان روزه میگرفتیم. وقتی به نیروهای بعثی گفتیم که از فردا ناهار نیاورید، گفتند اسیر نیازی به روزه گرفتن ندارد، اما وقتی دیدند که تصمیم ما جدی است، تسلیم شدند.
یک نگهبان بعثی به اسم علی بود که اسرا به آن لقب ابلیس را داده بود. در اواخر اسارت یک روز گفت «نمیدانم شما اسیر ما هستید یا ما اسیر شما.» آنها در طول اسارت هر کاری کردند تا بتوانند فکر ما را با خودشان هممسیر کنند نتوانستند.
ابتکار یک مهندس اسیر
به ما بعد از شش ماه چای دادند. یک چای بدمزه و سرد بود. یکی از اسرا که دانشجوی رشته مهندسی بود یک ابتکاری انجام داد و از طریق برق و چند قاشق این چای را جوش آورد. بر اثر این کار برق اردوگاه افت میکرد. آن اسیر امروز رئیس دانشکده برق علم و صنعت شده است.
ادامه دارد...
131