به گزارش فضای مجازی دفاع پرس،
در بیمارستان صحرایی یک پزشک ترک آذری بود حدود چهل سال داشت .
یکبار که رفتم بیمارستان دیدم آن پزشک کلافه است.
وبا خودش حرف میزند بیشتر زخمی ها بچه های بسیجی کم سن و سال بودند رفتم به دکتر گفتم:
امروز چته؟با آن لهجه آذری به مجروحان اشاره کرد و گفت :
-والله نمیدونم چی بگم؟
-چرا؟مگر چه شده؟
یک بسیجی حدود شانزده ساله داشت نماز میخواند روی تخت دراز کشیده و ملافه ای هم تا روی سینه اش کشیده بود.
مهر را با دست به پیشانی اش می برد و برمیداشت ..
دکتر رفت کنار تخت آن بسیجی ایستاد فکر کردم برای نماز تعجب کرده......
گفتم: دکترمشکل چیه؟داره نماز میخواند.
دکتر یک دفعه ملافه را از روی آن بسیجی که اهل یزد بود کنار زد .
دیدم پایش به پوستی بند است .جاخوردم.دکتر گفت:
این مرتب گریه میکند که شهید نشده است.
با وضعی که پایش دارد او الان باید بیمارستان را روی سرش گذاشته باشد از درد گریه نمیکند برای اینکه شهید نشده گریه میکند.