به گزارش فضای مجازی دفاع پرس:
شلمچه بودیم، حاجی گفت: باید جاده تمام شود.
ساعت 10 شب بود که کار ما تمام شد، هوا شرجی و گرم بود. کار که تمام شد، بولدوزرها را گذاشتیم داخل سنگرها و سوار ماشین ها شده و راه افتادیم.
من نشستم جلوی آمبولانس، ماشین سرعت داشت و باد تندی داخل ماشین می وزید.
پارچی جلوی پایم بود، دست کردم داخل آن، پر از خاکشیر خشک بود، مشت خود را پر می کردم و دم پنجره می گرفتم.
باد خاکشیرها را به صورت بچه ها می پاشید، هر از گاهی، یکی از بچه ها می گفت: عجب گرد و خاکی، لامصب باد با خود شن هم می آورد.
پارچ خاکشیر را تا آخر گرفتم جلو پنجره و به روی خودم هم نمی آوردم تا به مقر رسیدیم.
آخرین دقیقه های دعای کمیل بود، صدای گریه بچه ها مقر را پر کرده بود، دویدیم داخل سنگر تا ما هم گریه ای کنیم و ثوابی ببریم، لامپ ها خاموش بود، گوشه ای را پیدا کردیم و دور هم نشستیم.
تا آمدیم جا خوش کنیم و با بچه ها هم ناله شویم، دعا تمام شد. همه بلند شدند، سلامی به ائمه اطهار(ع) دادند و برق ها را روشن کردند.
هنوز برق ها روشن نشده بود که همگی خیره به هم نگاه کردند، بعد از لحظه ای صدای خنده آنها سنگر را لرزاند.
همگی هاج و واج به همدیگر نگاه می کردیم و از هم می پرسیدیم، چرا به ما می خندند؟
حاجی آمد جلوتر، دست مرا گرفت و گفت: محسن، پس چرا تو با خاکشیر وضو نگرفته ای؟
دوباره صدای خنده سنگر را پر کرد و من هم مثل یخ وا رفتم.