به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، «چوتاوی» عنوان داستانی کوتاه به قلم صبا اسدی است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.
در ادامه این داستان را میخوانید:
ساعت ده و پانزده دقیقه به وقت محلی قصرشیرین:
حدود چهار ساعت است که من زیر این آوارها گیر افتادهام یادت هست لیا فقط هشت سالم بود روزی که کاکه تو را روی این دیوار چسباند گوشه ی فرجی کاکه را گرفتم پرسیدم این چیه؟ کاکه گفت «چوتاوی» اگر این رو روی دیوار بچسبانیم دیگر کسی به ما چشم زخم نمیزنه این شاخه نظر بد رو از این خانه دور میکنه»
در نگاه اول تو فقط یک شاخه بودی که دوتا پای کوچولو با یک دست داشت من هم سرمه ی ننه پیره رو برداشتم و دو تا چشم و یک دهان که مثل الان میخندد برایت کشیدم بعد از اون حس کردم دو تا چشم سیاه از روی دیوار به من زل زدهاند اولین باری که با تو حرف زدم را یادت هست، روزی بود که گوشواره نامزدی خیزران را گم کردم اون روز سه بار کتک خوردم ننه پیره، خیزران و دایه بعد به این گوشهی اتاق پناه آوردم و گریه کردم یکهو حس کردم تو به من نگاه میکنی گفتی «گریه نکن وگرنه چشمات چروک میشه و اگه بزرگ بشی برات خواستگار نمیاد» بعد از اون روز دیگه هر وقت تنها میشدم به تو پناه میآوردم فقط یک بار با شاهمیرزا پسر همسایه در مورد تو و اینکه وجود داری حرف زدم قسم میخورم در عرض دو ساعت کل قصر را با خبر کرد و گفت «صنمبر دیوانه شده داره با یه شاخه حرف میزنه» از اون روز به بعد تو شدی راز سر به مهر من.
هیس آرامتر لیا صدایمان را میشنوند درست چند قدمی ما هستند ببینم فکر میکردی روزی خانهی قشنگمان پایگاه عراقیها شود کاش من هم مثل قباد و علی مردان پسر بودم اون وقت از زیر این آوارها بلند میشدم و عمه عراقیهارو؛ اما افسوس که کاری از دستم بر نمیآید فقط باید صدایی از خودم در نیاورم وگرنه متوجهم میشوند و بعدش ...
وای خدا به دور حتی فکرش هم ترسناک است از مرگ میترسم میرزا که نیستم مدام سرش توی قرآن است و از مرگ باکی ندارد اما اگر قرار باشد بین مرگ و زندگی یکی را انتخاب کنم قطعا آن آبرویم است.
تو نمیخواهد بترسی لیا یک چوتاوی به درد آنها نمیخورد قسم میخورم اگر پیدایم کنند حتی تو را نمیبینند پس بیخود ترست را به من منتقل نکن ای کاش به خانه بر نمیگشتم دایه چقدر گفت خطرناک است نرو داشتیم به کرمانشاه میرفتیم اما امان از طمع آدمیزاد خواستم هشتصد تومن زیر گنجه رو بردارم بدون پول کرمانشاه چکار میکردیم وقتی قباد و علی مردان رفته بودن چهار تا زن دست خالی کرمانشاه چکار میکردیم.
چرا خبری از کاکه نیست؟ حتما دایه پیدایش کرده و گفته صنم بر زیر آوارها گیر افتاده شاید همین جاها پنهان شدهاند و منتظر فرصت هستند، لیا نکند خانه خراب شده را دیدهاند و تصور کردهاند که من مردهام خدایا به دادم برس چقدر میتوانم این زیر دوام بیاورم.
ساعت نوزده به وقت محلی قصر شیرین:
حوصله توهم سررفته موافقی داستان تعریف کنم؟ اجازه بده فکر کنم امممم...آهان یادم آمد.
فرهاد به خواستگاری شیرین رفت اما برایش یک شرط گذاشتند شرطی که کمی عجیب و شاید غیر معقول به نظر میرسید به او گفته بودند که به بیستون برود و از راهی که به آنها مربوط نبود آب را از آن طرف کوه به این طرف کوه بیاورند فرهاد هم چون عاشق بود و خب طبیعتا عاشق چشمش کور است شرط را پذیرفته بود چیزی که خسرو را به فکر فرو برده بود که چه چیزی سبب شد فرهاد بی فکر این شرط راقبول کند.
فرهاد در راه برگشت به ده به این فکر کرده بود که تنها چیزی که میخواهد شیرین است این که قرار بود چه پیش بیاید در آن لحظه ابدا به فکر فرهاد نیامده بود پس مستقیم به آهنگری رفت و از استاد آهنگر خواست یک تیشه برایش بسازد وقتی ضربات چکش بر آهن فرود میآمد آتش عشق شیرین در دل فرهاد گداختهتر میشد فرهاد پول نمیخواست، مال نمیخواست، او قصرشیرین را نمیخواست عشق شیرین برایش کافی بود. همین طور که فرهاد به صندلی آهنگر تکیه داده بود بویی به مشامش رسید بویی شبیه بژی یا مثلا..نه بژی نبود بوی آش بود آش عباسعلی.
وای لیا چقدر دلم آش خواست من چقدر بد ذات بودم چرا هر وقت ننه پیره آش عباسعلی میپخت اینقدر خودم را میگرفتم و نمیخوردم ای تف به ذات آدم بد غذاتو گرسنه نیستی لیا دلم ضعف میرود. سعی کن صدای قورقور شکمت در نیاید وگرنه پیدایمان میکنند. فرهاد رد بو را گرفت و به سمت قهوه خانه رفت.
چیه لیا چرا این طور نگاه میکنی خب قدیم مردم حتما در یک خرابهای غذا میخوردند دیگر، ببینم نکند فکر میکنی از خودم داستان میسازم اصلا فکر کن آن پیرزن همان قاصدشوم که خبر مرگ شیرین را برای فرهاد برد آش پخته بود و فرهاد را به کاسه ای آش داغ دعوت کرده بود. خلاصه فرهاد به خانه پیرزن رفت اسم پیرزن ننه پیره بود با یک داغ عقابی که یک خال گنده سیاه روی آن خودنمایی میکرد و گیسهای حنازدهاش که از زیر لچک بیرون زده بودند.
اهان یادم آمد پیرزن فقط یک دندان داشت که آن هم دراز شده بود فرهاد داخل خانه پیرزن شد، وسط اتاق یک کرسی بود که روی آن یک عالمه غذا چیده شده بود آش عباسعلی، بژی، ترخینه فرهاد به سرعت سر سفره نشست یک قاشق برداشت وتند تند آش را هورت کشید داغی آش گلویش راسوزاند اما اون باز گرسنه بود و دوباره آش خواست یک کاسه ی دیگر خورد، یکی دیگر و یکی دیگر او یک قابلمهی پرآش خورد.
آخ چقدردلم آش میخواهد...
صبح روز دوم ساعت هفت صبح به وقت محلی قصرشیرین:
پس چراکسی سراغی از من نمیگیرد نکندپاک فراموشم کرده باشند؟ شاید قباد وعلی مردان تا نزدیکیها یخانه آمده باشند وچون عراقی ها را درخانه دیدهاند ترسده اند؟ من که میدانم علی مردان فقط حرف است در روزهای عادی هفت تا رستم و سهراب هم به حساب نمی آوردحالا که باید خودی نشان دهد ترسیده و نمی آید خواهر بدبختش را نجات دهد.
اگر نجات پیدا کنم در موردم چه فکری میکنند نکند فکربدی بکنند وای توبه استغفرالله چطور آنموقع بی گناهی خودم را ثابت کنم یادت هست خالو محمد داستان سیاوش را تعریف میکرد زمانی که به سیاوش تهمت زدند برای اثبات بی گناهیش از آتش رد شداز کجا معلوم مراهم از آتش رد نکنند خرمنی از آتش، اگر کمبود شاخه بیاید شک نکن شاهمیرزا چشم زرد تو را میکند و داخل آتش میاندازد لباسی از حریر سفید برتنم میکنند و از آتش رد میشوم آنگاه خدا میگوید صنم بر تو بنده برگزیدهی مایی به بهشت داخل شو خیلی خوب لیا نترس تورا هم میبرم.
خوابت نگیرد بگذار بقیهی داستان را تعریف کنم:
آهنگر تیشه را به دست فرهاد دادفرهادمصمم به نظر میرسید تیشه را محکم در دستش گرفته بود و به طرف بیستون به راه افتاد درست مثل علی مردان و قباد که اسلحه به دست به سمت مرز رفتند هنوز آخرین نگاه علی مردان از جلوی چشمم نرفته فرهاد تفنگ را روی دوشش گذاشت آخ ببخشید تیشه را منظورم تیشه بود.
ای شاهمیرزای بد ذات کاش دستم به تو میرسید گردنت را میشکستم اون روز صبح نزدیک وانت خالو نورمحمد دیدم دارد به سمت خانه میدود داد زدم کجا میروی گردن درازش را کج کرد و گفت باید چیزی از خانه بیاورم اگر اون نبود من هم در طمع هشتصد تومن به خانه بر نمیگشتم و این حال وروزم نمیشدحالا حتما باخیال راحت توی محله شیرو خورشد مغازهها را دید میزند ولیموناد میخورد.
فرهاد درمسیرش به سمت کوهستان متوجه کلهی تراشیدهای زیر درخت بلوط شد که به خوابی عمیق فرو رفته بود بله اون شاهمیرزا بود چوپان دربار این طور نگاه نکن لیا مگر فقط یک شاهمیرزا در دنیا وجوددارد، تصورکن در زمان پادشاهی خسروپرویز یک چوپان احمق به نام شاهمیرزا زندگی میکرده، یک آن فرهاد دید گرگی از سمت کوهستان آمد وگلهی شیرین(به هرحال شرین شاهزاده بود وطبیعی است اگر گله داشته باشد) داشتم میگفتم گرگ به گله حمله کردو پای شبدیز را گاز گرفت فرهاد گرگ را فراری داد و چون شاهمیرزا ککش هم نگزیده بود بنابرین فرهاد ترکه ی بلوطی از درخت برید و به جان شاهمیرزا افتاد در حالی که فحشهای رکیکی نثارش میکرد آنقدر اورازد که خون از بدنش جاری شد شاهمیرزا دستش را روی کلهی تراشیدهاش گذاشته بود و التماس میکرد....آخی دلم خنک شد.
همان روز ساعت چهاربعدازظهر:
وای این حرامزادهها چرا نمیروند خسته شده ام گرسنه ام اصلا بیرون نروم که چه اگر از گرسنگی بمیرم کسی میگوید خداپدرش رابیامرزد به خاطر حفظ پاکیش کشته شود اصلااگرمن بمیرم چه اهمیتی داردپشت سرم چه میگویند، مگر چه گناهی کرده ام که اینطوری زنده بگور میشوم مگر اسلحه داشته ام مگر آدم کشته ام، چرا اینطوری نگاه میکنی؟ حق داری تو که قلب و احساس نداری فقط یک شاخه بی خاصیتی اگر من همین الان به تو بگویم بمیرمیمیری ودیگر وجود خارجی نداری.
همان روز ساعت هشت شب:
خیلی خوب لیا معذرت میخوام نمیخواهد خودت را لوس کنی بجایش کمی درکم کن کاش من هم مثل لیلا سوادداشتم ومیتوانستم خاطراتم را بنویسم اصلا سوادبه چه کارم می آیدمگر اینجا کاغذ وقلم هست اصلا فکرکن این دیواردفترم است وانگشتم مدادخیلی خب نمیخواهد بی سوادیم را به رخم بکشی همین که بدانم خودم چه مینویسم کافیست:
بنام خداوند بخشنده مهربان خدایی که مارا لای پر قو بزرگ کرد و آنگاه به خاطر نافرمانی پدربزرگمان آدم ما را به زمین تبیعد کرد و بعد از آن نمیدانم چه شد که به جان هم افتادیم و از یاد بردیم که پدربزرگمان آدم وقتی پیش خدا بود چه عهدی با او بسته بود به همین خاطر هزار سال بعد خدا به محمد گفت آیا من با شما عهد نکرده بودم که شیطان را نپرستید.
و ما استغفار کردیم و سر به مهر گذاشتیم در حالی که زیرچشمی نگاهمان به شیطان بودکه در گوشهای کز کرده بود اما افسوس که کار از کارگذشته بود وماواردیک رابطه عاطفی باشیطان شده بودیم ووقتی سراز روی مهر برداشتیم با صدای بلند الله اکبر گفتیم و در حالی که رد مهر روی پیشانیمان جامانده بود خوشحال بودیم که نمازمان قضا نشده درست مثل این حرامزاده ها که درطمع شهری فوج فوج به سمتمان می آیند و اینقدر خون میریزند که اگر خدا نباراند دیگر به آب نیازی پیدا نخواهیم کرد چراکه این خون ها زمین هایمان راسیراب میکننداز این به بعد دانه ی خرمایی یا بذر گندم و یا نهال لیمویی از زمین های قصرشیرین سربرنمی آورد مگر اینکه از خونی سیراب شده باشندازاین به بعد میوه ای دراین ملک خورده نمیشود مگر اینکه طعم گس وتلخ خون ،شبیه همان خونی که وقتی ننه پیره دندان شیریام را انداخت و مدتها زیر زبانم بود نچشیم.
اذان صبح روز سوم به وقت محلی قصرشیرین:
بیداری لیا گوش کن دارند نماز میخوانند إنشالله نماز به کمرتان بزند از دین خدا پیغمبر همینش را یاد گرفتهاند احمق ها نمیدانند نماز در زمین غصبی باطل است.
حالا که آنها نماز میخوانند بگذار نمازمان قضا نشود الله اکبر،الله اکبر...
دو روز بود که فرهاد کارش راشروع کرده بود صدای تیشه ای که برپیکره ی سنگها میزد تا کوه پرآو میرفت تکه های جان سخت سنگ بابرخورد اولین تشعشع هایی که از قلب فرهاد ساطع میشدسر تعظیم فرودمی آوردند و در حرکتی مسالمت آمیز از هم جدا میشدند.
همان لحظه شیرین درحالی که تاجی از مروارید والماس بر سر داشت سوار بر شبدیزازکنارکوهستان میگذشت هرازگاهی نگاهی دزدانه درجستجوی آشنایی ویا هرچیزدیگری که خب الان وقت پرداختن به آن را ندارم به اطراف می انداخت ناگهان فرهاد دست از سرسنگها برداشت ونگاهی به شیرین انداخت لپ های شیرین گل انداخت سرش رپایین انداخت وخنده ای کردسپس اناری از کنیزش گرفت وبه سمت فرهادپرتاب کرد.
انار در آسمان چرخید ومحکم خوردتوی سرفرهاد شیرین ازخجالت سرخ و سفید شد وشبدیز را تاخت اما شبدیز گرگ پایش را گاز گرفته بود بنابرین زخمی بود و میلنگید و نمیتوانست سریع برود شیرین داشت از شرم میمرد مدام بالگدبه پهلوی شبدیز میزد.
راستی لیا یادت میآید پاییز دو سال پیش عمه سکینه برای عروسی روح الله از ایلام آمده بودند، مصطفی پسرش را یادت هست دو سال از من بزرگتر بود آخرین باری که به قصر شیرین آمده بود من نه سالم بود اینبار وقتی برای عمه گرده آوردم متوجه شدم نگاهش باهمیشه فرق دارد از آن نگاههایی که قنددردل آدم آب میکند چندبار دیگر هم متوجه این نگاهش شده بودم، نمیدانستم منظورش چیست اما نگاهش یک طورخاص بود این اولین بار است که تعریفش میکنم خیلی خب اخم نکن لیا شرم داشتم که به تو بگویم بعضی چیزهاهست که آدم شرم داردخودش هم به آن فکر کند.
بعد از عروسی روح الله یادت میآید علی مردان جلوی همه به من توپید که چرا برای عروسی سرمه زده بودم وهی میخندیدم من هم دست بردم واناری به سمتش پرتاب کردم علی مردان جاخالی داد و انار محکم توی سر مصطفی خورد پابه فرار گذاشتم که حاشیه لباسم دور پایم پیچید و باسر رفتم توی دیوار خواستم از خجالت بمیرم فکر کردم دل مصطفی را زدهام روزی که به ایلام برگشتن روغن برنج دستم را سوزاند اما باید بگویم آن همه گریه بخاطر درد دستم نبود برای رفتن او بود حداقل دستم اینقدر نسوخته بود که بخواهم دو روز عزاداری کنم، یک روز قبل از رفتنشان به ایلام دیدم لای شاهنامه چیزی مینویسد سعی داشت توجه من را به خودش جلب کند حدس میزدم برای من مینویسد بعد از این که رفت شاهنامه را نشان لیلا دادم که برایم بخواند گفت یک شعر است، نوشته:
جفته چاو دری جیور پیاله چینی و قصر اوخی ده کرمانشان دیونی
(درخشش چشمانت شبیه کریستالهای فنجان است، اینقدر زیبا و تیز که اگر از قصرشیرین نگاه کنی کرمانشاه را میبینی)
ساعت چهار ظهر همان روز به وقت محلی قصرشیرین:
میشنوی لیا صدای گلوله است حتم دارم علی مردان قطار پیچیده و اول صف است برادرم جیگر دارد، نترس است، شیرمردمان دل شیر دارد، خواهرت بمیرد قباد آخربگو تو میتوانی اسلحه دستت بگیری، هر وقت بنو کاکه رو تمیز میکرد به زور اسلحه را روی دوشش میانداخت و میگفت ببین صنم بر کدام مرده که بگه من قبادم بعد میدیدم شانههایش از زیر کمربند برنو میلرزد اما هرگزبه رویش نیاوردم تو چطوری اسلحه به دست گرفتی کی بزرگ شدی گلارهی خواهر.
بیا داستانمان را ادامه دهیم:
فرهاد داشت از پا در میآمد یک تیشه و یک مرد جوان در مقابل انبوهی از سنگهایی که خیال شکستن نداشتند درست مثل سربازان قصرشیرین که دیدم دست خالی به مرز رفتن، فرهاد خسته شده بود در این لحظه شیطانکی درونش را غلغلک میداد و به فرهاد میگفت «مگر میشود با یک تیشه بیستون را کند، فرهاد چیزی که زیاد است زن از این بهترش را برایت پیدا میکنم" درحالی که سعی داشت صورت دخترکان آفتاب مهتاب ندیدهای را درجلوی چشمش مجسم کند.
فرهاد به تخته سنگی تکیه داد و به فکری عمیق فرورفت اما جملهی تاریخی را برزبان آورد که تمام تلاش شیطانک را برباد داد او گفت"فرهاد برای شیرین به دنیا آمده فرهاد در این عشق جان میدهد اما دلش نمیلرزد."
باد این صدا را به گوش شیرین رساند، شیرین دلش قرص شده بود.
ببینم لیا شده تاحالا ازمرگ بترسی؟ شبی مرگ را در خواب دیدم نه این که فکر کنی قبلش به مرگ فکر کرده بودم خواب عجیبی بود در دشتی پراز بوتههای خار بودم نصفی از دشت را ابرپوشانده بود هوا نه سرد بود نه گرم نه سایه بود نه نور، پیرشده بودم، یک لنگه کفش به پاداشتم، با یک پای برهنه آرام آرام به سوی نقطه مجهولی درحرکت بودم.
کسی یا چیزی که خب هرگزندانستم چه بوداز من خواست جلوترنروم آن توده های ابر که پیش ترگفتم به سمتم روان شدندنسیم ابر به صورتم برمیخوردخیلی خوب حسش میکردم آنگاه موهایم درباد پیچ وتاب خوردند ورقصیدند ابر نزدیک ترمیشد ومن دیگرچیزی ندیدم آرام برزمین افتادم شمارنفس هایم آرام گرفت یک هو چیزی از من کنده شد، خیلی آهسته اتفاق می افتاد درست شبیه جداشدن پری از بالشت پروآنگاه چشمانم رابستم مثل بادبادکی که از دست کودکی رها میشود و کودک که عشق بازی بادبادک رادرآسمان میبیند ازخیرش میگذرد.
همان لحظه گفتم خب اگرمرگ به این راحتی است چرااصلا نمیریم؟ چرا این همه وزنه به خود بسته ایم؟ الان میگویم شاید چون ازتنهایی میترسیم درست مثل الان من وتوکه کسی به دادمان نمیرسد،اما اگربپذیریم که ماهمیشه تنهاییم دیگر ازتنهاشدن چه ترسی داریم مگر روزی که به دنیا می آییم کسی همرامان می آیید که لحظه مرگ همراهمان باشندازکجا معلوم روزی که به دنیا آمده ایم خدا دهانش را به گوشمان نزدیک نکرده ونگفته برو ببینم چه میکنی،ووقتی وارددنیا شده ایم حتی اگر پدر،مادر،خواهر،برادرودوست داشته باشیم بازاحساس تنهایی میکنیم درست شبیه زمانی که عاشق میشویم آنگاه آیا کسی میتواند به دادمان برسد؟ازکجا معلوم خدا عمدا ماراتنها نیافریده باشد که فقط به او فکرکنیم،باید به بلندترین کوه قصر شیرین بروم و داد بزنم ای مردم بدانید صنم برتنهاخلق شده ،تنها درمیان انبوهی ازانسانها،آنگاه درست مانند همان پرویا بادکنک آن بچه رها میشوم میدانی لیا رها شدن درفهمیدن تنهاییست.
همان روز ساعت نه شب به وقت محلی قصرشیرین:
فرهاد خسته وگرسنه به سوی ده به راه افتادنزدیک ظهربود فکری به سرفرهادزدپیشترکنیزشیرین به اوگفته بود که شیرین هرروزظهردرنخجیرگاه تابستانیش حمام میکندبنابرین سطل بزرگی برداشت وبه طرف آغل رفت.
گرمای ظهر فرهاد را کلافه کرده بود اما او درتصمیمش مصمم بود یواشکی از ضلع جنوبی قصر شیرین وارد شد و شیر را درون ناودانی حمام ریخت یک لحظه شیرین احساس کرد به جای آب شیر بر سرش میریزد با اینکه هرگز نفهمید چه کسی هرروز در ناودانی شیر میریزد حالا فهمیدی لیا که زیبایی بیش ازحد شیرین ازکجا آب میخورد...
تصورکن لیاکسی چه میداند قراراست بعدش چه اتفاقی بیفتد فکرکن من وتو به بهشت میرویم.
انگاه جلوی درمارا نگه میدارندیک فرشته جلوی دررا گرفته است،اسمم را میپرسد،میگویم،نگاه معناداری می اندازد وسعی درتطبیق دادن چهره ی من با برگه ای است که دردستش است احتمالا میخواهد بداند مدرکم تقلبی نباشد.
انگاه ابرویی کج میکند و ما را به بهشت راه میدهد آنجا خیلی تحویلمان میگیرند اولین کسی که به استقبالمان میآید. مریم مادر عیسی است دستم را میگیرد و به جلو میبرد و ما را به همه معرفی میکند و میگوید این صنم بر است از قصرشیرین آمده، شهرش آزاد شده، این بهای آن شهر است و این شاخه دوستش است که به پاس وفاداریش در او میدمیم و به او جان میدهیم آنگاه تو نیز تبدیل به دختری میشوی درست هم سن و سال من سپس ما را به درختی نزدیک میکنند که از هرمیوهای یک نوعش را دارد میگویند از ما راضی باشید، ناگهان پیرزن یک چشمی با خال گندهای که روی دماغ عقابیاش است مانند قاصد شوم فرهاد وارد بهشت میشود و دزدانه نگاهی به ما میاندازد آنگاه زیرکانه ما را میفریبد و به جایی میبرد آنجا پراز آتش است.
اما ما آن آتش را نمیبینیم فقط حرارتش را حس میکنیم آهان فکرکنم شاهمیرزا هم آنجا باشد بله او را به ستونی بستهاند و پیرزن یک چشمی به جانش افتاده لیا چه تضمینی وجود دارد بعد از اینجا به بهشت برویم ازکجا معلوم جایمان جهنم نباشد چرا صورتم خیس شدخدا کند فین فین نکنم و گرنه پیدایم میکنند.
روز چهارم ساعت سه ونیم ظهر به وقت محلی قصر شیرین:
یعنی تو میگویی چه شده چرا خبری ازکاکه نشد، خیلی خوابم می آید عجیب است دیگر احساس گرسنگی نمیکنم انگار یک قابلمه آش خورده ام بگذار داستانم را ادامه دهم:
فرهاد روزها و شبها به کندن کوه مشغول بود باریکه آبی از لای صخرهها راهش را میافت آما آن آب فرهاد را راضی نکرده بود چرا که کارش هنوز تمام نشده بود ناگهان صدای شیون پیرزنی توجه فرهاد را جلب کرد تیشه را بر زمین گذاشت ونگاهی به پیرزن انداخت پیرزن آن قاصد شوم با دماغی عقابی که خال سیاهی روی آن خود نمایی میکرد و گیسهای حنازدهاش که از زیر لچک بیرون زده بودنددر حالی که دستانش را به هم میپیچاند و صورتش را خراش میداد به فرهاد نزدیک شد.
نگاهش که به فرهاد افتاد ناله سر داد و بر زمین نشست در حالی که سعی داشت خاکهای لابلای صخرهها را درمشت بگیرد و بر سرش بریزد فرهاد سراسیمه به سمت پیرزن دوید اما از آنجایی که قدرت تکلمش را از دست داده بود سعی داشت با نگاهش دلیل شیون پیرزن را بپرسد که پیرزن پیش دستی کرد و گفت: «ای مرد چرا نشستهای مگر نمیدانی شیرین مرده است.»
قدمهای فرهاد سست شد آرام آرام به عقب بازگشت نگاهش به شهر خیره مانده بود دستان لرزانش را به سوی تیشه برد آن را گرفت و بالای سرش برد آنگاه دستانش را از زیرسنگینی بارتیشه رها کرد اما تیشه نیفتاد چند فرشته که احتمال ایکی از آنها همان نگهبان در بهشت بود که مدارک را چک میکرد تیشه را گرفتند این بار فرهاد خشمگین تیشه را گرفت و دوباره آن را به آسمان پرتاب کرد بازهمان فرشتگان تیشه را گرفتند اینبار فرهاد فریاد زد «ای رفیق نیمه راه کارت را به پایان برسان» و محکم تر تیشه را به آسمان پرتاب کرد فرشتگان خواستند کاری کنند اما مریم مادر عیسی که از بهشت شاهد ماجرا بود گفت با او کاری نداشته باشید او این همان چیزی است که خدا درمورد انسان به شما گفت:
که من میدانم و شما نمیدانید
ناگهان تیشه به سرعت بر زمین فرود آمد ...
باریکه ی آب راه خودش را از میان صخرهها یافته بود اما مسیرش را تغییر داد، دور فرهاد چرخید و چرخید درست مثل طواف کعبه که میرزا میگفت، آنگاه به راهش ادامه داد منتهی برای همیشه رنگش سرخ شده بود شاید خون فرهاد بود و یا شاید از شرم سرخ شده بود شرم اینکه کوه شکافت ولی فرهاد نشکست، آب از پشت کوه به پایین سرازیر شد، مزارع سرسبز شدند، عشق فرهاد دردل دانه هارست، باغی به بارنشسته بود، عشق فرهاد شهری را آباد کرده بود اما این نتیجه را هرگز کسی ندید دیگر کسی در ناودانی حمام شیر نریخت اما شهر شیرین آباد شده بود، قصرشیرین زیباتر از همیشه به نظر میرسید...
صبح روز پنجم ساعت نه به وقت محلی قصرشیرین:
- سهراب،علی پاشا بیاییدکمک ،فکرکنم کسی زیر این آوارهاگیرافتاده
- راستی این خانه ی کیست؟
- خانهی کاکه رشید است پدرعلی مردان پنج روز پیش موشک خورد از آن موقع عراقیها اینجارا پاتوق خودشان کرده بودند نگاهشان کن ان شاالله به جهنم بروند
- چند نفربودند این حرامیها؟
- هفت نفر همه را کشتیم فقط یکی فرار کرد
- بیا اینجا علی پاشا یک نفر اینجاست ببین زنده است؟
- صنم بر است دخترکاکه رشید خدارحمتش کند شهید شده....
ساعتی بعد میرزا در کنار قبرستان قصرشیرین نشسته بود درمقابلش جنازه صنم برکنار قبر آمادهای برروی زمین قرارداده شده بود دو قبر دیگر در کنار قبر آماده بودند قبر دوشهید به اسمهای علی مردان و شاهمیرزا...
میرزا دستان لرزانش را درجیب آورکتش فروبرد و قرآن قدیمی که جلد چرمی داشت از جیبش بیرون آورد درحالی که دستانش از شدت سرما و یا هردلیل دیگری میلرزید صفحهای از قرآن را باز کرد این آیه آمد:
«و یاد کن آنگاه که فرشتگان گفتند ای مریم، همانا خدا تو را برگزید و پاکیزه گردانید و برزنان جهانیان برتری بخشید»
درنهایت درروز بیستم فروردین سال هزاروسیصدوشصت با مقاومت مردم قصرشیرین ورشادتهای بسیار رزمندگان اسلام این شهرمرزی پس ازحدودهفت ماه اسارت آزاد شد و به آغوش وطن بازگشت.
توضیحات: چوتاوی یک شاخه از درخت داغداغان است که در کرمانشاه مردم برای جلوگیری از چشم زخم در خانه نگهداری میکنند.
انتهای پیام/ 121