علی مهدیان مسئول گروه جهادی محبین الائمه:

حاج عبدالله به شدت ولایت پذیر بود/ حاجی مجاهد واقعی بود

حاجی می گفت امام فرمود: این جا بایست و چندتا از سربازان امام زمان (عج) از این منطقه هستند. می گفت به هوای حرف امام ایستاده ام. چندین سال به هوای حرف امامش ایستاده بود.
کد خبر: ۴۷۴
تاریخ انتشار: ۲۷ خرداد ۱۳۹۲ - ۰۷:۰۹ - 17June 2013

حاج عبدالله به شدت ولایت پذیر بود/ حاجی مجاهد واقعی بود

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، گروه های جهادی خود را مدیون حاج عبدالله والی می دانند. بیشتر این گروه ها یک یا چند اردو به بشاگرد رفته و پیامبر بشاگرد را از نزدیک دیده اند.

گروه جهادی محبین الائمه هم از همین دست گروه هاست. علی مهدیان مسئول این گروه جهادی در گفت و گو با خبرگزاری دفاع مقدس، حرف های جالبی از پدر بشاگرد دارد که باید شنید.


از نحوه آشنایی تان با حاج عبدالله بگویید؟

ما می خواستیم یک اردو در دانشگاه مان بزنیم بچه ها گفتند که در بشاگرد یک حاج آقایی هست که کمک می کند که اردوهای جهادی راه بیافتند. با ایشان تماس گرفتیم و یک روز در کمیته امداد قرار گذاشتیم و صحبت کردیم. این موضوع به سال 77 بر می گردد.
 

مهمترین ویژگی حاج عبدالله در اولین باری که دیدید چه بود؟
آن زمان که من حاجی را دیدم مثل باباهای خیلی مهربان یا یک مرد خیلی مهربان با یک چنین حسی به ما دست داد که یک آدم خیلی کارکشته ولی خیلی با عاطفه ولی خیلی با هیبت بود. بعضی از بچه ها از قبل حدس می زدند که حالا نمی دانم با ایشان تلفنی صحبت کرده بودند این طور بود ولی حدس می زدند که برویم حاج آقا را ببینیم یک چنین شخصیتی باشد. در دید اول یک آدم کاری و خیلی با محبت. بابا که گفتم یک هیبت خاصی دارد از آن طرف محبت و عطوفت دارد و با جوان ترها همراهی می کند و ضایع مان نکرد و خیلی ساده و خیلی پرادعا رفتیم و هیچ چیز هم نداشتیم ولی اصلا ما را ضایع نکرد.


چه سالی رفتی بشاگرد؟
سال بعدی که با ایشان آشنا شدیم قرار گذاشتیم فکر می کنم سال 78 بود


از بشاگرد آن زمان بگو؟
بشاگرد هم که رفتیم حاجی برای بچه ها وقت می گذاشت با این که سرش شلوغ بود؛ من خودم خیلی در ریزه کاری های کار حاجی نبودم ولی همان مقدار هم که می دیدم اولا برای بچه های جهادی وقت می گذاشت و می گفت من یک ماشینی دارم که این ماشین را با پول خودم گرفتم کرایه می دهم تا اردوهای جهادی بیایند در منطقه و آنجا را ببینند برای خودتان خوب است و یک نگاه تربیتی داشت.

برای این که بچه های جهادی را کمک کند برای ما هم کاری درست کرده بود و مسجد شان را هم در اختیار ما گذاشته بود که ما با بچه های کوچکتر کارهای فرهنگی و کلاس های آموزشی داشته باشیم. من قبل از حاج عبدالله اردوهای جهادی دیگری هم رفته بودم ولی در آن جا کمک هایی می کرد تا برنامه هایی که از قبل داشتیم را بتوانیم در بشاگرد پیاده کنیم خودش آن مقدار که من یادم است هم تک تک با بچه ها صحبت می کرد و هم گروهی برای بچه ها وقت می گذاشت . با ما مسجد می آمد و با هم می رفتیم و زمان برگشتن با بچه ها سرود می خواندند و هوای بچه ها را داشت و برای مردم منطقه هم خیلی حالت پدرانه ای داشت.

یادم است که یک نفر را گذاشته بود در کارگاه و کار به او یاد می داد فکرمی کنم آهنگری یاد می داد و می گفت این جا پیش خود ما کار را یاد می گیرد و بعد من کمک می کنم یک مغازه ای بزند و خودش پول دربیاورد مثل فلانی و فلانی و .... یا کسانی پیش او می آمدند و گرفتار بودند و با او دعوا می کردند که تو چرا فلان می کنی و او هم خیلی معمولی و بدون این که ناراحت شود با آن ها صحبت می کرد. مثل بچه ای که با پدرش دعوا کند که باباش دوستش دارد و دهن به دهن او نمی گذارد ولی ازآن طرف هم بی محلی نمی کند و سعی می کند کمکش کند و دائما او سروصدا می کند. کلی می آمدند و سروصدا می کردند و می رفتند و بعد حاجی به ما می گفت که بنده خدا نمی داند این کاری که من می گویم به نفعش است و بیشتر برایش خوب است و یک چنین ویژگی را با مردم منطقه داشت.
حاج عبدالله خیلی اهل دعا و قرآن و نماز شب بود چندین صحنه یادم است قرآن و دعا می خواند و نیمه شب ها بچه ها آن جا کار می کردند می دیدند که حاجی نماز شب می خواند و همه چیزش به راه بود.
 

راز والی شدن حاج آقا چیست؟ این که می گویند پیغمبر بشاگرد، راز این پیغمبر شدن چیست؟
چند نکته است که دست به دست هم داده است. یکی این که خودش می گفت امام گفت بایست. می گفت امام گفت این جا بایست و چندتا از سربازان امام زمان از این منطقه هستند می گفت به هوای حرف امام ایستاده ام. چندین سال به هوای حرف امامش ایستاده بود. نکته کلیدی این بود که خیلی ولایت پذیر بود و با این که یک آدم بسیار کارکشته ای بود و دستش به خیلی جاها هم می رسید ولی خیلی حرف گوش کن بود. استاد اخلاق داشت و کارهایش را با بزرگان روحانیت چک می کرد و آن ها را می آورد منطقه و کارها را نشان می داد.

از آن طرف هم واقعا زیر پرچم آقا و امام بود. جنگ را با این که عشقش بود رها کرده بود و در آن جا تک و تنها کارمی کرد. واقعا عزم و اراده و صبر و استقامتی داشت که خودش می گفت شب اولی که رسیدم بشاگرد هیچ کس نبود تک و تنها وسط کپرها زبان این ها را هم درست نمی فهمیدم و یک چیزی انداخته بودم کف بیابان و یک دفعه همه رفتند و من دیدم خودم هستم و یک بیابان تاریک و خودم. بالا سرم را نگاه کردم گفتم خدایا من این جا به امید تو آمدم به من کمکی کن و قدرتی به من بده. این حس تنهایی را که آن زمان توضیح می داد واقعا کسی را می خواهد که واقعا عزم کرده باشد. می گفت صبح شروع کردم کار کردن انگار قوت زیاد پیدا کرده بودم. همه چیزهایی که شما راجع به دین شنیدید را می توان در دو صحنه پیاده کرد یک صحنه نشستن و خوش بودن؛ یکی صحنه مجاهده و زحمت و تلاش کردن همه چیزش را به حالت مجاهده پیاده می کرد و واقعا در حال زحمت و کار بود و این هم نکته ای بود که من در شخصیت ایشان می دیدم.
 

تا به حال دیده بودید حاج والی خسته شود؟
شاید در کل اردوهای جهادی که تا به حال رفتم مهمترین نقطه ای بود که من تحت تاثیر قرار گرفتم. نمی گویم خسته شد ولی یک بار حرفی زد که کم آوردم ولی آن نقطه برای من و بقیه بچه ها واقعا مؤثر بود؛ یک سفر پیش ایشان بودیم و نشسته بودیم نزدیک محرم بود که گفت برویم در یکی از این روستاهای دورتر منطقه را ببینیم بچه ها هم با خانواده ها بودند و رفتیم چندین ساعت در راه بودیم و تازه این از روستاهایی بود که می شد با ماشین رفت بعضی ها بود که باید پیاده می رفتی، رسیدیم آن جا و یک حصیر انداختند و بچه ها دورش نشسته بودند من هم پشت ایشان بودم یکی از اهالی هم چمباتمه زده بود و کنار حاجی نشسته بود.

حالا آب روستا هم دویست متر آن طرف تر مثل شلنگی که سوراخ باشد و آب بزند بیرون این طوری آب می زد بیرون و آب گندیده ای آن جا جمع شده بود و می گفتند مردم از آن جا آب می برند یکی از این ها نشسته بود کنار حاجی و حاجی هم داشت وضعیت این ها را تعریف می کرد. می گفت این ها غذا، گوشت و این ها که شما می خورید این ها نمی خورند از این بنده خدا پرسید که شما چند سال است که گوشت نخوردید گفت از فلان سال که قربانی آوردید من گوشت نخوردم بعد به ما گفت که بروید کپرها را ببینید کی نهار دارد من بلند شدم رفتم دیدم هیچ آتشی روشن نیست که کسی نهار درست کند بعد دستش را بالا آورده بود و گریه می کرد و می گفت من بیشتر از این نمی توانم. من هرکاری از دستم برمی آمد انجام دادم ولی بیشتر از این از من برنمی آید خیلی آن موقع ما آشفته شدیم بعد از آن سفر هم من دیگر حاجی را ندیدم.

این نقطه ای بود که می توان گفت حاجی کم آورد، کم آوردنش را هم پیش خدا می برد اگر هم کم می آورد یعنی دستانش را می برد بالا و با خدا حرف می زد؛ ولی در عمل، خدا وکیلی می دوید با این که تهمت به او زدند نه از اهالی آن هایی که نمی خواستند حاجی کاری کند اذیت می کردند و سنگ می انداختند و ما شاهد بودیم که کوچکترین چیز را دست می گرفتند برای این که حاجی را در مردم بی آبرو کنند و حاجی کنار بگذارد ولی مردانه ایستاده بود و مردم خداوکیلی دوستش داشتند و این طور نبود کار را کنار بگذارند و محکم ایستاده بود یکی دو سال هم نبود، خیلی ها هم با او بودند چند سال می آمدند و می رفتند  و این هم نکته ای است که اطرافیانی داشت که می بریدند ولی او کم نمی آورد و این صبوری و استقامتش کنار ولایت پذیری کولاک می کرد.


می توان حاج عبدالله را یک منتظر واقعی دانست؟
همین طور بود. این را واقعا امام یاد همه داد و روش انتظار را حضرت امام یاد داد و هنوز هم که هنوز است خیلی ها بلد نیست و خیال می کنند که انتظار همین گریه و زاری و آقا بیا و کمک کن و فلان و غیره است اما امام یاد داد که انتظار در صحنه مجاهده معنا دارد. این که می گویم دست بلند می کرد و می گفت خدایا کم آوردم یک مجاهد وقتی این طور می گوید خیلی فرق می کند تا این که یک قاعدی نشسته و هر از چندگاهی هم دستش را بلند می کند و می گوید کم آوردیم و کاری نکردیم. حضرت امام یک جا بگوید ولی و منتقم اصلی را برسان ما مظلومیم و در این عالم غیر از تو کسی را نداریم این چقدر معنا دارد تا این که یک حاج آقایی یک گوشه ای خیال کند که این طور دعا کند امامش می آید. این را امام یاد داد که مجاهدت اصلا در صحنه کار درست می شود، ایمان و جهاد و این با این دو هست که می توان ادعای انتظار کرد.


اگر حرف آخری هست در مورد حاج عبدالله بفرمایید.
انشاءالله که خدا ما را باحاج عبدالله محشور کند.

نظر شما
پربیننده ها