گروه استانهای دفاعپرس - «ابوالقاسم محمدزاده» نویسنده دفاع مقدس؛ ایستاد کنار اسکله و دستش را قاب چشمانش کرد. قایقهای موتوری پر میرفتند و خالی برمیگشتند. بعضی از آنها نیروها را با خود میبرند و بعضی مهمات جابجا میکردند. دلواپس نیروهایش بود که آن طرف هور و لابهلای نیزارهای سبز زیتونی کمین کرده بودند و شاید میان آبهای عمیق مملو از جلبک.
-برادر محمد.. شما.. اینجا کنار اسکله چه میکنید..؟.
-منتظرم قایق خالی برسد و تجهیزات موردنیاز بچهها را جلو ببرم...
همانطور که میان آب راه چشم دوخته بود و رفتوآمد قایقها را رصد میکرد قایق عاشورا را دید که ساعتی پیش تجهیزات و نیرو به پد خیبر برده بود. سکاندار مامور بود تا او و تجهیزات و امکانات همراهش را به آن طرف ببرد. قایق نزدیک و نزدیکتر شد و با خودش موج بلندی را به سمت اسکله آورد. موج معلقزنان خودش را به اسکله رساند و دامن بلندش را تا میانه اسکله و جایی که محمد و معاونش ایستاده بودند.
قایق که پهلو گرفت و موج از تبوتاب افتاد جعبههای مهمات و لوازم موردنیاز بچههای که میان نیزارها و خشکی جزیره مجنون مستقر شده بودند را دست به دست کردند و میان قایق عاشورا گذاشتند و آمده حرکت به سمت جلو و رسیدن به محل استقرار نیروهای ادوات و دیدهبانهایی که در دل نیزارهای جزیره مجنون و آب راهها بودند. قایق در میان صدای صلوات آدمهایی که روی اسکله ایستاده بودند به سمت مقصد حرکت کرد.
محمدچشمانش را به جلو دوخته بود. درست روبرو. میان نیزار. قایقش جلودار بود و تعدادی نیروی تازه نفس پشت سرش.
قایق آرامآرام سینه آب را میشکافت و جلو میرفت و آنهایی که با قایق دنبالش بودند دستها را دور قنداق تفنگها و قبضه قلاب کرده بودند. دستش را سایهبان چشم کرد. دوربین کشید و گفت:
- شما همینجا میان آبراه باشید. میرم جلو و برمیگردم.
هنوز خیلی دور نشده بود که صدای وحشتناکی آرامش هور را بهم زد. آسمان ترکید. هور بهمریخت. یکی صدا زد:
-خمپاره ...
دیگری داد زد :
-توپ.. توپ...
پناه بگیرید... برید تو نیزار....
نه خمپاره بود و نه گلوله توپ. صدای مهیبی فضا را شکافت و در چشم به همزدنی دیوار صوتی شکست.
هواپیماها شیرجه رفته بودند. بمب و راکت بود که روی نیزار میریخت. نه از قایق فرمانده نشانی مانده بود و نه از مهماتی که فرمانده ادوات لشکر ۵ نصر برای نیروهایش میبرد. مهمات هم ترکیده بود و در میان انفجار، بوی دود و نیزار سوخته، حرفهایی داشت که فقط ملائک شنیدند. هور کربوبلا شده بود و یکی نجوا میکرد؛
-خیمهها میسوزد و شمع شب تارم شده..
انتهای پیام/