به گزارش فضای مجازی دفاع پرس، خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده محمدرضا یزدیان است:
انتظارمان زیاد طول نکشید. چندین هلیکوپتر نظامی در محوطه ی پادگان به زمین نشستند. نیروهای نظامی مستقر در پادگان، به حالت خبردار، خشک و منجمد ایستاده بودند. انگار نفس نمی کشیدند. از پشت پنجره ها یواشکی بیرون را تماشا می کردیم. تعداد زیادی نظامی از هلی کوپتر پیاده شدند. از لابه لای انبوه نظامیان، چهره ی صدام را تشخیص دادیم. صدام پس از مراسم و رژه ی سربازان عراقی، در جایگاه مخصوص قرار گرفت و برای آنها سخنرانی کرد. پس از پایان سخنرانی، در حالی که نظامیان برای او شعار می دادند، به همراه ماشین های اسکورت خود پادگان را ترک کرد.
پس از رفتن صدام، متوجه شدیم ماشین های آیفای زیادی نزدیک ساختمان محل استقرار ما صف کشیده اند. آیفاها یکی یکی جلو می آمدند؛ گویا می خواستند ما را سوار کنند. همین طور هم شد. همه را بیرون بردند و چهار تا چهار تا سوار ماشین های آیفا کردند. پنج ـ شش سرباز و درجه دار عراقی مسلح هم سوار آیفاها شدند. چشم ها و دست هایمان باز بود، اما پاهایمان را با طناب و سیم برق، محکم به هم بسته بودند. ماشین ها را به راه انداختند. اتومبیل ها و ماشین های نظامی زیادی بودند که آژیرکشان از همه طرف اسکورت مان می کردند.
ظاهراً می خواستند ما را در شهر برای تماشای مردم بگردانند. به همین خاطر به جای این که در سه یا چهار ماشین سوارمان کنند، در سی ـ چهل ماشین نشاندند. تعداد زیادی نظامی را هم سوار ماشین ها کردند. با اسکورت و هیاهوی فراوان قصد داشتند تعدادمان را از آن که هست خیلی بیشتر جلوه و نمایش بدهند. بالاخره وارد شهر بصره شدیم...
آن روز، اداره ها و مدارس شهر بصره را تعطیل کرده بودند تا جمعیت بیشتری برای تماشا بیایند. مردم در دو طرف خیابان ها تجمع کرده و ایستاده بودند تا کاروان اسرا را تماشا کنند. آنها با تبعیت از نظامی ها، علیه ما شعار می دادند. برخی هم هلهله و شادی می کردند و به زبان های فارسی و عربی بر ضد مقامات بلند پایه ی ایران شعار می دادند. بعضی ها به طرف ما سنگ پرتاب می کردند و شماری به سمت مان آب دهان می انداختند. نظامیان داخل ماشین ها هم برای آنها دست تکان می دادند و شادی می کردند. به یاد کاروان اسرای اهل بیت امام حسین (ع) در شام افتادم؛ رفتار تاریخی دوران جاهلیت عرب ها دوباره تکرار می گردید. ما را از خیابان های مختلف شهر عبور دادند. در لابلای جمعیت و در گوشه و کنار شهر، زنان و مردانی را دیدم که سر در گریبان فرو برده و به حال زار و پریشان ما گریه می کردند ولی از ترس نمی توانستند برای ما کاری بکنند.
پس از این گردش اهانت آمیز یک ساعته، ما را دوباره به پادگان بازگرداندند. در آنجا بلافاصله سوار اتوبوس هایی که از قبل آماده شده بود، نمودند و به طرف بغداد به راه انداختند. تا بغداد چند ساعت راه بود. از زیر چشم بندهایمان یواشکی مناظر بیرون را تماشا می کردیم، در بین راه چشم هایمان به گنبدهای مطهر کاظمین افتاد. از همان داخل اتوبوس سلامی فرستادیم، عرض ادب کردیم و اشک شوق ریختیم.