به گزارش فضای مجازی دفاع پرس، یک روز دیگر پشت پنجره ایستاده بودم، دیدم تعدادی سرباز و یک افسر عراقی از یکی از آسایشگاه ها خارج شدند. به بچه ها گفتم: «مثل اینکه از بغداد افسر آمده برای بازدید! حواس تان را جمع کنید.»
نیم ساعت بعد، صدای آه و ناله یکی از بچه ها بلند شد. مرتب می گفت: «نزنید، دیگر این کار را نمی کنم و…»
به دوستم که کنارم ایستاده بود، گفتم: «این یارو افسره هیچی نشده، به یکی پیله کرده و دارند می زنندش.»
صبح روز بعد فهمیدیم که آن افسر، یکی از بچه های خودمان بوده که در تئاتر، نقش یک افسر عراقی را بازی می کرده است. عراقی ها هم وسط تئاتر سررسیده بودند و آن بنده خدا را با همان لباس افسری و گریم بیرون برده و حسابی زده بودند.
راوی: آزاده عبدالرضا نصیرپور