به گزارش فضای مجازی دفاع پرس، رنگین کمان دلم را صدای عباس برید پرسیدم:
-چی می گی؟
-می گم،این جنگ، نتیجه ای هم داشت؟
رو به در سوله چرخیدم تا جوابش را بدهم که ادامه داد:
-داشتی به چی فکر می کردی؟ یاد پدر و مادرت افتاده بودی؟
-نه.اینجا هر طرف نگاه می کنم، یه خاطره یادم می آد. فعلاً دلم هوای دوستام رو کرده.
یادم رفت سؤال اولش را جواب بدهم و پرسیدم: «عباس، نکنه این حرفا دروغ باشه و بلایی سربچه ها آورده باشن. از شما بعید نیست.»
صدایی از ما میان لب هایش خارج کرد و پاهایش را کش داد: «هنوز هم باورت نشده؟ بنده ی خدا،بیشتر از ده هزار اسیر تو این پادگان بوده که الان بجز تو، هیچ کدوم شون نیستن. مگه می شه یه روزه سر همه رو زیرآب کرد؟ صبرکن فردا صبح که تحویل صلیب سرخی ها دادنت، باورت می شه.»
بلندشدم و به طرفش رفتم. حالا میان دولنگه ی در، چمباتمه زده بود. مثل اینکه بی نصیب از بار غم دنیا نبود: «بیشتر وقتا، وقتی حرفای شما رو برای استوار و سرگرد ترجمه می کردم، می ترسیدم. می دونستم بالاخره شکنجه وکتک،پاشو می کشه وسط.»
نگاهش را میان تاریکی دواند وتن صدایش را کمی پایین آورد.
-ببین، من مادرم ایرانیه و اهل شیراز. زبون فارسی رو اون یادم داده. چند کلاس بیشتر درس نخوندم. قبل از جنگ با پدرم و دوستاش می رفتیم قصر شیرین و ایلام جنس می آوردیم. وقتی با بچه های ایرانی بازی می کردم، مجبور می شدم فارسی حرف بزنم. سواد سیاسی ندارم. نمی دونم توی این دنیای بزرگ چه اتفاقاتی داره می افته و من کجای حوادث قرار دارم. عقل و شعورم، اندازه همین جا و اطراف ده مونه. الان هم از یه چیز خیالم راحته؛ تو این مدت، دست روی کسی بلند نکردم و امروز شرمندهءتو و دیگران نیستم.
-تو هرجور باشی، برای تاریخ فرقی نمی کنه، تمام این وقایع نوشته می شه. بین این همه نامردی و پستی، معلوم نیست کسی از تو به خوبی یاد کنه و بگه عباس با بقیه فرق داشت. مطمئن باش از دیروز تا حالا، آدمای زیادی از قصه های این اردوگاه باخبر شدن. ما، خاطره ی خوشی برای تعریف نداریم. اما مطمئن باش برای اسرای شما برعکسه. این برای صدام و مردم شما، اگه بفهمید، از هر فحشی بدتره.
با کمی دل شوره و نگرانی، برگشت و اطراف را نگاه کرد: «تو رو خدا اسم صدام رو نیار. اگه بشنون، به سرگرد خبر می دن و پدرم رو در می آرن. شاید باورت نشه که چقدر دوست دارم برگردم ایران و برم ده مادرم.»
راست می گفت، باید رعایت حالش را می کردم. سرم را نزدیک گوشش بردم: «نترس. تو رو که مثل ما شکنجه نمی کنن. یادت رفته فقط به خاطر یه کلمهء «قائد» که به اسم صدام نچسبوندیم، تو محرم چه بلایی سر ما آوردید؟
گوش هایش تیز شد ومثل اینکه چیزی یادش آمده باشد،قیافه ای متفکر وحق به جانب گرفت: «از اتفاقات اون شب چیزی یادم نمی آد.فقط می دونم سرگرد از دست تو عصبانی بود و استوار صالح هم خودش را می خورد.اون موقع داشتم دفتر سرگرد رونظافت می کردم.سه چهار نفر از اسرا را با سر و صورت خونی آوردن دفتر.استوار نعره می کشید و به تو فحش می داد که این مسیحی هم داشت سینه می زد.»
برای اینکه باورش را کامل کند کمی راست شد وپرسید:
-راست راستی تو هم سینه می زدی؟
-سینه نمی زدم.داشتم بچه ها رو تماشا می کردم.حالا اگه بزنم،از نظر تو عیبی نداره؟مگه سینه زدن جرمه؟
-آخه تو مسیحی هستی و تو دین شما سینه زنی و محرم نیست.شما که امام حسین ندارید.
-مگه برای بزرگداشت شهادت یه امام یا یه قدیس، حتماً باید مسلمون بود و سینه زد؟ ما هم تو دین مون شهید و شهادت داریم.به این چیزا کار نداشته باش. بگو بعدش چی شد.
-وقتی ارشدها اومدن دفتر اجازهءعزاداری بگیرن،استوار صالح رو به سرگرد کرد و گفت: «آشی براشون پختم که همه شون بخورن و سیر بشن. حسین حسینی یاد اینا بدم که دیگه هوس کربلا نکنن.»
راوی: آزاده سورن هاکوپیان