به گزارش فضای مجازی دفاع پرس، خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده رضا کاکا است:
ما را با دست ها بسته و چشم های بسته به اردوگاه رمادیه بردند. وقتی پیاده شدیم، چشم هایمان را باز کردند. ساختمانی با سه تا بلوک رو به روی ما بود. گفتند بروید تو. همین طور که می رفتیم، نفر به نفر می شمردند و تحویل می گرفتند. ما را بردند به یکی از بلوک ها و به اتاقی که بعداً اتاق ۱۸ نامگذاری شد و ما وارد که شدیم، انگار سال ها در آنجا باز نشده بود. ما داخل اتاق شدیم و درها را بستند.
حدود ساعت ده صبح که شد، گفتند بیایید بروید دستشویی؛ بیست تا بیست و پنج متر نمی شد و در این فاصله سی تا سرباز ایستاده بودند که در دست هر کدام یک شلنگ یا کابل بود. گفتند پنج دقیقه وقت دارید که بروید و برگردید. از در اتاق که آمدیم بیرون، آن ها با کابل شروع کردند به زدن تا موقعی که به در دستشویی و شروع کردند به زدن و گفتند بروید بیرون و دوباره تا دم در اتاق، بچه ها کتک خوردند.
شب که شد، غذا آوردند: دو تا سطل که در یکی پنج تا مرغ آب پز بود و در دیگری برنج. گفتند سطل ها را خالی کنید، ظرف دیگری نداریم، باید با بقیه هم غذا بدهیم. ما هم که جایی و ظرفی نداشتیم، زمین را با دست تمیز کردیم و برنج و مرغ ها را روی زمین ریختیم. چون بچه ها گرسنه بودند و نمی شد هر چهل نفر در آنجا تجمع کنند، لذا غذا را در چهار، پنج جا روی زمین تقسیم کردیم و بچه ها به هر شکلی بود غذا خوردند، هر چند که من اصلاً رغبت نکردم با آن وضع غذا بخورم. خلاصه سه، چهار روز وضع غذا خوردن و دستشویی رفتن ما به همین منوال بود.
حدود دو ماه از اقامت ما در اردوگاه رمادی می گذشت، یک شب یک نفر به نام فواد، که پناهنده ی عراق شده بود، به اتاق ما آمد. او گزارشگر بخش فارسی رادیو بغداد بود و به همراه یک گروه گزارشگر به اردوگاه آمده بود تا علیه رژیم ایران گزارشی تهیه کند. آنها آمدند به اتاق ما. قبل از اینکه به اتاق ما بیایند، متأسفانه چند تایی از بچه های عرب زبان در اتاق های دیگر به خواسته ی آنان تن داده و حدود نیم ساعت به زبان عربی علیه رژیم ایران شعار داده بودند و آن ها توقع داشتند ما هم همان طور عمل کنیم.
وقتی وارد شدند، به ما گفتند که شما باید علیه رژیم ایران شعار بدهید و فواد گفت که من خودم ایرانی هستم و با مطالعات زیاد پی به ماهیت پلید رژیم ایران برده ام و در حال حاضر هم علیه آنها به فعالیت مشغولم. حالا خواهش می کنم همه بلند شوید و شعار دهید.
نماینده ی ما استوار یکم عبود، که او را از میان ارشدترین افراد انتخاب کرده بودیم و عرب زبان هم بود، بلند شد و در جواب گفت: اولاً ما شعار نمی دهیم و اگر هم بدهیم، در تأیید رژیم و خصوصاً رهبر عزیزمان خواهد بود. ثانیاً اگر می خواهید با ما مصاحبه کنید، باید وسایل مصاحبه را در اختیار خودمان بگذارید تا هر طور که خواستیم مصاحبه کنیم. اگر به نظر شما قابل پخش بود، آن را پخش کنید و گرنه که ما طور دیگری مصاحبه نمی کنیم. فواد ابتدا مخالفت کرد ولی بعداً راضی شد که وسایل خبرنگاری را در اختیار خود ما بگذارد. بالاخره او گفت ما می رویم اتاق بغلی و شما خودتان را آماده کنید.
اتاق بغلی ما هم متأسفانه عده ای شعار دادند و به نفع عراقی ها مطالبی گفتند. بعد آمدند وسایل شان را آوردند اتاق ما و دستگاه را روشن کردند و فواد میکروفون را داد به نفر اول و گفت خودتان را معرفی کنید، در چه تاریخی اسیر شدید و غیره و دور تا دور همه مصاحبه کردند. یکی از بچه ها گفت بیایید در مقابل شعارهایی که اتاق های بغلی دادند ما هم یک سری شعار بدهیم. ما درست برعکس شعارهای آن ها شعار دادیم که وقتی صدایمان خیلی بالا رفت، آمدند دستگاه را خاموش کردند و وسایل شان را بردند. گفتیم ما در این وضعیت با صد و پنج نفر آدم توی این اتاق چطوری زندگی کنیم؟ گفتند یواش یواش درست می شود.
حدود یک هفته بعد، عده ای از بچه های ما را بردند اردوگاه موصل که تازه تشکیل شده بود. چند روز بعد صلیب سرخ آمد و یک کاغذ نامه به ما داد و گفت فقط اسمتان را بنویسید و اینکه حال مان خوب است و همین. اگر چیزی دیگری باشد، نامه ی شما نخواهد رفت.
جو اردوگاه از ابتدا یک جو نیمه مذهبی بود، منهای آن عده ای که وصف شان رفت. بقیه بچه ها با هم متحد بودند و کم کم این جو به سمت تمام مذهبی شدن متمایل شد.