به گزارش فضای مجازی دفاع پرس،خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده امیرفرخ فرهمند است:
حسین باقری بچه تهران بود. او در یک ماموریت گشت، با علی حکیم آبادی اسیر می شود. پسر خوبی بود. اما نه تنها من، بلکه بچه های دیگر هم به رفتارش شک داشتند. شاید به این دلیل که، با هیچ کس صحبت نمی کرد. و این باعث شده بود که کمی مرموز جلوه کند. او حتی با بچه هایی که با هم اسیر شده بودند و به خاطرکارش، و سرکشی های مداومی که به موتور برق می کرد، بچه ها تصور نمی کردند که او اخبار آن جا را گزارش می دهد، در حالی که چنین چیزی نبود. هنگام ظهر، وقتی وارد اتاق شدم، احمد آبادی را دیدم که نشسته بود. بدون مقدمه گفت:
ـ من تو رو نمی شناسم، ولی به عنوان یک دشمن به تو می گم تقیه داشته باش و در کارهایت دقت کن. اگه می خوای سالم از این جا بیرون بری و هر روز شکنجه نشی تقیه کن!
ـ چرا مگه چی شده؟!
جوابی نداد. یک جور خاصی حرف می زد و همیشه، حرف هایش به دلم می نشست. موضوع به همین جا ختم شد، اما بقیه روز را در فکر گفته های او بودم. بعدازظهر همان روز، مشغول خواندن نماز بودم که یکی از بچه ها گفت:
ـ از امروز من دیگه نماز نمی خونم!
هیچ کس حرفی نزد. هنگام غروب بچه ها وضو گرفتند تا نماز بخوانند. آن شخص دوباره حرفش را تکرار کرد.
ـ من دیگه نماز نمی خونم!
و چند بار روی جمله اش تکرار کرد. من هر بار، زیر لب، شیطان را لعنت می کردم، اما بالاخره طاقت نیاوردم.
ـ برای چی نماز نمی خونی؟
ناگهان با توپ و تشر گفت:
ـ به توچه مربوطه؟ تو چه کاره ای که می پرسی؟ اینجا هم می خوای آخوند بازی دربیاری؟
خواستم جوابش را بدهم که ناخود آگاه چشمم به احمدآبادی افتاد. او مرا نگاه می کرد، اما بلافاصله رویش را برگرداند، طوری که انگار مرا ندیده است، به یاد حرف های ظهرش افتادم و در جواب آن شخص گفتم:
ـ حق با شماست. من معذرت می خوام.
او ساکت شد، ولی دوستانش دست بردار نبودند. یکی از زندانی های خودشان که از افراد سازمان بود، گفت:
ـ راست می گه کا امیر. تو چه کاره ای که دخالت می کنی؟ نمی خواد نماز بخونه، مگه زوره؟
بالاخره این دو موفق شدند جنجالی را که می خواستند راه بیاندازند. بحث که بالا گرفت، کاسید در را باز کرد و داخل شد. غیرممکن بود که او ـ حتی باخنده ـ وارد اتاقی بشود وکسی را کتک نزند. به محض ورود، یکی یک شلاق به هرکدام مان زد:
ـ حالا بگین ببینم چی شده؟
چند نفر جریان را تعریف کردند و کاسید، بعد از توهین به من و اعتقاداتم گفت: اینجا دیگر حق نداری آخوند بازی دربیاری!
موقع رفتن، چند ضربه شلاق هم به آن دو نفری که با من بحث می کردند نثار کرد. شب را دور هم جمع بودیم و هر کدام از بچه ها که کاری و هنری بلد بودند، بقیه را سرگرم می کرد. علی ماکویی هم چند دقیقه ای میاندار شد و چشم بندی کرد. این برنامه ها به گوش کاسید رسید و فردای آن شب، او همه را در اتاق جمع کرد. و پس از آن که نگاهی به چهره ی تک تک بچه ها انداخت رو به من کرد:
ـ کا امیر، تو دستت درد می کنه؟
ـ نه!
ـ دستت رو باز و بسته کن ببینم.
من دستم را باز و بسته کردم، اما قانع نشد:
ـ میگن علی ماکویی دست تو رو بی حس کرده.
ـ آره اون دستم رو بی حس کرده.
ـ مگه اون درویشه؟
ـ آره. اون درویش زاده هم هست! خیلی کارها از دستش بر می آمد. حتی آدم غیب می کنه!
ـ چطوری؟
ـ براش کاری نداره. آدم رو توی یه لیوان یا آفتابه می کنه و بعد، طرف دود می شه و می ره هوا!
مخ کاسید را کار گرفته بودم و او با خوشحالی به حرف هایم گوش می داد. نمی دانم، شاید هم تظاهر می کرد. اما خیلی دلش می خواست که این کارها را به چشم خودش ببیند. کا سید دستور داد که همگی دوباره جمع شویم و درویش بازی در بیاوریم. علی ماکویی به من اشاره کرد اما زیر بار نرفتم. یکی دیگر از بچه ها جلو رفت و کارهایی انجام داد که توجه کاسید را جلب کرد. بعد از او، علی ماکویی شروع کرد تا در دل کاسید، جایی برای خودش باز کند.
با اینکه علی ماکویی در گردان ما سرباز بود و خدمت می کرد اما تا موقع اسارت او را به خوبی نمی شناختیم. چرا که شناخت در کشاکش رنج، و در اسارت و زندان خیلی عمیق تر است، تا در آسایش و امنیت. به هر حال، از آن شب به بعد ما متوجه شدیم که رفتار کاسید با ماکویی خیلی فرق کرد و بهتر شد.