معرفی یک کتاب؛

کتاب «فصل پرواز» خاطرات آزادگان استان قزوین

کتاب «فصل پرواز» ماحصل خاطرات خواندنی ده‌ها آزاده‌ی سرافراز استان قزوین است؛ که در قالب ۷۰ خاطره ماندگار به قلم حسن شکیب زاده به چاپ رسیده است.
کد خبر: ۹۵۹۳۹
تاریخ انتشار: ۲۴ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۲:۵۴ - 14August 2016

کتاب «فصل پرواز» خاطرات آزادگان استان قزوین

به گزارش دفاع پرس از قزوین، کتاب "فصل پرواز" ماحصل خاطرات خواندنی دهها آزادهی سرافراز استان قزوین است؛ که در قالب ۷۰ خاطره ماندگار به قلم حسن شکیب زاده  به چاپ رسیده است.

خاطرات مطرح شده وقایع مربوط به زندانهای رژیم بعث عراق میباشد؛ که در ۳۰۰۰ نسخه به چاپ رسیده است.

برخی از خاطرات نقل شده در کتاب را در ذیل میخوانیم.

از دست بسیجیان خمینی چه کنیم؟

اسیر که شدیم چشمها و دستهای ما را بستند و با ماشین نظامی به یکی از پاسگاههای پشت جبهه منتقل کردند، از ماشینها که پیاده شدیم بازجویی ابتدایی و تشکیل پرونده شروع شد و بعد هم به دنبال آن کتک زدن، آن هم بهقدری وحشیانه که انگار ما آدم نیستیم. با پوتینهای خود از روی کمر و یا سر و صورت بچهها راه میرفتند و با لگد محکم به سر و صورت ما میزدند.

در بازجوییها نوبت به نوجوان بسیجی خردسالی رسید که یک سرگرد عراقی به سراغ او رفته و با قیافهی خشن و ترسناکی به او حملهور شده و بعد از زدن چند ضربه از او پرسید: تو مقلد کی هستی؟ و او هم با شجاعت تمام و استفاده از القاب متعدد، نام امام خمینی(س) را برد.

سرگرد عراقی که از کار او عصبانی شده بود دستور داد آن نوجوان بسیجی را به اتاق بازجویی برده و شکنجه کردند؛ بهطوری که فکر میکردند او ترسیده و دست از اعتقاداتش برمیدارد؛ لذا دوباره او را به نزد سرگرد عراقی آورده و وی دوباره سؤال قبلی را تکرار کرد؛ ولی این بار هم آن نوجوان بسیجی با شور و شوق بیشتری و با صدای بلندتری دوباره نام امام را آورد.

این بار سرگرد عراقی با عصبانیت تمام، محکم پایش را به او کوبید و فریاد زد: ما نمیدانیم از دست این بسیجیان چه کار کنیم؟

علی عبداللهی
۷۸ماه اسارت

در ادامه این کتاب میخوانیم:

سرباز عراقی به گریه افتاد

شش ماه از اسارتم گذشته بود که با یکی از نگهبانان عراقی درگیر شدم؛ که مرا به یک سلول انفرادی فرستاد و دو روز تمام مرا کتک زدند؛ که بر اثر کتکهای زیاد دچار اسهال و استفراغ خونی شدم و بیماریام هم تا ۳ ماه طول کشید؛ طوری که ۴۵ روز در بیمارستان عراقیها بستری بودم و هر روز هم وضع جسمانیام بدتر میشد.

نزدیک ماه محرم سال ۶۵ بود و من هنوز بستری بودم، در یک اتاق مخصوص و یک نگهبانی که هر شب و باوجود اینکه من قادر به حرکت نبودم، دست و پای مرا به تخت میبست.

دو شب مانده بود به محرم، نگهبان هم طبق معمول آمد تا دست و پایم را به تخت ببندد، حالت عجیبی داشتم، شروع کردم به گریه کردن و خواهش کردن که مرا نبندد، اما او گفت نمیتوانم از وظیفهام سرپیچی کنم و دست و پایم را بست؛ درحالیکه من دلم شکست و اشک در چشمانم حلقه زد.

شب وقتی خوابیدم در نیمههای شب خواب دیدم یک اسب سواری به من نزدیک شده درحالیکه دور کمرش را شال سبز بسته بود، آن را باز کرد و روی من انداخت و گفت: بلند شو جوان. گفتم: آقا من مریض هستم و نمیتوانم بلند شوم؛ ولی او دوباره گفت: بلند شو.

ناگهان از خواب پریدم، اما کسی را کنارم ندیدم، تمام بدنم خیس شده بود، حتی لباسهایم، ناخودآگاه گریهام گرفت، نگهبان عراقی در اتاق را باز کرد و با همان زبان شکسته فارسی پرسید: چه شده، چرا گریه میکنی؟
من هم درحالیکه گریه میکردم ماجرا را برایش تعریف کردم، سرم را بلند کردم دیدم او هم دارد گریه میکند.

در آن لحظه سرباز عراقی دست و پایم را باز کرده، عکسی از جیبش بیرون آورد و گفت: کسی را که در خواب دیدی همین آقا بود؟

نصرت اله رحمانی
۲۶ماه اسارت

در بخش دیگری از کتاب آمده است:

بند کفش سرباز عراقی

وقتی به اسارت عراقیها در آمدیم، دستهایمان را با بند پوتین بستند و سوار ماشین کردند، یکی از سربازها را هم مأمور نگهبانی از ما کرده بودند که چون شب بود، او در عالم خواب و بیداری انجام وظیفه میکرد.

همه جا تاریک بود و گردوغبار هم همه جا را پر کرده بود، بین راه بودیم که اسیر بغلدستی من تلنگری زد و گفت: الآن فرصت خوبی است که فرار کنیم، آماده باش که دستهایت را باز کنم، تا باهم فرار کنیم.

گفتم: باشد و او هم مشغول باز کردن بند شد که یکدفعه سرباز عراقی تکانی خورد و از خواب پرید و ۲ تا کشیده آبدار خواباند به گوش او و ما تازه فهمیدیم که این بندهی خدا به جای باز کردن بند دستهای من، بند پوتین سرباز عراقی را باز کرده بود.

براتعلی قنبری
۴۸ماه اسارت

در این کتاب میخوانیم:

برادر من هم اسیر است

در اردوگاهی که زندانی بودیم، اجازه نماز خواندن و اجتماع حتی ۲ نفری را هم نداشتیم، یک روز بچهها هوس کردند نماز جماعت برپا کنند، سربازهای عراقی جلوی دید ما نبودند، بچهها به من پیشنهاد دادند که اذان بگویم، گفتند: چون تو جثهی کوچکی داری دیده نمیشوی و زیاد جلب توجه نمیکند و اگر هم بفهمند تو را کتک نخواهند زد.

من هم رفتم گوشهای ایستادم و اذان را با صوت خوبی سر دادم، در حال اذان گفتن بودم که یکی از عراقیها وارد اردوگاه شد و من هم که اذان گفتنم تمام شده بود آمدم و در سر جایم نشستم.

آن روز گذشت، فردا صبح که برای آمارگیری رفته بودیم، سرباز عراقی که اذان گفتن مرا دیده بود صدایم زد و گفت: چه کسی به تو گفته بود که اذان بگویی؟ اگر راستش را بگویی، با تو کاری ندارم.

او هرچه اصرار کرد، من فقط میگفتم که کسی عامل این موضوع نبوده و من خودم دوست داشتم که اذان بگویم و او هم سرانجام گفت: من به خاطر اینکه برادر خودم اسیر میباشد، با تو کاری ندارم و چیزی هم نمیگویم، اما سعی کن، دیگر اذان نگویی، چون اگر عراقها بفهمند تو را شکنجه میکنند.

بعد از این ماجرا، چندین بار شاهد بودم که این سرباز عراقی که نامش طالب بود میآمد جلوی آسایشگاه ما و با شلنگ روی سنگهای داغی که زیر پاهای ما بود آب میگرفت، تا خنک شویم و ناراحت نباشیم.

تقی بهبودی
۷۸ماه اسارت

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها