بازگشت یوسف‌های روح‌الله/ 9

صبری فراموش‌نشدنی در انتظار دیدار

تلخی‌­های دوری از محمدعلی خیلی زیاد بود. رنج‌ها و دردهایی که تمام وجود من را گرفت. طوری که در جوانی 12 بار اتاق عمل رفتم. اما همه آن روزها درد و رنج نبود. وقتی فکر می‌کنم بعضی خاطرات مثل عطر خوش بوی یک گل، جانم را پر می­‌کند. یکی از این خاطرات، خاطره شیرین دیدار با امام(ره) بود.
کد خبر: ۹۶۲۴۱
تاریخ انتشار: ۲۶ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۱:۵۶ - 16August 2016

صبری فراموش‌نشدنی در انتظار دیدار

به گزارش دفاع پرس از خراسان رضوی، باز 26 مردادماه از راه رسید و خاطره بازگشت اسطوره­های صبر به کشورمان را در اذهان زنده کرد.

همان­هایی که علی­رغم فشارهای ارتش بعث عراق و شکنجههای سخت در خاک دشمن فریاد پایمردی نسلی مظلوم اما شجاع را که به پای اعتقاداتشان تا پای جان ایستادند را در دنیا سردادند.

در این بین نقش همسران آزادگان، که با وجود مشکلات و مصائب فراوان در پشت جبهه، هم پای همسرانشان در این مسیر دشوار حرکت کردند و پاسدار حریم خانواده بودند، بسیار موثر و تاثیرگذار است.

به مناسبت بیست و ششمین سالگرد بازگشت پرستوهای شکسته بال جمهوری اسلامی به آغوش وطن به چند خاطره کوتاه از زبان همسران آزادگان اشاره خواهیم کرد.  

«از بچه هاعکس بگیر»

هلال احمر سه تا نامه داد. مینوشتم و پشت سر هم می­فرستادم. نامه­ها هر شش ماه به دست اونا میرسید.

یکبار نوشت: «دلم خیلی تنگه! برو حرم امام رضا(ع) از بچهها عکس بگیر برام بفرست! »

آمادشون کردم. گفتم می­ خوام عکستونو بفرستم واسه بابا!

نامه و عکس را فرستادم. می­دونستم با همین نامه­ها سرپاست. همون طور که من و بچهها با نوشتههای اون رمق میگرفتیم و امید تو دلمون زنده می­شد.

خانم موحدیان، همسر آزاده محمد علی شریعتی

«شیرینی دیدار»

تلخی­های دوری از محمدعلی خیلی زیاد بود. رنج­ها و دردهایی که تمام وجود من را گرفت. طوری که در جوانی دوازده بار اتاق عمل رفتم.

اما همه اون روزها درد و رنج نبود. وقتی فکر می­کنم بعضی خاطرات مثل عطر خوشبوی یک گل، جانم روپر می­ کنه. یکی از این خاطرات، خاطره حلاوت دیدار با امام(ره) بود.

وقتی یاد اون روز می­افتم انگار دستی میاد و همه سختی­های اون ایام را از دل و ذهنم پاک می­کنه.

چقدر با شکوه و دوست داشتنی بود! از طرف بنیاد به عنوان همسر اسیر رفتم حسینیه جماران. زهره چهار ساله بود. وقتی برگشتیم توی اتوبوس دخترم گفت: «مامان دیدی امام چند بار برای من دست تکون داد؟»

احساس غرور و افتخار می­کردم. توی دلم به خاطر این نعمت بزرگ خیلی خدا رو شکر کردم. از اینکه به عنوان همسر یک اسیر به حضور امام رسیده بودم به خود می­ بالیدم.

خانم موحدیان، همسر آزاده محمد علی شریعتی

«آمدی جانم به قربانت»

نوروزی! این اسمی بود که از رادیو شنیدیم. نام خانوادگی حسن، نوروزی، میان اسامی خوانده شده وجود نداشت. فکر کردیم که اسم شخص دیگری اعلام شده است.

برای آمدن آزاده­ها شیپور میزدند و شادی و شور خاصی میان مردم بر پا بود. ما همچنان منتظر بودیم که ناگهان برادر شوهرم که سرباز بود تماس گرفت و خبر داد حسن آزاد شده و هم اکنون در اردوگاه امام رضا(ع) است.

با شنیدن این موضوع عده­ای مشتاقانه برای آوردن همسرم به منزل به آنجا رفتند. به قدری خوشحال شده بودیم که در پوست خود نمیگنجیدیم. حسن که آمد با دیدنش به شدت ناراحت شدیم.

خیلی تغییر کرده بود و شناخته نمیشد. جوان نوزده ساله­ای رفته و در بیست و نه سالگی پیر و ضعیف برگشته بود.

بیماری اعصاب او که از شکنجههای دوران اسارت و ضرباتی که به سرش خورده بود نشأت می­گرفت و تا کنون باقی است، باعث شد که به پنجاه درصد جانبازی نائل آید.

خانم پریشان ذاکر، همسر آزاده حسن نوروزی

«دفتری با مشق انتظار»

در حیاط را باز کردم. از طرف هلال احمر آمده بودند. چشمم از دور به دفتری خورد که روی آن نوشته شده بود،«دفتر شهید». خودم را آماده کرده بودم تا خبر شهادت حسن را بشنوم ولی با کمال ناباوری نامه­ای دریافت کرده بودم که در آن موضوع اسارت همسرم به اطلاع رسانده شده بود. آن قدر خوشحال شده بودم که انگار دنیا را به من بخشیده بودند، خانواده نیز سر از پا نمیشناختند.

اسارت حسن ده سال طول کشید و من این مدت را در منزل پدرم به سر بردم. سالی دو_ سه نوبت نامه­هایی از شوهرم دریافت می­کردم که مطالب اکثرشون در مورد امام(ره)  و انقلاب بود. او هر گاه قصد داشت که از موضوعی خبردار شود با زبان رمزآلود سخن می­گفت. زمانی که انفجار حزب جمهوری و شهادت آیت الله بهشتی پیش آمد برایمان نوشت خبرهایی رسیده که گلهایی از باغ رهبری پرپر شده است و به این نحو خواسته بود از اتفاقاتی که افتاده مطلع شود. در چنین مواقعی ما هم جواب همسرم را پوشیده و مخفی می­دادیم تا بعثیها متوجه چیزی نشده و باعث آزار و اذیتش نگردند.

اولین و دومین نامه­ای که از حسن رسید خیلی مسرت بخش بود. با اولی فهمیدیم که زنده است و دومی با اینکه قصه تلخی داشت اما در نهایت خوشحال کننده بود. در مقطعی از اسارت همسرم، نامه­های او قطع شد و هنگامی که نامه همه اسرا رسید ما کاغذی با دستخط یکی از دوستان او دریافت کردیم. بسیار نگران شدیم و حدس زدیم اتفاقی افتاده است.

این نامه از طرف شوهرم با نام مستعار «چنگیز سهراب نوروزی» داده شده بود و ما فقط بوسیله نام خانوادگی نوروزی متوجه شدیم که مربوط به اوست.

حسن به دلیل اینکه در قصر شیرین صاحب پستی بود و دشمن دنبال او می­گشت موقعیت خطرناکی داشت اما در موقع اسارت با لباس کردی اسیر شده بود. پس از شش ماه دوباره نامه­های همسرم به دستم رسید. بعداً پی بردیم که در آن وقت او را برای شکنجه به بغداد و سلول انفرادی برده­اند.

خانم پریشان ذاکر، همسر آزاده حسن نوروزی

«به اسماعیلها مدیونیم»

بچههای هم بندش تعریف کردند: «توی اردوگاه خیلی هوای همه را رو داشت. از اون آدمهایی که لباس تن خودشو در میآورد و به بقیه میداد. اگه کسی مرض واگیردار میگرفت دو سه ماه پرستاریش رو میکرد، حمام میبرد داروشو میداد تا وقتی خوب بشه. آقا اسماعیل هوای اسیرای کم سن و سال رو خیلی داشت. مراقب بود به دام دشمن نیفتد. خلاصه خیلی مرد بود!...»

من و سه فرزندم این صبرها و رنجها رو فراموش نمی­کنیم. اگه گاهی آثار اون سال­های پر درد اسماعیل رو به هم می­ریزه تحمل می­کنیم.

چرا که همهمون می­دونیم که به اسماعیل و امثال اسماعیل مدیونیم.

خانم مرادی، همسر آزاده اسماعیل تقوایی

«کمترین وظیفه»

مدتی که گذشت چند تا از دوستام که توی سپاه کار میکردند به من پیشنهاد دادند باهاشون کار کنم.

به صورت افتخاری توی تیم حفاظت امام جمعه سبزوار مشغول شدم. کلاس احکام و هلال احمر می­رفتم. تو بسته بندی کمکهای مردم به جبهه همکاری می­کردم. گاهی هم با همسران شهدا یا جانبازان و آزاده­ها اردوی زیارتی می­رفتیم.

بخش دیگهای از کار ما سرکشی به خانواده شهدا بود. وقتی می­دیدیم یک خانواده دو پسر و دامادشون شهید شده و همسرای این شهدا یا بچه کوچیک دارند و یا بارداند، از خودم خجالت میکشیدم.

در برابر این همه صبر و از خود گذشتگی، کمترین وظیفه من تحمل انتظار برای همسری بود که برای حفظ دین، وطن و ناموسش اسیر دشمن شده بود.

شهید زیاد می­آوردند. توی تشییع شهدا با خودم تکرار می­کردم: «به زن و بچههای شهدا نگاه کن! اینها دیگه عزیزشونو نمیبینند! ولی تو امید داری! از اینها درس صبر و استقامت بگیر!»

خانم مرادی، همسر آزاده اسماعیل تقوایی

«امتحان انتظار»

بعد از نبود علی­ اصغر اوضاع روحی مناسبی نداشتم. درست بود که بعضی­ها از خبر زنده بودن همسرم بسیار خوشحال شده بودند اما برخی دیگر به خاطر این که او در چنگال بعثی­ها گرفتار آمده بود اظهار ناراحتی و غم می­کردند.

این اندوه آن­ها البته بیشتر به خاطر حرفها و خبرهایی بود که میشنیدند. آن­ها نگران این بودند که مبادا علی ­اصغر و رفقایش تسلیم دشمن شده باشند. بعدها فهمیدم که این تصورات پایه و اساس درستی نداشته و در حمله ­­ای همسر و همرزمانش به اسارت در آمدند. نرسیدن مهمات عامل به اسارت در آمدن آن­ها بوده است عاملی که دست بنی ­صدر خائن را در آن دخیل دیده بودند.

من نوه­ اول هر دو خانواده­ پدری و مادریام محسوب میشدم و نزد آن­ها بسیار عزیز بودم. با هزار امید و آرزو ازدواج کرده بودم و حالا هر جا که می­رفتم سنگینی نگاه­ها را مخصوصاً در همان یک سال اول بعد از اسارت همسرم کاملاً بر وجود خود احساس می­کردم.

هر کسی چیزی میگفت. تمام دخترهای هم سن و سال اطراف من صاحب زندگی و حتی فرزند شده بودند اما من همچنان از آینده­ مبهمی که پیش­رو داشتم بیخبر و بیاطلاع بودم.

همین طرز نگاه­ها و رفتارها باعث شد که با همه ترک رابطه کنم. خودم را به درس خواندن مشغول کردم تا مشکلات و سختی­ها اثر کمتری رویم بگذارند و زمان طولانی و کشدار انتظار را به طریق بهتری سپری کنم.

در این دوران، پدرم حامی بسیار خوبی برایم بود و مادر بزرگم همواره اجر زیادی را که در صبر کردن من میدید به من یادآوری میکرد.

هر شب به این امید سر به بالش می­گذاشتم که فردا صبح حتماً علی­ اصغر باز می­گردد. این حال انتظار کم­کم داشت مرا در خود ذوب می­کرد.

گاهی به خاطر حرف­های اطرافیان و برخی اخباری که به گوشم می­ رسید تصمیمهای بدی میگرفتم اما به محض خواندن یک آیه از قرآن یا حدیثی، قوت قلبی پیدا می­کردم و از کاری که قصد انجامش را داشتم فوری منصرف می­شدم. همان درس­هایی که خواندم به مددم آمده بودند. آن­ها بهترین لذت و دلخوشیام در آن روزهای تنهایی و یأس بودند و تا الان همان­ها مرا نگه داشته­اند.

خانم بهادری­ مقدم، همسر آزاده علی­ اصغر بهادری مقدم

«صبری فراموش نشدنی»     

ده سال گذشت. قطعنامه امضا شد اما عملاً تا زمان آزادی اسرا دو سال طول کشید.در این مدت خیلی از این طرف و آن طرف خبر میآمد که ممکن است همسر رزمندگان به اسارت گرفته شده را به عراق ببرند و یا خود آن­ها به کشور بازگردند اما هیچ اتفاقی نمی­افتاد که نمی­افتاد.

یک روز که در محل کارم در چناران بودم دوباره شنیدم که قرار است اسرا آزاد شوند. آن وقت­ها دوسالی بود که درسم تمام شده بود. اصلاً باورم نمی­شد که علی­ اصغرم میخواهد به ایران بازگردد. آن قدر از این قبیل خبرها به گوشم خورده بود که دیگر به هیچ چیز یقین کامل نداشتم.

به من گفته بودند که او با گروه چهارم از آزادگان می­آید. آخر او جزو اولین اسرا بود. اسیر پانصد و بیست و هفتم جنگ.

گروه آزاده اول و دوم که رسیدند دیگر کم­کم آزادی همسرم در باورم گنجید. خیلی خوشحال شده بودم. همراه خانواده­ام راهی اردوگاه امام رضا(ع) شدیم.

افراد و خانواده­های زیادی در آن جا برای استقبال از اسرا آمده بودند. ازدحام جمعیت بسیار زیاد بود و دسته­های گلی که با خود آورده بودند غوغا میکرد.

لحظات غیر قابل وصفی بود. علی­ اصغر را که دیدم ظاهرش بسیار تغییر کرده بود اما ایمان و عقیده­ی پاکش همچنان پا برجا بود. این اعتقاد زلال را از حرفی که به محض دیدن من بر لبانش جاری کرد به خوبی دریافتم.

او گفت:« ان مع العسر یسرا» بالاخره بعد از هر سختی آسانی است. صبری که کردی فراموش نمی­کنم.»  

خانم بهادری­ مقدم، همسر آزاده علی ­اصغر بهادری مقدم

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها