بازگشت یوسف‌های روح‌الله/ 1

روزهای سخت در اسارتگاه مخفی و مخوف عراق

روزهای سخت اسارت و ثانیه‌هایی که گام به گام مرگ می‌گذشتند همگی حکایت از اسارتگاهی دارند که زندانیان آن در کشور به‌عنوان مفقود الاثر شناخته می‌شدند. زندانیانی که دو سال در یکی از زندان‌های مخفی و مخوف عراق روزگار سپری کردند.
کد خبر: ۹۵۲۱۵
تاریخ انتشار: ۲۴ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۲:۰۸ - 14August 2016

روزهای سخت در اسارتگاه مخفی و مخوف عراق

به گزارش خبرنگار دفاع پرس از یزد، خسرو خسروی، پرستویی است که اینک ما را به رازهای ناگفتهاش مهمان کرده است. وی متولد 1345 در یزد و دارای مدرک فوق دیپلم مدیریت با سابقه 26 ماه اسارت است. وی در تاریخ 1367.4.21 به اسارت در آمد و در تاریخ 1369.6.16 به آغوش میهن بازگشت.

خاطراتی از این آزاده سرافراز را در ادامه میخوانید.

تنها با مادرم

دوره آموزشی خدمت سربازی را میگذراندم که پدرم را از دست دادم. تنها برادرم که 2 سال از من بزرگتربود در سال 1354 از ایران رفته بود؛ به همین دلیل من با مادرم تنها زندگی میکردم.

مادرم همیشه حامی و مشوقم برای خدمت و دفاع از میهن بود و در تمام اعزامهایم با روحیهای شاد و پر انرژی بدرقهام میکرد.

اعزام به جبهه

بعد از 13 ماه خدمت در نیروی هوایی قصر فیروزه تهران بنا به دستور ریاست جمهوری مبنی بر اینکه نیروهای پشت جبهه باید به جبههها اعزام شوند؛ به لشکر 16 زرهی قزوین اعزام و از قزوین بلافاصله به خطوط جبهههای تنگه ابوغریب و فکه رفته و در آنجا برای دفاع از آرمانهایم با دشمن بعثی جنگیدم.

ادغام هدف با ایمان هدف با ایمان

جبهه و خاکریز و سنگر همه حال و هوای دیگری داشتند. همرزمانی که دلهایشان با هم یکی شده و هدف و ایمانشان در هم گره خورده بود؛ تا هرچه مقاوم و استوارتر در مقابل دشمن بایستند و هیچ نیرو و ارتشی جلودارشان نبود.

آغاز اسارت

در خط مقدم، فقط خاکریز و سیم خاردار و میدان مین که حدود 200 متر طول آن بود، بین ما و دشمن فاصله انداخته بود؛ به گونهای که بعضی از شبها در دیدگاه کمین، که جلوترین دیدگاه در خط مقدم  بود؛ صدای صحبت کردن عراقیها راحت شنیده میشد.

آن شب نزدیک نماز صبح، آتش سنگین دشمن برسرمان ریخته شد؛ به گونهای که خطوط تلفن براثر ترکشهای خمپاره قطع شد و حتی با بیسیم نیز قادر به تماس نبودیم، چون پارازیت پخش میشد. کالیبر ریزهای دشمن نیز دست به کارشدند و خط مقدم را زیر آتش گرفتند.

دشمن از سمت چپ گروهان ما که لشکر دیگری مستقر بود، خط را شکسته بود و با تانک و پیادهنظام، محوطههای چندین کیلومتری را دور زده و به عقب جبهه، یعنی خاک ایران رخنه کرده بود. آنها با هلیکوپتر نیروهایشان را در پشت جبهه پیاده کرده بودند و حلقههای چند هکتاری تشکیل داده بودند. بعد از ساعتها درگیری مهماتمان تمام شد و دیگر گلولهای برای شلیک کردن نداشتیم.

دشمن درست پشت سر ما بود. عراقیها سعی در گرفتن اسیر داشتند. موقعی که نیروهای عراقی به ما رسیدند، من و دوستم، حسن عبداللهی که از بچههای بافق بود در کنار هم بودیم و چهار نفر دیگرهم با فاصله کمی از ما قرار داشتند. آنها زودتر از ما اسیر شدند. دشمن به طرف من و عبداللهی شلیک کرد؛ گلولهای به گوشه شصت پایم اصابت کرد، سوزش درد عجیبی را حس کردم.

عراقیها دائم با زبان عربی که بعداً متوجه شدم، میگفتند: اسلحهام را بیاندازم؛ در صورتی که اسلحهام خشاب نداشت؛ ولی با این حال آنها از آن هراس داشتند.

لحظات اسارت

همه ما اسیر شدیم. دو نفر عراقی را مأمور کردند تا ما را به مکان مورد نظرشان ببرند. ما را مجبور به دویدن کردند؛ درحالیکه پاهایمان مجروح و زخمی بود. به محوطهای رسیدیم که حدود 40 نفر اسیر دیگر در آنجا جمع شده بودند. آنها درحالیکه دستهایشان از پشت بسته شده بود، ناله میکردند.

ساعت حدود چهار بعدازظهر هوا بسیار گرم و سوزان بود؛ بهطوری که نمیتوانستیم روی زمین بنشینیم؛ ولی عراقیها بالاجبار میگفتند: باید بنشینید.

آنقدر زمین داغ بود که حتی ران و باسن انسان روی زمین تاول میزد. چند ساعت به همین منوال گذشت. هر لحظه اسرای تازهای به جمع ما اضافه میشدند. در این لحظات فکر خانواده مخصوصاً مادر پیرم به سختی آزارم میداد و با خود میگفتم: راستی او چه خواهد کرد؟ آخرتنها کسی که در زندگی برایش مانده بود من بودم؛ که در آن لحظات نمیدانستم چه آیندهای  دارم و مادر پیر و سالخورده و بیکسم بدون خبر و دسترسی به یگانه همدم و امیدش چگونه این روزهای واپسین تلخ عمرش را سپری میکند؟

از طرفی موقعیت ناجور و حال خراب دوستم را که قرار بود برایش آب ببرم، به یاد آوردم. نمیدانستم چه سرنوشتی در انتظارم است و جواب خانواده دوستم مخصوصا برادرش را چه باید بدهم؟ بگویم او را در صحرایی گرم و سوزان رها کردم و خودم اسیر شدم؟

در این افکار بودم که تعدادی نیروی مسلح به نگهبانان پیوستند. کل اسرا را به صورت ستون یک نفره به صف کردند و به سمت یک جاده خاکی حرکت دادند. هرچند متر، یک نفر نیروی عراقی ایستاده بود تا مبادا اسرا فرار کنند.

ما را مجبور کردند که با آن شرایط جراحت و درد بدویم؛ تعدادی از بچهها از فرط خستگی بیهوش میشدند و کنار مسیر میافتادند. من و دوستم سعی میکردیم پشت سر هم بدویم مقداری که راه را پیمودیم سوزش پایم زیادتر شد و دیگر طاقت دویدن نداشتم. از دوستم خواستم تا خودمان را با فاصله نزدیک، بر روی زمین بیاندازیم و خود را به بیهوشی بزنیم.

خود را روی زمین انداختم، یکی از عراقیها بالای سرم آمد. خودم را به بیهوشی زدم.  سربازعراقی، کنار من روی زمین نشست و دست چپ مرا بالا آورد و ساعتم را باز کرد و با خشونت و شدت تمام در جیب پیراهن مرا با کندن دکمهاش باز کرد.

یک برس پلاستیکی انگشتی را به خیال اینکه پول یا جسمی باارزش است از جیبم بیرون کشید. چون چیز با ارزشی را نیافته بود با عصبانیت و درحالیکه زیرلب بد و بیراه میگفت، لگد محکمی به دندههایم کوبید که من هنوز پس از گذشت چندین سال آن درد جانکاه را فراموش نکردهام.

سپس اسرا را سوار بر کامیونها کردند.  چند ساعتی را در عقب کامیونهای در حال حرکت سپری نمودیم. صدای ناله اسرای مجروح و تشنه دَرهم پیچیده بود. نیمههای شب به محلی که از قبل توسط عراقیها برنامهریزی شده بود، رسیدیم.

هنوز هم نفهمیدهام که آن مکانی که ما را آن شب به آنجا بردند کجا بود. کامیونها پشت سرهم یکی پس از دیگری میرسیدند. عراقیها در عقب کامیونها را باز و بچهها را به یک ستون پیاده کردند. ستونی که پیاده میشدیم، حالت یک راهرو را داشت که دو طرف آن سربازان و درجهداران عراقی با کابل و باتوم ایستاده بودند و بدون استثناء ضربات شدیدی را به تک تک اسرا میزدند و با این وضعیت ما را به سمت سالن بزرگتری که بعد از راهرو بود، هدایت میکردند. سالنی که ما را به آنجا بردند بزرگ بود؛ ولی به خاطر تعداد بیش از حد اسرا در سالن، تعداد زیادی به دلیل تشنگی و فشار درد و مجروحیت به شهادت رسیدند.

مراسم استقبال

کمتر از 24 ساعت بعد از دستگیری بدون خوردن غذا یا نوشیدن حتی یک قطره آب با آمدن اتوبوسها ما را به صف نمودند و سوار اتوبوسها کردند. هر اتوبوس را علاوه بر راننده، دو نفر نیروی عراقی مسلح همراهی میکرد. ما را به شهر بصره بردند. گویا از قبل به وسیله رسانههای عمومی اعلام کرده بودند که قرار است اسیران را به معرض نمایش بگذارند.

مردم زیادی به خیابانها آمده بودند. اتوبوسها خیلی آرام حرکت میکردند. اوضاع بسیار آشفتهای داشتیم. لباسهایی کثیف و سر و صورتهایی پر از گرد و خاک.

در آن لحظه، تأسفانگیزتر از همه موارد دسترسی نداشتن به سرویس بهداشتی بود. بعثیها حتی به اسرا اجازه رفتن به دستشویی هم ندادند.

عراقیها در دو طرف مسیر ایستاده بودند و شعار میدادند و برخی با پرتاب میوههای پوسیده و آشغال از ما پذیرایی میکردند و حتی آب دهان به طرف ما پرتاب می نمودند. برای شما مخاطب گرامی تصور این صحنهها بسیار مشکل و شاید غیرممکن باشد؛ ولی خدا میداند اینها حقایقی است که با عمق وجودمان با آن روبه رو شدیم و آنها را با تمام گوشت و پوستمان حس کردیم.

اتوبوسها آرام آرام از شهر خارج شدند و کیلومترها از آنجا دور شدند. نیمههای شب بود که اتوبوسها اسیران را در یک اردوگاه، پشت سر هم پیاده کردند.

راهرویی با ضربات باتوم

مانند دفعه قبل راهرویی از سربازان و درجه داران بعثی عراقی که کابل و باتوم به دست داشتند تشکیل شد و با ضربات پی در پی ما را به سالنهای آسایشگاه راهنمایی کردند. در اردوگاه شش آسایشگاه وجود داشت. تا صبح داخل آسایشگاه بودیم. آسایشگاهی که ما به آن وارد شدیم بعداً به آسایشگاه شماره یک نامگذاری شد، یکی از اسرا از آغاز ورود، حالش وخیم بود و تا نزدیک صبح دائما ناله کرد گویا شدیداً گرما زده شده بود.

متأسفانه هیچگونه امکان دسترسی به بیرون وجود نداشت تا بتوانیم حتی چند قطره آب به او برسانیم. هنگام طلوع فجر بود که روح او به سوی عالم بالا پرواز کرد و از آن همه رنج و محنت رهایی یافت. صبح، پیکر مقدس شهید را از سالن اردوگاه بیرون بردند. اردوگاهی که هرگز ثبت نشد.

اردوگاهی که ما در آن مستقر بودیم یکی از مکانهایی بود که رژیم بعثی عراق، اسیرانی را در آن نگهداری میکرد که مفقودالاثر بودند.

اسرایی بودند که هیچگونه آمار و اطلاعاتی از آنها به صلیب سرخ جهانی داده نشده بود و اصلا هیچ منبعی از زنده یا مرده بودن آنها اطلاع نداشت. به غیر از نگهبانان مستقر در اردوگاه ما، هیچکس به آنجا مراجعه نمیکرد؛ زیرا از ما و اسرای قبلی هیچگونه آمار و اطلاعاتی به هیچ کجا ارائه نشده بود. حتی منافقین نیز از این اردوگاهها اطلاعی نداشتند.

با توجه به مفقودالاثر بودن کلیه افراد اردوگاه هیچ ارتباطی با خانوادهها وجود نداشت.

زخمهای جا مانده

در مدت کمتر از یک هفته با کمترین امکانات یعنی 6 عدد تیغ که هر تیغ سهمیه 2 نفر بود تمام 660 نفر اسرای داخل اردوگاه را با زور کابل و باتوم مجبور کردند سرشان را تیغ بزنند و اگر زخم یا جراحتی به وجود میآمد با حداکثر یک لیوان آب (چون آب کم بود) باید زخم را شستشو میدادیم یا همان طور زخم میماند.

حمام با نصف سطل آب

بعد از چند روز برای اردوگاه مقداری آب آوردند. اسرا میبایست در حوض وسط اردوگاه که توسط تانکر آب پر شده بود حمام میکردند. فقط در دو روز یعنی هر روز (330 نفر) سه آسایشگاه در یک روز( به وسیله 6 سطل که هر سطل آب برای 2 نفر بود است حمام انجام شد.

صحنه شرمآوری که وجود داشت اینکه افراد سه آیشگاه از صبح باید کاملاً عریان میشدند و تمام وسایلشان از جمله عکس خانوادگی و حلقه عروسی و غیره... را از آنها میگرفتند و به حمام فرستاده میشدند.

در چند هفته نخست اسارت به غیر از دو روز اول که همه افراد سرشان را تیغ زدند و حمام کردند دیگر از حمام رفتن خبری نبود.

بعد از آن برنامه استفاده از حمام با نوبت و شماره آسایشگاه شروع شد. در زمستان آسایشگاهی که اول صبح نوبت حمام داشت باید یخ روی حوض را بشکند و آب را با سطل به حمام برده و هر دو نفری با یک سطل آب استحمام کنند.

سهمیهی کتک

روزانه دو مرتبه از داخل آسایشگاهها بیرون میآمدیم البته موقع بیرون آمدن هر نفر یک ضربه باتوم و یک ضربه کابل میخورد و به داخل محوطه جلو آسایشگاهش به صف میشد و موقع داخل شدن نیز به همین منوال دو ضربه را میخورد و وارد میشد؛ که در چهار مرتبه این کتک اجباری برای تمام نفرات بود.

آرزوی یک لقمه نان

حدود یک سال از دوران اسارت گذشته بود. در ساعات بین آمار ظهر و عصر تابستان، درب آسایشگاهها را نمیبستند تا هوای داخل آسایشگاه دم نکند و زیاد گرم نشود. روزها پس از خوردن ناهار میخوابیدیم و فقط یک نفر نگهبان در جلوی درب اتاق نگهبانان مینشست. در یکی از همین روزها دوستم که در اردوگاه، با هم آشنا شده بودیم و در بسیاری موارد باعث تسلی خاطر من شده بود هنگام بعدازظهر مرا از خواب بیدار کرد و پرسید آیا گرسنه هستی؟ گفتم بله، گفت پاشو بنشین.

در این موقع دیدم که او با سه نفر از بچههای به اصطلاح زرنگ آسایشگاه گروهی را تشکیل دادهاند و خیلی آهسته و با زیرکی خاصی از شبکههای زبالهدان کنار محوطه اردوگاه روزنامه مچاله شدهای آوردند.

روزنامه محتوی تهمانده برنج و خردهنانهایی بود که نگهبانان عراقی خورده بودند. این صحنه من را از خود بیخود کرد و شروع کردم به گریه کردن. حدود یک ساعت از شدت ناراحتی اشک میریختم.

موقعی که آرام شدم دوستم پرسید موضوع چیست؟ گفتم به یاد پدر مرحومم افتادهام. یک روز همراه پدرم در نزدیکی باغی، شاهد تخلیه نانهای خشک از یک کامیون برای گاوداری بودیم. پدرم رو به من کرد و گفت: ببین چگونه کفران نعمت میکنیم.

فرزندم روزی را میبینم که آرزوی داشتن همین نانها را داشته باشیم. بله؛ پدرم حالا نیست که ببیند گفتهها و پیشبینیهایش تحقق یافته و پسرش آرزوی داشتن همان نانها را دارد.

روزانه دو دفعه ماشین غذا بیشتر نمیآمد، یک دفعه برای ناهار و یک مرتبه قبل از آمار شامگاهی. غذای ظهرها اکثراً یک دیگ حاوی برنج بود که مقداری آب خورشت روی آن ریخته بودند.

فقط آسایشگاهی که نوبت اول برای گرفتن نهار میآمد برنج با آب خورشت میگرفت و بقیه فقط برنج تنها نصیبشان میشد. شبها شام فقط یکی از موارد گوشت، لوبیا و یا مرغ میآوردند.  نان فقط صبحها توزیع میشد، یعنی هر 24 ساعت برای هر نفر یکی و نصفی قرص نان (نان به شکل نان فانتزی، ولی از آرد گندم بود). صبحانه فقط لپه جوشانده بود و چای هم تنها شبها به همراه غذا داده میشد. تا آخر اسارت این روند همچنان ادامه داشت. به هر آسایشگاه 11 ظرف غذا داده بودند.

پس از گذشت دو ماه به هر فرد یک قاشق هم داده شد.  قبل از آن غذایمان را با دست میخوردیم. آسایشگاهها به 11 گروه 10 نفری تقسیم شده بود. برای کارهای جمعی، باید گروهها به همراه یکدیگر فعالیت و تقسیم کار میکردند. کارهایی از قبیل مسئولیت نظافت و محل استقرار در آسایشگاه حدود دو هفته به دو هفته تغییر میکرد، هر فرد حتماً میبایست در محلی که برایش تعیین شده بود بنشیند. مقدار شام خیلی اسفبار بود.

برای 110 نفر یک آسایشگاه هفت مرغ که درشتی مرغها به اندازه کلاغ بود در نظر میگرفتند. شبهایی که شام گوشت داشتیم، به هر نفر حدود یک قاشق سوپ خوری سر صاف میرسید. لوبیا هم به هر نفر هفت و نیم تا هشت قاشق میرسید و صبحانه به هر نفر 11 و نیم الی 12 قاشق لپه میرسید.

امکاناتی که در خواب هم نمیدیدیم!

در فصل گرم سال، هنگام شب بسیار عرق میکردیم. با توجه به اینکه تعداد دستشوییها هشت عدد بیشتر نبود هر آسایشگاه برای رفتن به دستشویی مشکلات زیادی داشت. مثلاً آسایشگاهی که امروز صبح اول وقت نوبتش بود، مجبور بودند تا فردا بعدازظهر فشار را تحمل کنند.

بر اثر فشار ادرار، اکثر اوقات کف آسایشگاه که از سیمان بود حالتی زننده داشت.

هر آسایشگاه دارای هشت دستگاه مهتابی بود که در ارتفاع بالا نصب شده و شبانه روز روشن بود. به غیر از پنج دستگاه پنکه سقفی برای خنک کردن در تابستان، وسیلهای برای گرم شدن در زمستان در آسایشگاه وجود نداشت؛ مگر پتوهای فردی.

با توجه به اینکه دارو و درمانی در اردوگاه وجود نداشت، اگر کسی مریض میشد ابتدا تنبیه میشد و درصورت وخیم شدن حالش قرص یا کپسول که مشخص نبود برای چه دردی خوب است به وی داده میشد.

هالهای از اندوه و ترس

در یکی از شبهای اسارت، فاجعهای تلخ در اردوگاه رخ داد. یکی از عربزبانهای آسایشگاه دو، به بهانهای واهی با یکی از اسیران درگیر شده و او را کتک زده بود. آنطور که دوستان تعریف میکردند، ظاهرا اسیر مورد نظر که جُثه ی کوچکی هم داشته، هر قدر کتک میخورده باز هم بحث را ادامه میداده و با فریاد از ظلمهای آن شخص عربزبان میگفته است.

در نهایت عربزبان که به غولی عصبی مبدل شده بود آن اسیر فلکزده را با زور به داخل کیسهی انفرادی کرده و با ضربات شدید مُشت و لگد آنقدر او را میزند تا از هوش میرود.

صبح روز بعد آن اسیر بخت برگشته بر اثر ضربات شدیدی که به سرش وارد شده بود، جان خود را از دست داد و هالهای از غم و ماتم همه جا را فرا گرفت؛ ولی عربزبان آسایشگاه شماره 2 هر روز از روز پیش مغرورتر و رابطهاش با مأمورین عراقی نزدیکتر میشد. پس از این ماجرای دردناک و فجیع، ترس و وحشت اسرا از ارشدها و عربزبانها که از بین اسرای هر آسایشگاه انتخاب شده بودند، به مراتب بیشتر و بیشتر شد.

مقر دیدهبانی

در تمام ساعات شبانهروز، شش نفر نگهبان داخل اردوگاه بودند و دو نفر نیز برای تعویض پست آنها در مواقع مرخصی میآمدند. چهار مقر دیدهبانی در چهار گوشه بیرون اردوگاه وجود داشت که یک نگهبان مسلح به تیربار در تمام شبانهروز در آنجا مشغول نگهبانی بود. در محل درب خروجی اردوگاه نیز یک نگهبان مسلح حضور داشت. شبها همیشه دو نفر نگهبان بیدار بودند و با قدم زدن پشت پنجرههای آسایشگاهها کشیک میدادند و روزها نیز بیشتر مواقع هر شش نگهبان داخل آسایشگاهها و جلوی حمام و دستشویی حضور داشتند.

بعد از گذشت حدودا 10 ماه برای هر آسایشگاه یک تلویزیون آوردند که عربزبان آسایشگاه بعضی وقتها اخبار را برایمان ترجمه میکرد. ما بعضی از اخبار مربوط به ایران را که از صحت و سقم آن اطلاع نداشتیم، دنبال میکردم.

هر روز تمام افراد شش آسایشگاه همزمان داخل محوطه به دور حوض راه میرفتیم و در همین فرصت مغتنم، اخبار و اطلاعات آسایشگاهها رد و بدل میشد.

لحظههای باورنکردنی

مدت یک هفتهای بود که یکی از شش نگهبان عراقی را که تقریباً ارشد بقیه بود، جایگزین کرده بودند شخصی که به جای او فرستاده بودند، خیلی خودش را به اسیران نزدیک میدانست و سعی داشت، رفتاری صمیمیتر از بقیه داشته باشد.

مثلاً در صحبتهایش میگفت:"همانطور که شما به امام حسین(ع) ارادت دارید و آرزوی زیارت قبر مقدسش را دارید ما هم تشنه و شیفته زیارت حضرت امام رضا(ع) در مشهد مقدس هستیم. "

یک روز به همه بچهها یک دست لباس کِرم رنگ و یک جفت کفش بنددار مشکی دادند و از ما خواستند که آنها را بپوشیم و به محوطه برویم و هیچ چیز همراه خود نداشته باشیم. همه بچهها پس از پُرو لباسها آنقدر آنها را با هم تعویض کردند تا سایز مناسب خود را پیدا کردند. بعد از نهار داخل محوطه برای آمار به خط شدند.

در اردوگاه باز شد و همه به ستون یک به سمت درب خروجی هدایت شدند.  البته این بار بدون دریافت سهمیه کابل و باتوم و بدون راهرو نگهبانان عراقی، صحنهای که هیچگاه از یاد هیچ آزادهای نخواهد رفت.

بیرون اردوگاه تعدادی نظامی عراقی مسلح ایستاده بودند که در فاصلههای تقریباً مساوی به همراه ما حرکت میکردند. اسرا را رییس اردوگاه همراهی میکرد.  حدود دو کیلومتر پیاده رفتیم تا به یک مقر اردویی دیگر رسیدیم. در آنجا هشت آسایشگاه وجود داشت. محوطه آن آسفالت بود و دارای حمام، دستشویی، آب لوله کشی، دوش حمام، زمین والیبال و سه عدد میز پینگ پنگ در محوطه بود، در هر آسایشگاه یک دستشویی کوچک وجود داشت.

اردوگاه بسیار بزرگ بود؛ مشخص بود که اسرایی که در اینجا نگهداری می شدهاند، تحت نظارت صلیب سرخ بوده اند. نهار را به صورت انفرادی خوردیم. در این اردوگاه راه رفتن و نشستن اختیاری بود و هر موقع میخواستی می توانستی به دستشوئی بروی، در آسایشگاههای این اردوگاه تشک و بالش و ملافه وجود داشت، صبح زود بیدارباش زدند. دیگر از عربزبان و ارشد خبری نبود؛ همه یکدست و یکنواخت شده بودیم. فقط از عربزبان، آن هم موقع آمار و بیدارباش استفاده میشد.

در همان روز کمی بعد از آمار صبحگاهی یک دستگاه خودرو که آرم صلیب سرخ جهانی را داشت، وارد محوطه اردوگاه شد. چهار نفر پیاده شدند که اظهار تأسف می نمودند که تاکنون نتوانسته اند از حال ما خبردار شوند.

بوی آزادی به مشاممان میخورد. پس از گذشت ساعتی همه افراد را به طرف درب خروجی اردوگاه راهنمایی کردند. تعدادی اتوبوس در بیرون اردوگاه پارک شده بود. چند نظامی عراقی در بیرون و نزدیک در ایستاده بودند که با خروج هر نفربه وی یک جلد قرآن مجید تحویل میدادند. بعد افراد را به داخل اتوبوسها هدایت کردند.

راننده به همراه یک نیروی مسلح عراقی داخل هر اتوبوس مستقر بود. وقتی که اتوبوسها تکمیل شدند، حرکت کردند. همه حالت عجیب و غیر توصیفی داشتیم. از بهت نمیدانستیم چه باید کرد با ناباوری کامل به یکدیگر میگفتیم یعنی ما خواب نیستیم و آیا واقعا داریم آزاد میشویم.

آیا ما در حال حرکت به سوی خاک مقدس وطن هستیم و آیا میتوانیم دوباره ایران عزیز را ببینیم؟ در خاک مقدسش گام بگذاریم و هوای پاکش را تنفس نماییم؟

تنها چیزی که به ما اطمینان میداد همان دریافت قرآنها بود؛ زیرا قبلا در تلویزیون دیده بودیم که هنگام تبادل اسرا به آنان قرآن داده میشد. همین موضوع تا حد زیادی خیالمان را آسوده میساخت، که واقعا اولین گامهای آزادی در حال برداشته شدن است. چندساعتی از حرکت اتوبوسها می گذشت. هوا تقریباً رو به تاریکی بود تا بالاخره به مرز ایران و عراق رسیدیم. از فاصلهای نزدیک، اتوبوسهای ایرانی و نظامیان هموطن را دیدیم. بچه ها دیگر آرام و قرار نداشتند.

خود را پشت شیشههای اتوبوس چسبانده بودیم و با چشمانی پرا از اشک و با ناباوری صحنههای اطراف را میدیدیم. در نهایت هر اتوبوس عراقی طوری کنار اتوبوسهای ایرانی ایستاد که هر یک از بچهها از رکاب اتوبوس عراقی با برداشتن یک قدم وارد اتوبوس ایران میشد.  با این انتقال، عمل شمارش بچه ها هم انجام میشد تا مراحل قانون آزادی و تحویل ما به نحوه صحیح انجام گردد.

پرواز در آسمان رهایی

وقتی وارد اتوبوسهای ایرانی شدیم، دیگر کاملاً باورمان شد که دوران تلخ و سخت اسارت سپری شده و آزاد شدهایم.  دیگر سر از پا نمیشناختیم. حال و هوای آن لحظات شیرین و احساس حاکم بر دلهای غمدیده ما را نمیتوان با قلم توصیف نمود. در آن لحظات استثنایی با خودم تصمیم گرفتم که تا آخر عمر هیچگاه حتی برای لحظاتی کوتاه حتی هیچ حیوانی را زندانی نکنم و آزادی خدادادی او را سلب ننمایمغ چون تلخی آن را در مدت اسارتم با تمامی ذره ذره وجودم حس کرده بودم.

اشکهای دلتنگی

دو سال اسارت و دوری از وطن را گذرانده بودم و اینک در لابلای مردم، مادرم را دیدم. او را شناختم چقدر شکسته و لاغر شده بود. بی اختیار اشک میریختم. اشکی داغ که بغض دو سالهی خود را فریاد میزد. مادرم در لحظات اولیه قیافه مرا تشخیص نداد. حق داشت چون کاملا  لاغر و تکیده شده بودم. من به سرعت به طرفش رفتم و او را در آغوش گرفتم و فقط با گریه تکرار می کردم: مادر، مادر، مادر... .

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار