بازگشت یوسف‌های روح‌الله/ 24

اقتصاد مقاومتی را در اسارت آموختیم/در اسارت شکنجه شدیم تا ولایت بماند

کریم یزدی نژاد مسئول پیام آزادگان خراسان گفت:اگر در اسارت به امام راحل اهانت می‌کردیم و خلاف عهدمان، عمل می­ کردیم چه‌طور می‌توانستیم ادعای شهادت در رکاب امام زمان(عج) بکنیم؟! در حالی که پشت سر ولی فقیه‌مان شعار دروغین دادیم؟!
کد خبر: ۹۶۲۷۰
تاریخ انتشار: ۲۹ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۰:۵۷ - 19August 2016

اقتصاد مقاومتی را در اسارت آموختیم/در اسارت شکنجه شدیم تا ولایت بماند

به گزارش خبرنگار دفاع پرس از خراسان رضوی، به مناسبت بیست و ششمین سالگرد بازگشت آزادگان کشورمان برای گرفتن مصاحبه­ ای با چند تن از آزادگان تماس گرفتم که آمادگی برای مصاحبه نداشتند اما یکی از آنها گفت یکی از مسئولین موسسه پیام آزادگان استان هست که می ­تواند شما را راهنمایی کند.

با آزاده ­­ای که معرفی شده بود تماس گرفتم. او با رویی گشاده خواسته مرا پذیرفت و از من خواست تا برای مصاحبه به موسسه پیام آزادگان بروم. اول صبح بود که به موسسه پیام آزادگان رفتم. زنگ موسسه را زدم و برادر یزدی ­نژاد با لبخندی بر لب به استقبالم آمد.

وارد موسسه که شدم حال و هوای خاصی داشت که به انسان آرامش می ­داد. دور تا دور موسسه تصاویری از دوران اسارت نقاشی شده بود. برادر کریم یزدی­ نژاد که امروز در کسوت مدیر اجرایی موسسه به جامعه آزادگان خدمت می­ کند به اتاقش راهنماییم کرد و با هم به گفتگو نشستیم. او از خاطرات و شرایط دوران اسارت و دلتنگی برای آن روزها گفت. دلتنگی که بعضی مواقع باعث می­ شد بغض راه گلویش را ببندد و اشک حسرت را بر دیدگانش جاری کند. ­متن زیر ماحصل یک ساعت و نیم همکلامی با این پیشکسوت آزادگی است.

او خود را اینگونه معرفی کرد:

متولد 1339 در محله عیدگاه مشهد، هستم. پس از اخذ دیپلم، سربازی من با شروع جنگ همراه شد؛ یعنی پس از یکی- دو ماه از شروع خدمت سربازیام، جنگ نیز آغاز شد. حدود دو سال در هوانیروز کرمانشاه بودم. سپس به سپاه «تربت جام» رفتم و از آنجا به جبهه اعزام شدم. پاسدار بودم؛ اما هنوز کارهای گزینش انجام نشده بود. پیش از آنکه کارهای گزینش انجام شود، به جبهه رفتم و به اسارت برده شدم و از این رو، کارهای استخدامم بهعنوان پاسدار رسمی نیمهتمام ماند و پروندهام بهعنوان پرونده یک رزمنده بسیجی به مشهد بازگردانده شد.

نحوه اسارتم اینگونه بود که شب چهارم خرداد ماه 1361، در انجام عملیات محدودی از عملیات «بیتالمقدس» در منطقه کوشک قرار بود تا ما وارد عمل بشویم و در منطقه پیش­روی داشته باشیم و به مرز برسیم؛ یک فاصلة 5کیلومتری که اگر آن منطقه را میگرفتیم، منطقه در اختیار نیروهای ما قرار میگرفت. عملیات ما موفق نبود. تا صبح مقاومت کردیم. صبح، هنگام برگشت، یک قبضه تیربار که در معبر میدان مین کار گذاشته بودند تیر آن به پهلویم خورد و مجروح شدم و افتادم. پس از دوساعت؛ سرباز عراقی بالای سر من (و سایر مجروحها) و خواست مرا تکان بدهد؛ ولی نتوانست. سپس یک دستگاه نفربر آوردند و من را داخل آن انداخته و بردند ما را پس از مدتی بستری در بغداد به اردوگاه عنبر منتقل کردند و اسارت من این گونه آغاز شد.

دنیا را بگیری مُشته، ولش کنی دشته

وی در ابتدا در خصوص انضباط اقتصادی و اقتصاد مقاومتی که در دوران اسارت در اردوگاه­ های عراق به اوج رسیده بود سخنانی را بیان داشت. وی گفت: ما در دوران اسارت منابع محدودی داشتیم؛ مثلاً در ماه، حدود 1500فلس، که معادل یک و نیم دینار و بنا بر ارزش واحد پول در آن موقع، حدود چهارصد و پنجاه تومان بود، به عنوان بُن به ما داده میشد. بُن یا کُپِن هر اردوگاه، در بوفة همان اردوگاه اعتبار داشت.

تمام داراییمادر ماه (1500فلس)بود. هر بسته دوکیلویی «خرمای زاهدی» قیمتی معادل 250 فلس داشت. ما همچنین میتوانستیم 5 بسته بیسکوئیت –حدود بیست عدد بیسکوئیت- نیز بخریم که قیمت آن نیز 250 فلس بود. در جمع ما جوانانی بودن که دوست داشتند بیسکوئیت بخرند، اما او را راهنمایی می­ کردیم؛ راجع به قیمت بیسکوئیتها و اینکه خرما نسبت به بیسکوئیت کارآیی بهتری دارد.

نگاه ما، نگاه منطقی بود، اما جوانان نگاهشان دلی بود؛ چون بر اساس علاقهشان تصمیم میگرفتند. بعداً آنها نیز متوجه شدند که باید خریدهایشان را عاقلانهتر  انجام دهند. ما از 1500 فلسی که به ما میدادند، 700 فلس را جمع میکردیم و این به آسایشگاه تحویل میشد. این مقادیری که جمع میشد را برای خرید یخ و یا کیسه شکر هزینه میکردند.

برای هر آسایشگاه، 4 عدد هندوانه را در نظر میگرفتند و از آنجایی که تقسیم این چهار هندوانه میان 50 نفر، آن هم بهطور مساوی، کار سختی بود ما این هندوانهها را زیر خُمِ آب میگذاشتیم تا سرد شوند و سپس آنها را جهت دو وعده غذایی در نظر میگرفتیم. پس در هر وعده، 2 عدد هندوانة را میشکستیم و  با استفاده از درب پیتهای حلبی روغن نباتی، که در آن سوراخهایی ایجاد کرده بودیم، رنده میکردیم و یک پارچ آب و دو لیوان شکر به آن اضافه میکردیم و به این ترتیب «پالودع هندوانه» درست میکردیم.

معمولاً اسرا از ساعت 2 تا 4 عصر را میخوابیدند و پس از آن، برنامه «بیرونباش» بود که همه بیرون از آسایشگاه میرفتند و آمارگیری نیز در همین برنامه «بیرونباش» انجام میشد. در ساعت خواب عصر- که هوا نیز فوقالعاده گرم بود- همه دچار عطش شدید میشدند و پس از بیدار شدن، آن پالوده آبهندوانه را میخوردند. این پالوده، فوقالعاده لذتبخش میشد. در بهترین زمان، بهترین نوع پالوده هندوانه را میخوردند، یعنی از حداقل امکان حد اکثر بهره وری .

در اولین شب تهیه شربت، کسی که مسئول تهیه آن بود، ، شربتها را توزیع کرد و هنوز، به اندازه نصف افراد، شربت در ظرف باقی ماند که او آن مقدار را نیز بین نصف اسرا تقسیم کرد. لیوانهای ما، لیوانهای آهنیِ دستهدار بزرگ (به اندازه دو برابر لیوانهای معمولی) بودند. هنگامی که به همه شربت داد، من که آن زمان ارشد داخلی بودم، از او راجع به میزان دقیق شکر استفاده شده سوال کردم و او گفت: 3 لیوان. گفتم : «سه لیوان سرصاف یا سرپُر (کلهقندی) » ؟ گفت : «سه لیوان کلهقندی». به او گفتم که برای شب بعد، نخست میزان شربت را برابر 50 لیوان تنظیم کند و بعد 3 عدد لیوانِ سرصاف شکر به آن اضافه کند تا پس از این کار، به ازای هر سه شب، یک شب به شبهای توزیع شربت اضافه شود؛ در سایه این برنامهریزی و تنظیم  و صرفهجویی دقیق. مسئول شربت، این کار را انجام داد و موفق هم بود.

وسط نانی­ هایی که به ما میدادند، خمیرِ بود ما برای اینکه از این خمیرها استفاده کنیم، آنها را خرد کرده و در آفتاب قرار میدادیم. پس از آنکه خمیرها خشک میشد، آن را ریزتر میکردیم و آرد بازیافتی به دست میآمد. از آرد بازیافتی و شکرهایی که داشتیم، با استفاده از چراغهای علاء الدین که برای گرمایش به ما داده بودند و برای این کار کارایی نداشت انواع شیرینی از جمله زولبیا, بامیه، شیرینی خرمایی و شیرینی­ های مختلف دیگر درست میکردیم. با این روش هم جلو اسراف گرفته می­ شد و هم مقدار زیادی، شیرینی و مواد خوراکی تهیه میشد.

این موارد، مربوط به شرایط متفاوت اسارت هستند. اوایل جنگ، فشار سختتر و محدودیتها بیشتر بود. این تجربهها بیشتر در سالهای پایانی اسارت، مخصوصاً در دو سال آخِر که فضا بازتر بود، اتفاق می افتاد.

صبحهای جمعه، دعای «ندبه» داشتیم. سفره پهن میکردند با همان خمیرنان حلوا درست می کردند و نهایتاً حداکثر استفاده از همه چیز میشد.

نکتة مهمتری که در اسارت برای همه ما درس بزرگی بود، ضربالمثلی است که میگوید «شکم را بگیری مُشته، ولش کنی دشته». خیلی از ما این را درک نکردند ولی آزادهها، این را لمس و درک کردند. این مسئله، یک درس اقتصادی کلان است. دنیا همین است. دنیا هم مانند شکم است. من قبل از اسارت، مثل دیگران غذا میخوردم. هنگامی که به اسارت رفتم، غذایم کم شد و به کم عادت کردم. کل غذایی که در آنجا به ما میدادند؛ یعنی صبحانه و ناهار و شام، به اندازه یک وعده غذایی بود که الان می­ خوریم. زندگی همین است. این یک درس اقتصادی است. هرچه تجمل را بالاتر ببریم، توقعمان نیز بالا خواهد رفت. در صورتی که سادهتر نیز خواهیم توانست زندگی کنیم.

افرادی که در اردوگاه ­ها جاسوسی دشمن را میکردند، ریشه دینی ضعیفی داشتند

یزدی ­نژاد در بخش دو سخنانش در مورد سیاست نفوذ و ضرباتی که این ترفند به اسرای دربند زد مطالبی را عنوان کرد و یادآور شد:  اگر نگاهی به تاریخ انقلاب بیندازید، ما بزرگترین ضربهها را همیشه از طرف عناصر داخلی خورده ­ایم و همچنین بزرگترین ضربهها را از طریق نفوذ توانستیم بر دشمن وارد کنیم. ما هنگامی میتوانستیم موفق عمل کنیم که گشتیهایمان در جبهه دشمن نفوذ خوب و شناسایی قوی انجام بدهند.

در زمان اسارت، امکان نداشت که دشمن بفهمد که ما مثلاً خودکارمان را کجا پنهان میکنیم. بعنوان مثال، بچهها یک ظرف پنیر که شبیه قوطی تن ماهی بود را برداشته بودند، نصف درب قوطی را بریده و پنیر را استفاده کرده بودند، نصف باقیمانده درب را به داخل خم کرده بودند. دعایی را که داشتند زیر قسمتی از درب قوطی که به داخل خم شده بود، میگذاشتند و جلوی آن را خاکستر سیگار میریختند و همیشه آن را جلوی پای خودشان میگذاشتند و کسی هم به آن شک نمیکرد. حتی پس از تفتیش و بازدید نیز نمیفهمیدند که داخل آن قوطی، دعاها و نوشتههای کسی پنهان شده است.

کسانی که جانباز بودند نیز در داخل لوله عصایشان مواردی را مخفی میکردند. کسی عقلش به این­ها نمیرسید؛ مگر آنکه کسی نفوذ و یا جاسوسی میکرد.

ما، در اسارت بزرگترین ضربه ­ها را بخاطر نفوذ جاسوسها متحمل شدیم. یک مسئله خیلی جالب این بود ما در اسارت شاهد عقوبت اینگونه کارها بودیم. تفاوت دنیای اسارت با دنیای بیرون این است که در اسارت، دنیا کوچک است و میدیدیم که کسی که جاسوسی میکرد و خبر میبرد، چگونه ضربه و نتیجه کارش را می ­بیند.

ما در اسارت کسی را داشتیم که جاسوسی کرد و پس از مدتی به زخم معده دچار شد. یا حتی کسی بود که جاسوسی کرد و سرباز عراقی او را به طرز شدیدی کتک زد و جالب این است که سرباز عراقی به جاسوس ­ها میگفت «شما به مردم و کشور و هموطن خودتان وفادار نیستید، چگونه میتوانید به ما وفادار باشید؟!» 

این کارِ افراد جاسوس، نقض قَرَض خود فرد بود؛ چرا که فرد بخاطر جلب اعتماد طرف عراقی اقدام به جاسوسی میکرد تا امکانات بهتری بگیرد و فشار کمتری متحمل شود؛ اما عملاً اعتماد طرف عراقی را از دست میداد. البته گاهی اوقات، فرد مثلاً غذای بیشتری میگرفت؛ که البته آن هم سرشار از ذلت و خفت بود. این مسائل، خود نمودِ نفوذ هست. اگر این افراد نفوذی وجود نداشتند، کوه هم نمیتوانست تکانمان بدهد و اطلاعاتی از درونِ ما به بیرون درز نمیکرد. ولی متاسفانه، نفوذ افراد وجود داشت.

مسئلة جالب این بود که، افرادی که بهعنوان جاسوس عمل میکردند، ریشه دینی ضعیفی داشتند. من این را بررسی کردم. مثلاً یکی از آنهایی که جاسوسی میکرد، بچه شیرخوارگاه بود؛ یعنی در پرورشگاه بزرگ شده بود. جالب است که ما دو نفر پرورشگاهی داشتیم که یکی از آنها بسیار حزباللهی بود و دیگری جاسوس؛ که البته این به شیر و ذات و نطفه فرد برمیگردد.

در مورد دیگری که من بررسی کردم، یکی از جاسوسها کسی بود که پدر و مادرش  سالها از هم جدا شده بودند. یکی دیگر از آنها خودش میگفت شما در کنار گهواره تان قرآن و دعا بوده است اما کنار گهواره من در زمان تولدم سفره مشروب بوده است. این افراد، در آن جور خانوادههایی بزرگ شده بودند.کسانی که ریشه مذهبی و خانوادگی داشتند، به سمت جاسوسی گرایش پیدا نمیکردند. کسانی میل به دشمن پیدا میکردند که ریشه خانوادگی و تربیت دینی نداشتند. ما در اسارت به این نکته رسیدیم.

فرار از اردوگاه مساوی با آزار و اذیت دیگر اسرا

یزدی نژاد سپس عدم انتقال مفاهیم و مبانی اصلی اسارت به نسل جوان را عنوان کرد و تصریح کرد: بهطور کلی، نه تنها در بحث اسارت، که در بحث جنگ، و انقلاب، ما نتوانستیم محتوا را به نسل بعد منتقل کنیم. «شهید مطهری» بحثی دارند با عنوان «سِیر و سیره»؛ سِیر یعنی رفتار. سیره را میتوان به نحوی «مَنِش» در نظر بگیریم؛ منش رفتاری، نه خودِ رفتار. ما از جبهه، جنگ و اسارت، خیلی چیزها را نشان دادیم؛ رفتار را نشان دادیم. مقاومت را نمایش دادیم. اما «سیره» در واقع نحوه نگرش هست. نسل جدید، تصویری از استقامتها را دیده؛ ولی دلیلی برای آن نمیبیند. و بخاطر همین، نسل ما زیر سوال رفته است که «شما اصلاً چرا اسیر شدید؟!» «کدام آدم منطقی میرود اسیر بشود!؟» ما را به اسارت گرفتند. خیلی تفاوت است بین این دو. حتی این نسل، این مفهوم را دریافت نکرده است. اینها میگویند «شما که اسیر شدید، چرا فرار نکردید؟» و این بدان معناست که فضای اسارت برای این نسل ترسیم نشده است؛ حتی صورت ظاهری مسئله. ما در فضایی که مثلاً 10 متر به ارتفاع سه حلقه سیم خاردار سرتاسر را در بر گرفته و شب و روز، تحت نگهبانی بود و مرتب آسایشگاهها را بازدید میکردند که مبادا، کاشیها لق شده باشند تا ما بتوانیم نَقَب به بیرون بزنیم. حفاظ پنجره آسایشگاه را مدام بررسی میکردند.

در این چنین شرایطی، حتی زمانی که کسی با لباس زرد مخصوص زندانیها از آسایشگاه بیرون میرفت، میبایست مسئله لباس، پول، زبان، فاصله جغرافیایی و اینها را حل میکرد و از همه مهمتر، اگر کسی از زندان فرار میکرد، تبعات فرارش برای دیگران بود. فشار آن فرار، برای همه بود. استحکامات بیشتر میشدند. آمارگیری دقیق­تر میشد. ضرب و شتمها بیشتر میشد. ما نمیتوانستیم فقط به فکر خودمان باشیم. نگاه ما اینگونه نبوده است.  

نگاه این بوده که « من آمده ­ام جبهه تا این ملت نجات پیدا کند. حالا من خودم را نجات بدهم و برایم مهم نباشد که برای بقیه چه اتفاقی میافتد؟» این امر، با مسائل قبلی در تضاد بود. با این نگرش، جایی برای فرار باقی نمیماند.

حالا نسل الآن میگوید «چرا فرار نکردید؟!». من میخواهم بگویم که این نگرش جا نیفتاده است؛ که ما آمدیم تا این ملت را نجات دهیم. ما اگر میخواستیم فرار کنیم، جبهه نمیرفتیم. ما نمیتوانستیم فرار کنیم تا دیگران تحت فشار باشند. ما آمدیم تا آنها تحت فشار نباشند. حالا، امیدوارم که بتوانیم عمق قضیه و عمق رفتار را منتقل کنیم.

به عقیده من، اگر بخواهیم فضای اسارت را تنزل بدهیم، حداقل شبیه اوضاع بحران است. کسی نمیتواند بگوید که اسارت زندگی در بحران نیست. حالا، یک گروهی در بحران قرار گرفته­اند. چگونه باید این بحران را مدیریت بکنند، که بتوانند تا مدتی نامعلوم مقاومت بکنند؟ این خودش بحث مهمی است. چه کاری باید انجام داد؟ با توجه به اینکه «صلیب سرخ» عنوان کرده است که در دنیا، پس از 3 تا 6 ماه، درصد بالای اسیرا روانی می شوند. سوال می­ کند در دوران اسارت با تمام مسائل و رخدادها رمز مقاومت بچههای ما چه بوده است که مشکل روانی پیدا نکرده ­اند؟ در این چنین فضایی که احتمال بُروزِ درصد بالایی از تنش روانی وجود دارد، چه نوع مدیریتی توانسته این بحران را نه تنها مدیریت کند، بلکه آن را به نعمت تبدیل کند.

رضا و توکل دو شاهکلید برای صبر در برابر سختی ­ها در فضای اسارت بود

مدیر اجرایی موسسه پیام آزادگان سپس در خصوص خودسازی و کسب علم و دانش در فضای اردوگاه­ های ارتش عراق سخنانی را بیان کرد و افزود: نخستین و حداقل مسئله این است که میبایست نسبت به آن شرایط، راضی باشی؛ اگر نسبت به شرایط موجود، راضی نباشی، در آن بحران له خواهی شد. باید به غذای کم راضی باشی. به محدودیت مکان راضی باشی. به دوری از خانواده راضی باشی. اگر نتوانی خودت را راضی کنی نسبت به شرایط موجود، آیا میتوان سختی شرایط را کاهش داد؟! هنگامی که به غذا و فضا و امکانات جاری راضی شدی، آرامش پیدا خواهی کرد. در مسئله آینده و اینکه چه برسرمان خواهد آمد، «یَتَوَکَلُ علی الله»؛ ما برای خدا آمده­ایم و بقیه کار را به خدا میسپاریم. این یعنی «رضا» و «توکل» دو شاهکلید اساسی در فضای اسارت هستند. این، بحث عمقیِ کار است. از طرف دیگر، «رشد» هم مسئله مهمی است؛ یعنی ما باید این تهدید را به یک فرصت تبدیل کنیم؛ با درس، با ورزش و با سرود. شما ببینید، در سرودهایی که خوانده ­اند، یک سرود هست با عنوان «اُطلبو. اُطلبو. اُطلِبو العلمِ آزادگان». سرود این را میگوید: «اُطلِبو العلم ای تشنگان». القاء میکند این را در دل اسارت؛ که طلب علم کنید. بچهها شروع به درس خواندن کردند. در سال 1364 و 1365 برنامه آموزشی دراز مدت داشتیم.

در همان یک سال آخِر، تعدادی تا مقطع دیپلم درس خواندند؛ نه تنها توانستند بخوانند و بنویسند، که به دیگران نیز درس میدادند. زبان انگلیسی را نیز در حد فوقدیپلم خوانده بودند و پس از اسارت، بصورت جهشی درس خواندند و بعضیها حتی آزمون پزشکی دادند و پذیرفته شدند. این آدم، در آن فضای تهدید، طی یک سال تا سطح دیپلم درس خوانده و در حد فوقدیپلم زبان انگلیسی را خوانده و الآن قادر است به راحتی مکالمه کند.

جمعی هم، طی ده سال اسارت، به اسرای دیگر خدمت میکرد؛ چه خدمتی بالاتر از این که فرد بتواند نظافتچی اسرا باشد؟! یک عده، فقط کارشان خدمت بود. چه ارزشی بالاتر از این؟ ما میخواهیم چه کنیم؟ دکتر بشویم تا خدمت کنیم؟ اما آنها با این کارشان داوطلبانه خدمت می­کردند. هدفشان هم این بود که اگر یکی از آزادهها نسبت به دیگران، ضعیفتر است و روحیه ضعیف تری دارد، بتواند راحت زندگی کند. ببینید! این تهدید، تبدیل به فرصت شد.

سیدجمالالدین زهرایی اهل شیراز که سه ماه تمام، آیات پایانیِ سورة «فرقان» را در آسایشگاه تفسیر میکرد. آنقدر سطل ادرار را شست، که دستهایش دچار حساسیت پوستی شد.دکتر مسعود مولودی که از آزادگان خراسانی است و ساکن مشهد است و امروز در کسوت پزشک فوقتخصص اعصاب و روان به جامعه خدمت می­ کند، به ما گفت اجازه ندهید تا سیدجمال آن ظرف را بشوید که ما اجباراً مانع او شدیم.

اگر دقت کنید متوجه خواهید شد که این فرد دارد به خودش رشد میدهد. این فرد دارد با نَفْسِ خودش از طریق شستن ظرف مربوط به دستشویی؛ مبارزه میکند. این کار در زمان اسارت، یکی از کثیفترینِ کارها بود. او ظرف ادرار را خالی میکرد، و آب می­ کشید و آن را آنقدر با اسکاج میشست تا رسوب ادرار و بوی ادرار از بین برود. تا مدتها، این ظرف آنقدر تمیز بود که شبیه ظرف آب به نظر میرسید. او از خودش مایه میگذاشت. این فرد جهاد با نفس انجام داد. به خودش رشد معنوی داد. این­ها ریشههای مقاومت هستند. صدرِ این امر، رضا و توکل و شاخههای آن ورزش، علم، سرود، محبت و ایثار بود. با این عملکرد بود که فضای اسارت برای ما ایرانِ دوم شد؛ یک ایرانِ کوچک. همه دوستان، انگار قوموخویشهای ما بودند.

وای به حال کسی که قرار بود ساعت 10 شب بخوابد و ساعت 9 میخوابید! یک نفر باید بالای سر او نگهبانی میداد.که پاسخ بدهد «چرا این زودتر خوابیده است؟ مریض است؟ مشکلی دارد؟!» ما اگر فرزند خودمان یک شب زودتر بخوابد، اهمیت نمیدهیم. میگوییم لابد خسته بوده و زودتر خوابیده است؛ اما آنجا نسبت به رفتار همدیگر خیلی دقیق بودند. «نکند این فرد مشکلی داشته باشد؟!»

علت اینکه فرد پس از 3 تا 6 ماه در اسارت، از نظر روانی مشکل پیدا میکند، این است که از لحاظ سیاسی ارزشی ندارد؛ چون بقول سیاسیون؛ آن فرد «استهاله» شده است. حالا چرا فرد از نظر سیاسی بیارزش میشود، روانی میشود؟ بخاطر اینکه فرد از نظام فکریاش بریده میشود. از خانواده و از اِرقِ مذهبیاش بریده میشود؛ و از اِرقِ سیاسیاش؛ ولی در فضای ما، اینگونه نبود. پس از 8 سال و حتی 10 سال، صلیب سرخ میآید و با فضای «ایران دوم» روبهرو میشود. 

بچه ها دلتنگ فضای اسارت هستند

یزدی نژاد در مورد دلتنگ بودن خود و همرزمانش با صدایی بغض آلود سخن گفت و اظهار داشت: ما یک گروه داریم که بچههای «تکریت5» هستند. شما اگر این گروه را ببینید، پیامهای «تلگرامی» که در گروه گذاشته میشود، بیانگر این است که بچههایی که در فضای مذهبی بودند، به مراتب دلتنگ فضای اسارت هستند؛ نه خودِ اسارت، که فضای اسارت. نخواندم، یک هفته پس از آزادی، دیگر نماز اسارت نخواندم. دیگر نخواندم... دیگر نمیشود نماز اسارت را بخوانم... چه کسی میتواند این را بفهمد: «نماز مغرب اسارت یعنی چی؟». هیچکس نمیتواند بفهمد. من هم دیگر نخواندم. دیگر نتوانستم. بله؛ بچهها دلتنگ آن فضا هستند.

الآن در مهرماه، بچههای «موصل 1» همایش دارند. بروید و ببینید در آنجا چه فضایی وجود دارد؛ پس از 25 سال از آزادی. ببینید بچهها چگونه یکدیگر را در آغوش میگیرند. مثل برادر که سالها از هم دور بوده اند. چه فضایی؟! سال گذشته، بچههای ما در «زیباکنار» همایش داشتند؛آزادگان اردوگاه «عنبر». احساس میکردیم در خانه خودمان هستیم. آن 48 ساعتی که بچهها در همایش هستند، جزو عمرشان به حساب نمیآید؛ آنقدر که فضایشان معنوی است. در کانالی که ما در تلگرام داریم، آنجا هم میشود آن فضا را حس کرد.

ما واقعاً دلتنگ آن فضا هستیم. من سابقه جبهه چندانی نداشتم؛ اما آنهایی که بیشتر در جبهه بودند، واقعاً دلتنگ آن فضا میشوند. کجا رفت آن محبتها،آن ایثارها. اینها، همه به بحث «مُشت و دَشت بودن» دنیا بر میگردد. ما رها کردیم و در این دشت افتادیم.

من که از اسارت آمدم، تِزِ شخصِ خود من این بود که یک جفت پوتین برای زمستان، یک جفت دمپایی ساده برای تابستان و یک دست لباس کار، تمام زندگی من باشد؛ تِزِ من این بود. وقتی که به اداره آمدم (در اداره مخابرات شاغل بودم.) هنگامی که وارد اداره شدم، دیدم که «نه؛ نمیشود». حتی اگر بخواهی خدمت کنی، باید کت و شلوار بپوشی. مجبور هستی کیف «سامسونت» در دست بگیری. درس که هیچ. بالاخره، بحث درس لازم بود و میبایست مدرک میگرفتیم و اطلاعات علمیمان را بالا میبردیم. اما، برای خدمت، ظاهر مهم بود. بالاخره بنا به فرمایش حضرت علی علیهالسلام که میفرمایند "کسی که بشتابد بر مردم و آنچه اکراه دارند، پشت سرش حرفهای زیادی خواهند گفت". نمیشود از جامعه سریعتر حرکت کرد. باید همراه با جامعه، و نه همفکر با جامعه، حرکت کرد. انسان، میبایست جامعه را با خودش ببرد.

ما در این فضا آمدیم؛ این کیف سامسونت و این کت و شلوار و اینها، به تدریج وارد زندگی ما شد و ادامه آن وارد زندگیمان شد. اوایل، این مسئله طبیعی بود. باید ازدواج میکردند. باید شغل و مَسکَن میگرفتند. درگیر شدند و متاسفانه فضای اجتماعی نیز بچهها را کِشاند و البته این امر، بستگی به افراد داشت. افرادی در اسارت، در فضای اسارت بودند؛ همراه با فضا بودند و عدهای اینچنین نبودند؛ فضا (فضای اسارت) را درک کرده و پذیرفته و باور کرده بودند. هر دو گروه در اسارت آرامش داشتند؛ کسانی که با این فضا همراهی میکردند و کسانی که باور کرده بودند. هنگامی که به زندگی عادی آمدیم، کسانی که در جَو، با جَو مانده بودند، اینجا با جَو عوض شدند. کسانی که شناخت پیدا کرده بودند، پذیرفته بودند، با جو جدید عوض نشدند. الآن هم شما ببینید! بچههای آزاده ما، آنهایی که در اسارت، خدمتگذار بودند، پس از آزادی نیز هرکجا رفتند، خدمتگذار بودند؛ ولی کسانی که آنجا هم به نحوی در حاشیه بودند، در حاشیه ماندند. حالا این بستگی به خود افراد دارد.

اگر در اسارت به امام راحل ناسزا می­ گفتیم بر خلاف عهد و پیمانمان عمل کرده بودیم

وی در پایان مطالبی را با موضوع ولایتمداری آزادگان و اینکه تا پای جانشان پای ولی فقیه ماندند و حاضر نشدند به او ناسزا بگویند سخنانی را عنوان کرد و گفت: یک مسئله که نسل امروز در بحث ولایت و اسرا مطرح می­کند این است که می­ گویند «شما چرا هنگام اسارت به امام اهانت نکردید؟! وقتی به شما میگفتند اهانت کنید تا شکنجهتان نکنیم، چرا اهانت نکردید؟ مگر خود امام نگفت که اگر لازم شد، به من اهانت کنید ، این کار را انجام بدهید؟!»

زمانی که ما در ایران بودیم، هنگام درگیریهای منافقین خودِ امام این را فرمودند. امام روی این مسئله حساس نبود. البته امام عینِ این جمله را نگفتند ولی منظورشان این بود که کسی بخاطر ایشان خودش را به خطر نیندازد.

چرا ما مقاومت میکردیم؟ این مسئله دو جنبه داشت.یکی این که ما میگفتیم اگر آن روز به امام توهین کنیم، فردای آن روز از ما خواهند خواست تا به پیامبر(ص) خدا توهین کنیم. اگر آن روز آن کار را انجام میدادیم، فردای آن روز دوربین میآوردند و فیلم میگرفتند و از آن استفاده تبلیغاتی میکردند. این، یک بخش از مسئله بود و بخش دیگرِ مسئله، این بود که بالاخره ما شعار میدادیم «ما همه سرباز توئیم خمینی».  آیا آن شعار، دروغین بود؟اگر اهانت میکردیم و خلاف عهدمان، عمل می­ کردیم چهطور میتوانستیم ادعای شهادت در رکاب امام زمان(عج) بکنیم؟! در حالی که پشت سر ولی فقیهمان شعار دروغین دادیم؟! نه؛ ما باید پای ولایت باشیم. باید پای ولایت ایستاد. تهِ ماجرا این بود که شعار نمیدادیم فلکمان میکردند و به کف پایمان شلاق میزدند و پس از مدتی دردهای آن التیام مییافت.

در خاطرات بعضی آزادگان آمده است که در خصوص شعار دادن بر علیه حضرت امام(ره) نفر اول محکم ایستاد و گفت «نه» و هرچه او را زدند سکوت کرد. و این پایمردی باعث شد تا خودِ دشمن شکسته شود. اگر او نمیایستاد، همه شکسته میشدند. این، برمیگردد به همان جملهای که گفتم «من آمدم خودم را بشکنم که دیگران شکسته نشوند». این یک نگرش است. «من آمده­ ام شهید شوم تا دیگران شهید نشوند». ایستادگی یک نفر باعث شد تا، ابهت دیگران شکسته نشود. ابهت نظام شکسته نشود. ابهت کشور شکسته نشود.

ما باید به این حقیقت برسیم که ما که پشت سر ولایت شعار میدهیم –ضمن اینکه خود ولایت برای ما ملموس است. ما بارها و بارها دیدیم که امام، یک جمله گفت و همه را نجات داد. البته امروز نیز الحمدالله، مقام معظم رهبری واقعاً اثبات کردند. توی سختترین دورهها، رهبری یک جمله فرمودند و معادلات را تغییر دادند.

بر اساس آیات نورانی قرآن کریم، یک جا قران می فرماید "شفاء و رحمه  " و در جای دیگر "ولا یزد الظالمین الا خسارا "ولایت که از آیة قرآن جلوتر نیست. البته، ما مسیرمان از ابتدای انقلاب هم همین بوده است. انقلاب که شد، موجی آمد. یک عده با موج همراه شدند و یک عده جلو وخط مقدم آن حرکت کردند. و این موج را هدایت کردند. یک عده، در حاشیه بودند؛ پشت سر موج. آنهایی که در حاشیه بودند، با شرایطِ متفاوت میچرخند.

واقعاً موضع­ گیری­ های به جای مقام معظم رهبری، نشان داده است که اگر در خیلی از جاها، حضور ایشان نبود، هزاران فتنه به وجود میآمد. کلام ایشان نافذ بوده و دنیا را تکان داده است. جوانهای ما نیز باید این را بدانند.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها