بازگشت یوسف‌های روح‌الله/ 22

افسران عراقی جلادانی مثل داعش بودند/ چهره‌ام چنان تغییر کرده بود که پدرم هم من را نشناخت

از نقطه شروع اسارت تا نقطه آزادی بعد از هشت سال، واقعا ما با جلادانی مثل داعش روبه رو بودیم. امروز آنچه مردم به عنوان داعش می‌بینند، همان بعثی‌های بالای سر اسرا بودند.
کد خبر: ۹۶۰۹۳
تاریخ انتشار: ۲۸ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۴:۳۷ - 18August 2016

افسران عراقی جلادانی مثل داعش بودند/ چهره‌ام چنان تغییر کرده بود که پدرم هم من را نشناخت

به گزارش خبرنگار دفاع پرس از لرستان، به مناسبت بازگشت یوسفهای روح الله به میهن اسلامی، سراغی از آزاده 8 سال اسارت و جانباز 50 درصد جنگ تحمیلی هوشنگ اختردانش از شهرستان ازنا توابع استان لرستان رفتیم و گپ خودمانی را با وی شروع کردیم که شرح آن در زیر میآید:

 دفاع پرس: زمانی که جنگ آغاز شد، چه عاملی باعث شد تصمیم به رفتن جبهه بگیرید؟

آن چیزی که محرک اصلی من برای رفتن به جبهه بود، این بود که وقتی دیدم که شهدا را میآورند، یک جوانی، یک پاسداری یا یک بسیجی که شاید هیچ کس او را نمیشناخت و مال دورترین نقطه روستاهای شهر و یا از خود شهر است، اما یک دفعه جمعیت بیست هزار نفری ازنا و حومهاش برای تشییع این جوان میآیند و شرکت میکنند که برای نظامش و انقلاب و خاک و ناموسش به جبهه رفته است.

بعد یک آقای سرشناسی با دیانت بالا و احترام خیلی بالا در این شهر به رحمت خدا رفته، خیلی جمعیت برای تشییع این آقا باشند 200 نفر یا 150 نفر باشند میروند و خاکش میکنند و مراسم که تموم میشود اگر هم در خاطر کسی باقی بماند فقط برای اعضای خانواده و بستگان درجه یک است.

ولی وقتی همه مردم به گلزار شهدا میآیند، اگر قبل از رفتن به سر قبر میت خودشان به گلزار شهدا نروند حتما بعدش برای تجدید میثاق با شهدا و احترام و قدردانی از آنها به گلزار شهدا میروند.

این امر برای من سؤال ایجاد کرد که چرا بمانم و مثل شهدا نباشم. این مرگ که برای ما با عزتتر است. میشود گفت یکی از انگیزههای اصلی من برای رفتن به جبهه این بود و تشخیص اولیهاش این بود و محرک بعدی  فرمایشات امام (ره).

بعد واقعا اثرات انسان سازی جبهه و دانشگاه انسان سازی که داشت باعث شد که صدها و هزاران و میلیون ها نفر به جبهه بروند، حالا یکی اسیر شد و یکی شهید و یکی جانباز و یکسری رزمندگانی که سالم ماندند. گر چه کسی هم که سالم است، ولی اثرات جبهه و جنگ را همچنان همراه خود دارد.

دفاع پرس: برای اولین بار چه زمانی و چگونه به جبهه اعزام شدید؟

تقریبا 15-16 سال داشتم و سال سوم راهنمایی را تموم کرده بودم. در اواخرسال 61  با دستکاری شناسنامه از شهرستان ازنا به جبهه اعزام شدم و در عملیات رمضان حضور پیدا کردم و در این عملیات از ناحیه دست و گوش مجروح شدم.

دفاع پرس: چه چیزی باعث شد با توجه به اینکه شما سنی هم نداشتید و مثل نوجوانها می توانستید نزد خانواده باشید و مشغول  بازی سرگرمی شوید، ولی دل به جبهه سپردید؟

شاید تا آن موقع ازنا 7 الی 8 شهید آورده بودند. اصلا گویی که دلمان کنده شده بود و در آن فضا آرام و قرار نداشتم.  دوست داشتم برم و ببینم که منطقه چگونه است و شرایط جبهه و جنگ چه چیزی دارد که هر کس میرود دیگر نمیتواند برگردد.

دوست داشتم بدانم چه چیز پشت این قضیه است که یک آدم از یک خانواده سرکش و بی دیانت به آنجا میرود در هنگام برگشت از زمین تا آسمان تغییر میکند و روحیاتش متفاوت میشود.

همیشه دوست داشتم از باب کنجکاوی بفهمم واقعا جبهه چه چیزی دارد. آدم که با گلوله و سرب تغییر نمی کند پس موضوعی دیگر در جریان بود.

اول که رفتم دیدم که بله، هر آنچه که من فکرش هم نمی کردم در جبهه ها هست که باعث دگرگونی و تغییرات انسان میشوند.

مرحله دومی که میخواستم اعزام بشوم به مادر و پدر و خانواده ام گفتم. آنها با توجه به روحیاتی که در من دیدند بدون هیچ بحثی من را همراهی کردند.

دفاع پرس: چه تاریخی اسیر شدید؟

19/11/1361 ساعت 8 صبح.

دفاع پرس: بعد از اسارت شما را کجا بردند؟

ما رو به  شهر العماره بردند، در یک مدرسهای که ظرفیت 100 نفر داشت، 300 نفر را به زور داخل اتاقها جا دادند. آن هم شکنجه خاص خودش بود، تقریبا دو مرحله ما را به شهر العماره بردند و در شهر چرخاندند، به عنوان اینکه همه لشکر و سپاه ایران را دستگیر کردیم و به نوعی تبلیغات میکردند.

دفاع پرس: چند نفر بودید که در این عملیات دستگیر شدید؟

ما را از العماره به بغداد بردند و در بغداد دو، سه روز نگهمان داشتند و بعد ما را به شهر موصل که مرکز نینوا هست،  بردند. آنجا متوجه شدیم که تقریبا نزدیک به هزار، هزار و صد نفری در مجموع در عملیات والفجر مقدماتی اسیر شدند.

دفاع پرس: فکر می کردید اسیر بشید؟

در منطقه عملیاتی در چادری که بودیم یک رزمنده ی  جانبازی به نام حاج کریم کشاورز بود که گفتند بیاید قرعه کشی کنیم و ببینیم اگر عملیات صورت بگیره هرکسی چه وضعیتی برایش پیش میآید. یکی نوشت اسیر و یکی نوشت مجروح و یکی نوشت شهید یکی اصلا فرار و خلاصه هر کسی چیزی نوشت و قرار شد قرعه در بیاوریم.

یک نفر گفت با یکبار که نمیشه و گفتند تا سه بار انجام میدهیم. خدا رو شاهد میگیرم،ذدر هر سه مرحله قرعه کشی من اسیر در آمد. نه اینکه قبول کردم که اسیر میشوم اما در مجموع جنگ اصلا باور نمیکردم که بسیجی  اسیر بشود و گاهی فرماندهان در توجیه عملیات درباره اسارت  میگفتند، ما باور نمیکردیم که بسیجی اسیر شود. اسارت در مخیله کسی نمیآمد. تا اینکه ما با واقعیت اسیری مواجه شدیم و دیدیم که اتفاق میافتد و پیش آمد.

دفاع پرس: حس و حالتان در زمان اسارت چگونه بود؟

هیچ ترسی وجود نداشت.

دفاع پرس: یک نوجوان شانزده ساله؟

والله قسم میخورم نه تنها خودم بلکه من از شهامت دیگران شهامت میگرفتم و هرگز نترسیدیم. عراقیها با اهانت و با توهین ما رو میزدند که ما اسلحه خودمان رو بیندازیم، یعنی تا دقیقه نود با اینکه اسیر بودیم و در اختیار آنها بودیم، اما اسلحهمان را زمین نینداختیم.

نارنجکهایمان را با چوب به کتفهامان میزدند که پایین بیفتند. البته زمانی که داخل کانال تصمیم گرفتیم که دیگر اسیر شویم، همه سوزنهای نارنجکها  و اسلحهها رو در آوردند و زیر گل و خاک پنهان کردند و گفتند اگر بناست این اسلحه دست عراقیها بیفتد، چوب خالی باشد و سوزن نداشته باشد. اما والله هرگز ترسی در وجود ما نبود و هرگز در زمان اسارت از اولش تا آخرش در بدترین شرایط خدا را شاهد میگیرم، کوچکترین ترسی در وجود هیچ کدام از بچهها دیده نمیشد.

دفاع پرس: وقتی که اسیر شدید به چه چیزی فکر میکردید؟

تا ده روز اول اصلا باور نمیکردیم که در اسارت ماندگار باشیم و فکر میکردیم یکی، دو شب دیگر عملیاتی صورت میگیرد و ما آزاد میشویم و بعد که دیدیم این موضوع فکری و رویایی  بیش نیست، به این فکر افتادیم که خودمان را متناسب با شرایطی که قرار گرفتیم آماده کنیم.

برای شرایطی که ممکن است همین باشد و یا ممکن است بدتر از این باشد. بزرگترهایی که پاسدار بودند داخل ما بودند و به بچهها آرامش و روحیه میدادند و تمرکز حواس ایجاد میکردند که بچه ها آسیب کمتری ببینند و گرفتار حواشی در اسارت نشوند.

دفاع پرس: برخورد بعثی ها با شما چگونه بود؟

از نقطه شروع اسارت تا نقطه آزادی بعد از هشت سال، واقعا ما با جلادانی مثل داعش روبه رو بودیم. امروز آنچه مردم به عنوان داعش می بینند، همان بعثی های بالای سر اسرا بودند.

دفاع پرس: وضعیت روحی  روانی اسرا در زمان اسارت چطور بود؟

در مجموع شرایط روحی روانی اسرا خوب بود.

هر کدام از نمایندگان صلیب سرخ به دنبال ترویج فرهنگ علمی خودشان با زبان خودشون  بودند. وقتی می آمدند یک سری کتاب می آوردند، مثلا آن که روسی بود کتاب روسی می آورد و آن که انگلیسی بود کتاب انگلیسی می آورد و آلمانی و فرانسوی و اسپانیایی و چینی و الی آخر و خلاصه هر کدام به زبان خودشان کتاب می آوردند.

نمایندگان صلیب سرخ چهار، پنج سال که از اسارت گذشته بود، خودشان مات و مبهوت مانده بودند و می گفتند چرا اینطور است. ما اسرای کشورهای دیگر را که میبینیم در یک مرحله اگر 50 نفر مشکل روحی _روانی دارند، دفعه بعد که میریم به 80 نفر، صد نفر میرسند. اما در اسرای ایرانی وقتی میاییم میبینیم اگر الان 100 نفر انگلیسی، آلمانی و یا فرانسوی یاد گرفتند، مرحله بعدی میشوند 200 نفر. کسی که فقط انگلیسی بلد بوده، آلمانی را هم یاد گرفته و هر دو زبان با ما صحبت میکند.

این یک واقعیتی بود. میشود گفت از مجموع 1500 نفر حداقلش 1000 نفر زبان انگلیسی و آلمانی و یا فرانسوی یاد گرفته بودند. ضمن اینکه زبان عربی را اکثرا دیگر بلد بودند. مگر کسانی که اصلا سواد کلاسیک نداشتند.

میشود گفت نزدیک به 500، 600 نفر حافظ کل قرآن بین بچهها  بودند. 500، 600 نفر زیات عاشورا و دعای کمیل و ندبه و دعای توسل و زیارت امین الله و زیارت وارث، همه اینها رو حفظ کرده بودند. عراقی ها تفتیش می کردند و اگر کتاب دعایی رو پیدا می کردند با خودشان می بردند و دیگر مشکلی برای خواندن دعا نداشتیم  و چون بچه ها  حفظ بودند، می خواندند و بقیه هم تبعیت میکردند.

میشود گفت وقتی از نظر روحی _روانی خوب باشی این موفقیت حاصل میشود که نمایندگان صلیب سرخ تعجب میکردند.

حاج آقا ابوترابی خدا رحمتش کند، به اسرا گفته بود که شما باید به عنوان انسان هایی که دارید در این جمعیت های متفاوت تلاش می کنید، فرق بین دین رو بفهمید. به هر حال آن کسی که شیعه است و دینش دین اسلام است، راه خدا را رفته و هدفش هدف خدایی است، نتیجه اش این است که به جای اینکه روانی و دیوانه بشود و تعادل خودش را از دست بدهد، به قرآن و نهج البلاغه و دعا و زبانهایی  مجهز بشود که اگر فردا برگشت بتواند برای جامعه اش مفید باشد.

دفاع پرس: دوران اسارت وضعیت غذایی،بهداشتی چطور بود؟

تقریبا سه سال اول فقط در هر 24 ساعت یک وعده غذای بسیارکم به ما میدادند و هفتهای دو تا نان بیشتر نمیدادند. با کمپرسی میآوردند و گوشه اردوگاه می ریختند که آن هم یا چنان مثل سنگ  خشک بود که با سنگ بکوبیش و آردش کنی و یا چنان خمیر بود که جلوی آفتاب خشکش کنی و بعد بکوبی و از آن استفاده بشود کرد. از لحاظ بهداشتی هم می توان گفت ما در طول هشت سال اسارت هرگز خودمان را زیر دوش آب ندیدیم. گاهی وقت ها که خیلی لطف می کردند، مثلا نماینده صلیب سرخ و سازمان مللی می خواست به اردوگاه بیاید، اجازه می دادند که شیرهای آب باز باشند و در حد شیر آب سماوری که ما برای  چای از آن استفاده میکنیم، در این اندازه آب میدادند که حالا یک مجموعه ی 170 نفری که در یک آسایشگاه بودند، میخواهند از این یکی، دو تا دوش با اون فشار کم آب استفاده کنند.

همین که شلوغ میشد، عراقی ها لج می کردند و همان دوش را هم می بستند. یک تانکر آب تقریبا میشود گفت چهار، پنج هزار تنی سیمانی در اردوگاه درست شده بود، چهار، پنج تا شیر این طرف تانکر و چند تا شیر هم طرف دیگر تانکر بود، هر نفر میرفت با یک 20 لیتری آب از  تانکر می آورد و با همان آب سرد دوش میگرفت و بیرون می آمد و لباسش را هم میشست. واقعا در طول این هشت سال اسارت چیزی به عنوان دوش ندیدیم.

دفاع پرس: مراسم های فرهنگی،سیاسی، دعا و زیارت هم داشتید؟

بله، بین خودمان و مخفیانه بود و نگهبان میگذاشتیم تا با خیال راحت مراسم دعا و زیارت انجام دهیم. برنامه های سیاسی و مذهبی به طور منظم و مرتب انجام می دادیم. حتی در مقطعی یک رادیو از سربازهای عراقی نگهبانی دزدیده بودیم، آن را می آوردند و چهار، پنج تا از بچه ها جمع می شدند و اخبار رادیو رو گوش می کردند و سریع می نوشتند و بعدش ویرایش می کردند و در چند کاغذ بین آسایشگاه های دیگه پخش می کردند. جاسوس هایی که بین اسرا بودند این موضوع رو به عراقی ها لو داده بودند که رادیو دارند و آمدند و رادیو رو گرفتند.

اما مسائل فرهنگی و مذهبی و حتی درست کردن تئاتر، وجود داشت. یکی از رموز موفقیت و سربلندی ما داشتن  این مسائل و این برنامه ها بود. اگر مثل آب راکد می خواستیم بمانیم قطعا شرایط بسیار سخت میشد.

دفاع پرس: کتک هم خوردید؟

خیلی زیاد. گاها فیلم و سریالهایی که ساخته شدند، بعضی ها از من سؤال میکنند که واقعا این فیلم که پخش شد، واقعیت دارد. تنها چیزی که ما میتوانیم بگوییم این هست که چیزی که در فیلم میبینند در حد ده درصد از تمام وقایع اسارتگاه ها بوده است د و کسی که در فیلم  نقش بازی میکند و کتک میخورد زیر لباسهایش حتما لباسی تعبیه شده ولی در واقعیت ما با یک زیر پوش بودیم و وقتی با سیم بکسل میزنند، پوست بدن بلند میشد و نای راه رفتن نمی ماند  و دنیا جلوی چشمان سیاه میشد.

دفاع پرس: دیگر عادت کرده بودید؟

تقریبا، بدنمان دیگه سفت شده بود.

دفاع پرس: چطور با سن وسال کم خود را با این شرایط سازگار کردید؟

به هر حال وقتی انسان هدفی را برای خودش طراحی و تعبیه میکند، مبنای فکری خودش را روی آن قرار می دهد و صبر پیشه می کند. ما امام موسی بن جعفر(ع) رو داریم که آنجا به عنوان الگوی مقاومت و استقامت در ذهنها یادآوری می شدند و نمی توانستیم صبوری ایشان را نادیده بگیریم.

ما لااقل در این فضای 150متر مربعی آزاد بودیم و دست و پایمان دیگر باز بود. اما موسی بن جعفر(ع) اینطور نبودند، قلاده به دست و پاهایشان بسته بود. اینها الگوهایی بود که ما به آن تمسک داشتیم. و بعد الگویی مثل کاروان حضرت زینب(س) داشتیم که اصلا نمی توانستیم از آن غافل باشیم ضمن اینکه اصلا نمی توانستیم خودمان را با آنها مقایسه کنیم.

گر چه حرکاتی را که عراقی ها 1400 سال پیش با آن کاروان به آن شیوه انجام داده بودند، دقیقا عین همان حرکات رو با ما انجام دادند اما ما هرگز نمی توانیم همچین مقایسه ای را بین خود با آن کاروان داشته باشیم. اما اینها به عنوان الگوهای تمسکی ما بودند و بر این اساس تحمل می کردیم و اینطور نبود در مقابل عراقی ها به زجه بیفتیم و اینطور نبود که در مقابل زدن عراقی التماسی کنیم که ما را نزنند، به والله اینطور نبود و حالا من هم جوان بودم و چالاک و مخفیانه ورزش هایی را انجام میدادم و بدنم آمادگی کتک رو لااقل داشت. اما پیرمردهایی داشتیم که ضعیف الجثه بودند و جانبازانی که آنجا مجروحیت و مشکل داشتند و از تحرک و چالاکی لازم برخوردار نبودند اما هرگز در برابر شکنجه کوتاه نمیآمدند که بخواهند التماس کنند تا شاید سرباز بعثی کتک شان نزند.

دفاع پرس: مساعدت و یاری هم سلولیها چطور بود؟

اونهایی هم که حتی با ما انحراف فکری داشتند، زمانی که پای همفکری و مساعدت و کمک به هم نوع میشد واقعا علی رغم انحرافات فکری کم نمی گذاشتند. اما آنهایی که شش دانگ با هم بودند، افکار و عقیده شان یکی بود؛  جانشون را  برای همدیگر می دادند.

گاهی وقتها حوادثی پیش می امد، مثلا اگر کسی با صوت قرآن خوانده بود و لو رفته بود سرباز عراقی پشت پنجره میامد و گوش میکرد و می گفت چه کسی قاری قرآن است و بچه ها می دیدند که اگر قاری قرآن به دلیل داشتن جسخ ضغیف بلند بشود صدمات زیادی می بیند کسی که هیکلی قوی تر داشت بلند میشد و میگفت من بودم و بعد عراقی بهش میگفت قرآن  بخان، میگفت دیگر نمی خوانم و به خاطر اینکه قاری قرآن لو نرود کتک می خورد و عراقی هم میدانست کسی که کتک می خورد قاری قرآن نیست.

سرباز و افسر عراقی و فرمانده اردوگاه آنقدر وا می ماند که آخرش می گفتند یا سبحان الله، خدایا اینها چه آدمهایی هستند، اینها از کجا آمدند همه رو کتک میزدند و زیر دست و پا له می کردند و در اتاق رو می بستند و می رفتند. همین که در را می بستند و می رفتند همه با هم صلوات قرایی ختم می کردیم و بعد افسر پشت در می آمد و میگفت یا سبحان الله، انتم بشر، این همه کتک خوردید هنوز صلوات میفرستید و آرام نمی گیرید. این شرایط روحی و روانی بود که الحمدلله اکثر بچه ها به لطف خدا آبرومند و سربلند و سلامت به وطن برگشتند و باعث افتخار نظام شدند.

دفاع پرس: دوران اسارت به فکر فرار هم بودید؟

بنده نه ولی داشتیم کسانی که به فکر فرار بودند و اتفاق هم افتاد. از اردوگاه خود ما کسی موفق به فرار نشد ولی از اردوگاه دیگری داشتیم که این اتفاق برایشان افتاده بود و فرار هم کرده بودند. یک مورد در اردوگاه ما انجام شد که ناموفق بود.

دفاع پرس: خبر رحلت امام (ره) را چطور دریافت کردید؟

تازه درب آسایشگاه ها را باز کرده بودند و ما در محوطه اردوگاه  قدم می زدیم. عراقی ها در داخل هر آسایشگاه هم یک بلندگو وصل کرده بودند که یک دفعه شنیدیم همین آقای حیاتی فعلی که گوینده اخبار است شروع به صحبت کرد و بعد یواش یواش خبر را گفت و قبل از اینکه به آخر اخبار برسه، سربازها از روی پشت بام  اعلام کردند که، موت الخمینی.

بچه ها همه جمع شده بودند و داشتند گوش می کردند و من دیدم که آقای حیاتی با گریه اعلام کرد امام (ره) به رحمت خدا رفته است. 

همه نشستند وسط اردوگاه، یک مقداری از فضای محوطه بود که آب و لجن جمع شده بود و گل بود، همه از اون گل روی سر و صورت خودشان گذاشتند. عراقی هایی که داخل اردوگاه بودند، همه از ترس  فرار کردند. چون می دانستند که اگر جلوی بچه ها بمانند و مقاومت کنند صدمه خواهند دید. همه به شیوه خودشان شروع به گریه و عزاداری کردند. ما به شیوه خودمان، کردها به شیوه خودشان،خلاصه عزاداری کردیم و محوطه را ترک کردیم و به داخل آسایشگاه رفتیم و همه نشستند.

یک تعدادی به نظرم حالت تنه درخت بود که بچه ها سوزانده بودند و مثل زغال شده بود، پیراهن های عربی که بهشان دیش داشه می گفتند، به ما داده بودند و بچه ها آنها رو سریع پاره کردند و با این زغال ها همه را سیاه کردند و روی پیراهن ها حالت تسلیت باد نوشتند و به در و دیوار داخل اتاقها چسباندند.

عراقی ها آن روز رو تقریبا هیچ کاری با ما نداشتند و برخوردی نکردند. غروب ساعت 4 آمدند و درب اتاق ها رو بستند و رفتند. فردای آن روز یکی، دو تا نیروی ضد شورش آوردند و این پلاکادرها و چادر های مشکی که زده بودیم را جمع کردند.

حاج آقا ابوترابی خدا بیامرز رفت و بهشون گفت که اگر اقدامی بکنید و اگر این اسرا همه کشته شوند، مطمئن باشید نصف سربازهای شما هم کشته میشوند. مطمئن باشید که بچه ها حمله میکنند و اردوگاه رو میگیرند. و در اینصورت تلفات و خسارات زیاد است. به سربازها بگید فقط برای آمار گرفتن که بدونند اسرا تعدادشون همونی که هست بوده. تا چهلم حضرت امام (ره) اصلا برخوردی با بچه ها نداشته باشند. والله قسم میخورم تا چهلم رحلت  امام (ره) هیچ سرباز عراقی حتی آن شمرترینشان جرات نمیکرد به هیچ اسیر ایرانی بگوید برو آن طرف تر. خیلی آرام می اومدند و آرام میرفتند و گشت شان را میزدند و غروب هم می امدند و درب آسایشگاه را می بستند و می رفتند و آمارشان را می گرفتند.

یک جو خیلی سنگین و وضعیت خیلی سنگینی حاکم بود. اضطراب و نگرانی خیلی حادی بچه ها را فرا گرفته بود. از بزرگان اردوگاه گرفته تا من و امثال من که بچه های کوچکتری از لحاظ فکر بودیم. همین که بعد از 24 ساعت بعد از آن مقام معظم رهبری به عنوان رهبر انقلاب معرفی و  انتخاب شدند،واقعا یک قوت قلبی همه گرفتند که حالا این نظام به عنوان یک کشتی اگر کشتیبانش از بین رفته، کشتیبان دیگری جایش را گرفته است. این باعث شد که یک آرامشی حاکم شود.

دفاع پرس: در اسارت شما را به زیارت کربلا بردند؟

بله. یکبار در سال 67 بعد از قبول قطعنامه بود که به ما اعلام کردند که میخواهند ما را زیارت ببرند  و بعدش هم آزاد میشوید، اردوگاه ما هم اولین اردوگاهی بود که آزادی اسرا شروع شد. اکیپ 400 نفره اول که رفتند زیارت، وقتی برگشتند دیدیم دوباره به داخل اردوگاه آمدند. عراقی ها از نظر روحی - روانی هم روی این مساله کار میکردند که مسئولین نظام را در ذهن بچه ها خراب کنند، میگفتند مثلا فلان مقام مملکتی شما قبول نکرده که اسرا آزاد بشوند. خب این موضوع تبعات زیادی داشت و عده ای مشکلات فکری و روحی - روانی پیدا می کردند.

دفاع پرس: وقتی به زیارت می رفتید چه حس و حالی داشتید؟

زمانی که میرفتیم تا قبل از اینکه به عتبات عالیات برسیم، فکر میکردیم این یک رؤیا است و باور نمی کردیم که عراقی ها اصلا روی این موضوع  راست بگویند. کسانی که جزء مرحله اول رفتند و زیارت کردند و آمدند، برای ما که مرحله دومی بودیم تا حدی دیگر قابل تصور بود. اما وقتی برمی گشتیم و می آمدیم  فکر می کردیم رؤیا است و خواب دیدیم.

باور کنید تا یکی، دو ماه بعد از اینکه زیارت کرده بودیم و برگشته بودیم، احساس میکردیم هنوز خواب دیدیم و قابل وصف نبود و فکر میکردم این اتفاق در حالت خواب و رؤیا برای من اتفاق افتاده است. گرچه خود حاج آقا ابوترابی خدا بیامرز شش، هفت ماه قبل از این اتفاق نتوانستند نه در جمع و نه در اردوگاه صحبت کند چون مجاز نبود.

حالا در جمعهای معتمد چهار، پنج نفره  گفته بود که خواب دیدم که قبل از اینکه از اسارت آزاد بشوم حتما به زیارت امام حسین(ع) می برنمان. همه می گفتند حتما حاج آقا داره روحیه میده برای قوت قلب و دلداری. بعد که این اتفاق افتاد آن تصورات که نسبت به حاج آقا بود و از نظر اعتماد کردن به ایشان و اینکه به جاهای دیگر هم وصل هستند، صد برابر شد.

حتی حاج آقا ابوترابی صحبت کرده بود که شما زمانی که آنجا میرید شهدایی را که در عملیات مختلف با شما در جنگ  بودند، جلوتر از شما حرم اباعبد الله الحسین(ع) و امام علی(ع)  را زیارت کردند، اینها در غالب کبوتر به استقبالتان می آیند. والله قسم میخورم در صحن حرم حضرت ابوالفضل (ع) و امام حسین (ع) و امام علی (ع) نشسته بودیم، تا اونهایی که نیاز به وضو دارند وضو بگیرند.می دیدیم کبوتر ها شاید در غالب دسته های هزار تایی بیشتر، می آمدند بالای سر این اسرا شاید به ارتفاع نیم متر در دو مرحله و سه مرحله می آمدند و بر می گشتند. همه در ذهنشان این حرف حاج آقا تجسم پیدا میکرد که این اتفاق  واقعا خوشامد گویی است. این یک نقطه عطفی در تاریخ اسارت و آزادگی ماست.

دفاع پرس: روزهای آخر که می خواستید آزاد بشوید برخورد عراقی ها با شما چطور بود؟

از ابتدای اسارت تا دقیقه نود اسارت برخورد عراقی ها هیچ تغییری نکرد. توجیه شان هم این بود که میگفتیم ما که میخواهیم دیگه آزاد بشیم و بریم، لااقل به عنوان یک خاطره و یادگاری یک حرکت خوبی کنید، یک غذای خوبی بدید، یک لباس مرتبی بدید، میگفتند به حال ما دیگه هیچ فرقی نمی کنه ما اون چه که سر شما نباید می آوردیم، آوردیم. اگر الان نان و طلا هم به شما بدهیم و برید میگید عراقی ها هر ظلم و ستمی که خواستند به ما کردند و همان واقعیت را که بوده تعریف می کنید. لااقل با یک، دو  وعده غذا این روز آخری دیگه دردی از شما دوا نمیکند و این تفکر و توجیه عراقی ها در روزهای آخر اسارت بود.

دفاع پرس: موقع آزادی چه حسی داشتید؟

زمانی که به مرز خسروی آمدیم تا قبل از اینکه اتوبوس های بچه های سپاه را ندیدیم باور نمی کردیم.شعار الموت الصدام رو می دادیم. عراقی ها حدود 400، 500 نفر خانواده ، عذر میخوام اکثرا خانم و رقاص بودند آورده بودند اونجا و یک گروه موسیقی هم آورده بودند و میزدن و آنها می رقصیدند و به عنوان استقبال از اسرایشان این کار را انجام می دادند.

آنها میزدن و می رقصیدن و شعارهای خاص خودشان را میدادند و ما هم از تشنگی و گرسنگی و فشار زیر آفتاب بودن الموت الصدام می گفتیم و با خودمان می گفتیم حالا می خواهند برمان گردانند و یا هر کاری که میخواهند بکنند. برایمان مهم نبود و شعار میدادیم.

عراقی ها هم مواقعی می آمدند و توپ و تشر و تهدید میکردند که دوباره به بغداد بر میگردونیمتان. عده ای هم بزرگتر بودن و پختگی می کردند و بچه ها را آرام می کردند و زمانی که چشممان به بچه های سپاه افتاد، با اون لباسهای سبز که میان و بچه ها را تحویل میگیرند اصلا یک عالمی بود.

از طرفی هم می خواستیم از بچه ها بعد از 8 سال جدا بشیم و واقعا صحنه ی خیلی ناراحت کننده ای بود که این همه عمر ما با هم بودیم و کنار هم بودیم و سختی ها و خوبی ها و خوشی ها و تلخی های روزگار را با هم چشیدیم، حالا از همدیگر جدا میشویم و شاید تا قیامت دیگر همدیگر را نبینیم و چه اتفاقاتی که بعد ها خواهد افتاد. از طرفی خوشحال بودیم که میخواهیم برگردیم و وارد وطن بشیم و خانواده و مردم کشورمان را  ببینیم.

وقتی تحویل بچه ها شدیم و اومدیم و از مرز بچه های رزمنده و سرباز و محافظین مرز رو میدیدیم، با آن شور و هیجان و با آن نحوه استقبال و با آن همه احساس و دلدادگی،  آدم واقعا لذت میبرد. به خاک ایران که رسیدیم همه سجده شکربجا آوردیم.

دفاع پرس: چه روزی آزاد شدید؟

27 مرداد 69

دفاع پرس: وقتی به شهرتان وارد شدید استقبال مردم و خانواده چطور بود؟

استقبال واقعا بی نظیر بود. تاچشم کار می کرد جمعیت بود...احساس غرور می کردم... من از داخل  جمعیت یک لحظه دیدیم کسی سراسیمه به سمت مینی بوس میآید. من هم در صندلی جلوی مینی بوس نشسته بودم. پدرم رو شناختم و دیدم این پدرم هست که دارد به طرفم میآید و پشت سرش پسر عموی مادرم داشت می آمد. پدر نزدیک در مینی بوس آمد و خلاصه با هزار زور و یا علی مدد، من به پاسدار گفتم که این پدر من است که می خواهد داخل مینی بوس بیاد. من گفتم الان اجازه میدهد که پدرم وارد مینی بوس شود. من جلوی درب مینی بوس آمدم و پدرم را در آغوش گرفتم و بوسیدمش و سلام کردم. دیدم پدرم هلم میدهد، من بوسش میکردم و میگفتم من پسرت هستم، ولی او هلم میداد و میگفت برو ولم کن  میخوام برم سراغ پسرم، واقعا من را نمی شناخت. با توجه به شرایطی که از نظر چهره و ظاهر برای من پیش آمده بود.

یک لحظه همین پسر عموی مادرم پشت سر پدرم می آمد خودش رو رساند و گفت عمو حسن ایشان پسرت هست،خلاصه بابایم را بغل گرفتم و بغضش ترکید و من هم به ناچار خودم را نگه میداشتم و صلوات میفرستادم و میگفتم پدر یه وقت سکته نکند. آرامش کردم و گفتم که هیچ نگران نشو و الحمدلله صحیح و سالم هستم و دیگر برگشتم و نگران نشو.

شاید این اتفاق یک دقیقه ای حالا کمتر یا بیشتر زمان برد. وقتی پدرم خوب متوجه شد که من پسرش هستم و نباید نگران باشد. خلاصه من را بردند. مادر از دور میدید که من دارم می آیم و بعد که رسیدم، خیلی توی آغوش گرفتمش و صلوات برایش میفرستادم و مادرم زبانش لکنت شده بود و نمیتوانست زبانش را بچرخواند و حرف بزند و واقعا از امام حسین (ع)  خواستم که بعد از این همه مدت دوری که من آمدم ایشان شوکه نشود و آسیب نبیند و خلاصه مادرم را آرام کردم و با همراهی مردم که برای استقبال آمده بودند رفتیم.

دفاع پرس: اثرات مثبت و منفی اسارت در زندگی امروز شما چیست؟

والله دوران اسارت هیچ اثرات منفی در زندگی من نداشته است. اما برعکسش میشود گفت صد در صد مثبت بوده، کمتر فردی در خانواده و بستگان و همسایه ها میشناسیم که بنده را به عنوان یک آزاده اعصاب خورد بشناسند. همه به زبان و به یقین و به گفته اقرار دارند که این چه صبری است که این آقا دارد.

کسی که این دوران رو سپری کرده اصلا نباید اعصاب داشته باشد و باید روزی با ده نفر درگیر شود. با خانواده و فامیل و دوستان و اصلا نباید از ترسش حرف بزنی.اما به لطف خدا و ائمه و آنچه به واسطه گری دعای خیر حضرت امام (ره ) برای ما بوده است، تحملش با هر شرایط برای من آسان است و همه شرایط را تحمل می کنم که خانواده و فامیل و بستگان و همشهریها  و در مجموع مردم کشورم در آرامش و آسایش از این موضوع از طرف ما باشند.

انتهای پیام/

 

نظر شما
پربیننده ها