اسدالله صفا، از مبارزين قبل از انقلاب مي گويد: «يادم هست كه در زندان قصر بودم كه يك روز جواني با كت و شلوار سرمه اي آمد دم زندان و گفت كه با آقا صفا كار دارم. من رفتم و پرسيدم چه كار دارد، گفت: «فردي به اسم محمدتقي مجيدي هست كه هر چه گشتيم او را پيدا نكرديم و دكتر خورشيدي در مسجد لرزاده، مرا به اينجا فرستاده، من داماد او هستم و دنبالش مي گردم.» شوهر خواهر من، ناصر زرباف، از فدائيان اسلام بود.
خواهرم به من گفت: «چند وقت است كه آقاي زرباف دنبال تو مي گرده تا بهت بگه كه مجيدي زنداني توئه و مواظب باش فرار نكنه.» من رفتم و پرس و جو كردم و ديدم عاقل مردي است و خود اوست. به سراغ آقاي خلخالي رفتم و گفتم: «آقا! چه نشستيدكه قاتل مرحوم نواب رو گرفته اند.» مرحوم خلخالي گفت: «برو سريع زمينه ي محاكمه او را فراهم كن.» تيمسار مجيدي را آورديم و او اظهار كرد كه خسته است و حالش خوب نيست و محاكمه به فردا افتاد.
من فدائيان اسلام قديمي را خبر كردم و بعضي ها آمدند، از جمله برادر زن آقاي عبدالحسين واحدي به نام احمد عباسي تهراني كه با نواب محاكمه شد و ده سال حبس كشيد. در دادگاه، مرحوم خلخالي از مجيدي پرسيد: «شما از قضاوت چه اطلاعي داشتيد كه حكم اعدام آنها رو داديد؟» مجيدي گفت: «من قضاوت نمي دونستم، ولي مي دونستم كه نواب و يارانش؛ همه كافر هستند.» مرحوم خلخالي پرسيد: «دليلي هم براي كافر بودن آنها داري؟» گفت: «بله! آيه الله بروجردي كه من مقلد او بودم، از آنها دفاع نمي كرد.»
مرحوم آذري قمي كه در دادگاه حضور داشت و بسيار مورد احترام امام و زنداني كشيده ها و تبعيد كشيده هاي رژيم بود، اشك توي چشمش جمع شد و گفت: «والله موقعي كه حكم اعدام نواب رو داديد، آقاي بروجردي مرا خواست و نامه اي نوشت براي سيدالعراقين كه با دربار در تماس بود.
پيرمردي به نام قائم مقام رفيع در تهران بود كه چشم چپ و راست اعليحضرت بود و به خانه آيت الله هم مي آمد. آقاي بروجردي در نامه نوشته بودند كه دستت را به خون اين بچه سيدها آلوده نكن و نامه را دادند به سيدالعراقين كه بدهد به او. ظاهرا شاه و خانواده اش براي اسكي به آبعلي رفته بودند و نامه به دست او نمي رسد و فدائيان اسلام به شهادت مي رسند.
انتهاي پيام/ز