دلنوشته/ مصطفی رحیمی

آرام بخواب بسیجی من! آرام بخواب پاسدار بی‌سر من!

«میان این خاکریزهای آرام و خاموش، به دور از زرق و برق شهرها، بین این تکه‌های انفجاری، میان کانال‌های انبوه از مهمات، آرام بخواب همراه من، ای عزیزتر از جان! آرام بخواب که آسایش و راحتی شما فقط در بطن بیابان‌هاست! بسیجی بی‌سرِ من!»
کد خبر: ۳۶۹۹۲۹
تاریخ انتشار: ۲۷ آبان ۱۳۹۸ - ۰۱:۱۹ - 18November 2019

آرام بخواب بسیجی من! آرام بخواب پاسدار بی‌سر من!به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «حمید داودآبادی» رزمنده، جانباز و پژوهشگر دوران دفاع مقدس، در صفحه اجتماعی خود، به بازنشر دلنوشته «مصطفی رحیمی» یکی از رزمندگان دوران دفاع مقدس پرداخت که در ادامه آن را می‌خوانید.

«آرام بخواب بسیجی من! آرام بخواب پاسدار بی‌سر من! آسوده بخواب سرباز تکه‌تکه شده من! در میان این بیابان بی‌سر و صدا و آرام، میان این همه مین پاکسازی نشده و سیم‌خاردارها، مهمات و اسلحه، آرام بخواب عزیز من!

میان این خاکریزهای آرام و خاموش، بدور از زرق و برق شهرها، بین این تکه‌های انفجاری، میان کانال‌های انبوه از مهمات. آرام بخواب همراه من، ای عزیزتر از جان! آرام بخواب که آسایش و راحتی شما فقط در بطن بیابان‌هاست! بسیجی بی‌سر من!

همین‌جا که هستی، باش. اصلا طرف شهر نیا، وگرنه آن‌چنان دلت می‌گیرد که از آمدن پشیمان می‌شوی. شما این‌جا خوابیده‌اید و در شهر، همه دنبال مال و مَنال دنیا می‌روند. شما این‌جا آسوده‌اید و در شهر، برای پست و مقام، پول و بنز و ویلا، بر سر هم می‌زنند.

عزیز من! سال‌هاست در سرمای زمستان و گرمای تابستان بیابان فکه آرمیده‌ای. سال‌هاست که سر از سجده نماز عشقت برنداشته‌ای و من، پس از آن روز تلخ پذیرش قطعنامه که از این‌جا رفتم، دگربار پس از سال‌ها دوری، به دیدار تو آمده‌‌ام؛ با چشمانی پُر اشک، بر سر این خاکریز، بین خمپاره‌ها و گلوله‌های آر.پی.چی، مهماتی که این طرف و آن طرف افتاده‌اند، نشسته‌ام و به تو می‌نگردم.

ای استخوان‌های در هم شکسته! که هنوز چفیه خونی پوسیده‌ات برگردن مانده، با من سخنی بگو! شما را به خدا، ای خفتگان بیابان‌های فکه! یکی‌تان با من سخنی گوید. یکی‌تان با من حرف بزند. والا می‌میرم. این دل دیگر طاقت این همه ریا و نیرنگ، دروغ و مال‌پرستی و مقام‌خواهی مردم شهر را ندارد. این‌جا به پناه جویی آمده‌ام. پناهم دهید.

ای جمجمه‌های پراکنده! یکی‌تان به زبان آید و با من حرف بزند. بگویید که مناجات شبانه‌تان چگونه می‌گذشت. از دعاهای کمیل و توسل‌تان حرفی نزنید. از ترکش‌ها و نیروها. منورها و مین‌ها حرفی نزنید، که خود با شما و همرزم‌تان بودم. از این‌ها نگویید که حالا ما باید چه کنیم؟ تکلیف چیست؟

ای طلایه‌داران شعار «عمل به تکلیف»، ما چه کنیم؟ در این میانه که هرکس به فکر دنیای خویش است پا روی سر دیگران می‌گذارد تا بالاتر رود، ما چه کنیم؟

آی تخریب‌چی تکه‌پاره شده بر روی مین! آی استخوان‌هایی که هنوز روی سیم‌خاردارهای حلقوی مانده‌اید! آی بدن‌های ته کانال خفته! آی اجساد زیر خاکریزها مانده! با من حرف بزنید.

شما دو نفر که در آغوش یکدیگر شهید شدید و حالا، حتی جداسازی اسکلت‌تان مشکل است. لااقل یکی تان با من حرف بزند. ای پلاکهای بی‌صاحب! ای اجساد بدون پلاک! بیایید باهم درد دل کنیم. خدایا! به این دل امان بده تا حرفش را بزند. به این حلقوم رمقی دِه تا درد سال‌ها جدایی از این خاکریزها را فریاد کند.

فکه‌ای‌ها و شلمچه‌ای‌ها! آی ساکنین بیابان‌های رقابیه! این دل، بی شما پر درد است. حرفی بزنید تا مرهمی بر آن نشیند. آن حنجره‌ای که تیر کالیبر، تکبیرت را قطع کرد! با من حرف بزن. بگو این دل دیوانه را به کجا برم تا آرام گیرد. آی دیده‌بانی که کنار دوربینت افتاده‌ای! به من بگو با این دوربین کجا را می‌جستی؟ خطوط دشمن را یا زردی گنبد طلا را؟ و اگر با من حرف نمی‌زنید، پس گوش فرا دهید تا من حدیث سال‌ها فراق را باز گویم!

تو! ای استخواهایی که کنار بی‌سیم افتاده‌ای! تو که هنوز چفیه پوسیده خونی‌ات دور استخوان‌های گردنت مانده، با تو هستم! آی کسانی که نان خشک می‌خوردید، روی خاک می‌خوابیدید! ببینید که برای مرغ و بنز و ویلا چه می‌کنند.

من این‌جا آمده‌ام تا خبری از شما به افسردگان شهر برسانم. من این‌جا آمده‌ام تا ببینم شما که همه کارها را زود تمام می‌کردید و برمی‌گشتید، چرا این همه سال این‌جا مانده‌اید؟ مگر کاری مهم‌تر یافته‌اید؟

من این‌جا به تفحص پیکرهای شما، که به جست‌وجوی جسد گمشده دل خویش آمده‌ام که آخر جنگ همین جا سُکنا گرفت. و شما ای 13 پیکری که دست در دست هم پیدا شدید! ببینید که یاران، هنگام یافتن‌تان چگونه آه و فغان می‌کنند.

شما را به خدای شهیدان! ما را مَدد رسانید تا در این مرحله سخت که بعضی به بهانه سازندگی و اقتصاد، به اِنهدام معنویت رضایت داده‌اند، از هدر رفتن خون پاک شهدا جلوگیری کنیم.

از خدا بخواهید تا تَه مانده آن جام که به شما نوشاندند را، به ما بچشانید. ما را بخوانید تا به شما ملحق شویم و از این همه مِحنت و رنج رها شویم!»

انتهای پیام/ 113

نظر شما
پربیننده ها