به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، از نخستین روز ماه رمضان 1395 در خبرگزاری قرار گذاشتیم که افطار را مهمان سفره شهدا باشیم. این روزها نه فقط مردم ایران که حالا مردم عراق، افغانستان، یمن، سوریه، بحرین و... نیز در این سفره سهمی دارند. هر افطار بر سفره یکی از خانواده شهدا مینشینیم و با آنها همصحبت می شویم. سفره های ساده و به یادماندنی افطار در کنار خانواده های شهدا شیرین تر می شود. شما هم هر روز به این مهمانی باشکوه دعوتید.
شب دوم را مهمان خانواده شهید محمدرضا جبلی هستیم. پس از گذراندن مسیر طولانی و ماندن در ترافیک اتوبان شهید نواب به خانه شهید جبلی در سی متری جی رسیدیم. اولین چیزی که نظرمان را جلب کرد بنرهایی بود که بعد از سه ماه هنوز بر سر در خانه نصب بود. گویی کسی دلش را نداشت تا آن ها را از دیوار جدا کند. درب خانه که باز شد خانمی که برایمان ناشناس بود به استقبالمان آمد. خود را خواهر شهید معرفی کرد. گفت ما هم دوست داشتیم افطار را در کنار خانواده برادرم بگذرانیم به همین دلیل به اینجا آمدیم. یکی یکی اعضای خانواده به استقبالمان آمدند. عکس شهید بر روی میز هم به روی ما لبخند می زد.
به دنبال کوچک ترین اعضای خانواده می گشتم که یک دختر 18 ماهه به نام خدیجه بود. گوشی به دست به سمت ما آمد. زمانی که او را در آغوش گرفتم گوشی را به سمتم گرفت و گفت "الو". معصومیت و شیرینی بیانش مهرش را به دلم نشاند و تا زمانی که از خانه خارج شوم نگاهم به او بود.
خطاب به خواهر شهید گفتم "روز وداع شما هم به معراج آمده بودید؟" با جواب منفی مواجه شدم. گفت: طاقت دیدن برادرم را در تابوت نداشتم. ولی حالا خوشحالم که او به آرزویش رسیده است. منزل پدریام در کنار یک مسجد بود. نمازهایمان را در مسجد می خواندیم. انس با قرآن و آشنایی با بسیجیان مسیر زندگی ما را تغییر داد. در دوران جنگ تحمیلی دو برادرم به جبهه رفتند. محمدرضا هم یک بار از طرف بسیج برای خواندن سرود به اهواز رفت. از آن پس تاسف می خورد که چرا به خاطر سن کمش نمی تواند به جبهه برود. مکرر به کربلا می رفت و می گفت دوست دارم در این راه جانم را فدا کنم. راهش که باز شد، رفت.
شب قبل از اعزامش تمام خواهران و برادران را به منزلش دعوت کرد و اعلام کرد که فردا عازم است. از همه حلالیت گرفت و گفت می خواهم همه شما راضی باشید. مخالف رفتنش بودم ولی به خاطر همسر و فرزندانش که راضی شده بودند چیزی نگفتم که آنها منصرف یا نگران شوند. روز بعد تلفنی با او صحبت کردم و گفتم من راضی نیستم که شما بروید. شرایط امروز سوریه را گفت. بعد از صحبت با او آرام شدم و رضایتم را اعلام کردم. اولین ماه رمضانی است که بدون حضور برادرم می گذرانیم. طاقت نیاوردم و امروز به منزلشان آمدم. اگر برادرم نیست همسر و یادگاری هایش آرامم می کنند."
متاسفانه برخی از مردم که آگاهی کافی در خصوص حضور نیروهای ایرانی در سوریه ندارند، گاهی از روی ناآگاهی می گویند "مدافعان برای پول رفتند." ولی با ورود رسانه ها و پرداختن به علت حضور آنها در سوریه، ملت ایران لزوم حضور نیروها را درک و راضی به رفتن عزیزانشان شده اند. خواهر شهید در این خصوص گفت "قبل از شهادت محمدرضا من هم چنین شایعاتی را می شنیدم. من که اطلاعات دقیقی از شرایط منطقه نداشتم ولی یقین داشتم که این سخنان از روی ناآگاهی است. ولی حالا که دیگر مردم کشور حقیقت را متوجه شدند، به شهدا و خانواده های آنها احترام می گذارند. بعد از شهادت برادرم هر کجا که می رفتم با تعریف و تمجید روبرو می شدم. یک روز که پسرم را به پارک محل بردم. در جمع خانم ها بودم که یک نفر گفت اگر مدافعان حرم نرفته بودند ما امروز چادر نشین و بدون امنیت بودیم. ما زندگی مان را مدیون از خودگذشتی آنها هستیم."
به یاد روز وداع خانواده با پیکر شهید در معراج افتادم که زینب دختر 8 ساله شهید با گریه به عکاسان می گفت "از بابام عکس نگیرید. مگه عروسیه". رو به زینب کردم که حالا بعد از گذشت سه ماه آرام شده بود. به رویم لبخند زد و سرش را به پایین انداخت. شاید او هم در ذهنش وقایع آن روز را مرور می کرد.
عکس های معراج و تشییع را که از قبل برایشان آماده شده بود، تقدیم خانواده کردیم. همسر شهید تشکر کرد و گفت "این عکس ها باعث آگاهی مردم می شود و خوب است. طبیعی است که دخترم در روز وداع و تشییع ناراحت بود و سخنانی گفت ولی در آینده با دیدن این تصاویر آرام می شود. من در آن روز به خاطر بچه ها گریه نمی کردم البته همسرم هم قبل از رفتن به من سفارش کرده بود که اگر شهید شدم برای من گریه نکنید به یاد مصیبت های حضرت زینب (س) گریه کنید. تمام اقوام بر این نظر بودند که بچه ها را برای وداع با پیکر پدرشان نبرم ولی گفتم در آینده حتما از من گله گی خواهند کرد که چرا اجازه ندادم برای آخرین بار با پدرشان خداحافظی کنند. البته خودشان هم می خواستند که حضور داشته باشند. تا قبل از این که پیکر محمدرضا را در معراج ببینیم باور نمی کردیم که او شهید شده، بعد از دیدن پیکرش تمام بی قراریهایمان فرو کش کرد و آرام شدیم. دوست دارم اگر اجازه بدهند در وداع خانواده ها با پیکر شهید عزیزشان حضور داشته باشم."
همسر شهید ادامه داد: یک سال قبل از اعزامش در خانه بحث می کردیم. می گفتم ما از نظر مالی مشکلی نداریم ولی اگر تو شهید شوی من جواب فرزندانمان را چه بدهم؟ در نبود تو چه کار کنیم؟ در پاسخ تمام نگرانیهایم می گفت من شما را به شخصی سپردم که مطمئنم بعد از من از شما مراقبت خواهد کرد. در پاسخ تمام سخنانش من فقط می گفتم نرو. گفتم اجازه بده آقا اعلام کنند که همه باید بروند آن وقت تو هم برو. می گفت برای جهاد نباید منتظر اجازه بود.الان که داوطلبانه می رویم اجر دارد اگر آقا حکم جهاد بدهند آن زمان وظیفه است. امروز متوجه تمام حرف هایش می شوم. برای آماده کردن بچه ها عکس و فیلم هایی از سوریه را نشان می داد و می گفت حالا که شما در امنیت زندگی می کنید اشخاصی هستند که در آوارگی به سر می برند. زمانی که اخبار سوریه را تلویزیون نشان می داد گریه می کرد."
خانه در سکوت فرو رفته بود. شاید همه داشتند به گذشته فکر می کردند. برای شکستن سکوت، خطاب به همسر شهید گفتم از روزهای نخست زندگی مشترکتان برایمان بگویید. گفت "محمدرضا مخالف مراسم ازدواج بود. پس از عقد برای زیارت به سوریه رفتیم. بعد از بازگشت یک مهمانی ساده در خانه برگزار کردیم."
خانم غفاری تلفن همراهی از داخل کیفش بیرون آورد و گفت "قبل از رفتن تلفن همراهش را به من داد و با خود نبرد". عکس و فیلم های روزهای قبل از اعزام را نشانمان داد و گفت "روز آخر ما را به بهشت زهرا (س) برد و ناهار را کنار هم خوردیم." او با اشاره به قرآن کنار قاب عکس گفت "قرآنی که همیشه همراهش بود را در کنار قاب عکس گذاشتم تا بچه ها و خودم وصیتش را فراموش نکنم. او بر روی حجاب و نماز اول وقت سفارش می کرد. روز آخر هم به ما گفت که اگر شهید شدم بیش از پیش حجابتان را رعایت کنید و قرآن را با معنی بخوانید."
از همسر شهید خواستم که در صورت اطلاع، نحوه شهادت همسرش را برایمان بازگو کند. گفت: محمدرضا با یکی از دوستانش اعزام شد. در آن عملیات محمدرضا شهید و دوستش موجی می شود. او از فعالیتهای همسرم در سوریه و اینکه در آنجا در بخش آماد فعالیت داشته است، گفت. بعد از بهبود حالش مجددا به سوریه بازگشت. روزی هم فرماندهشان به منزلمان آمد و تعریف کرد که روز سیزده فروردین ماه درگیری شدیدی در خان طومان بود. چندین بار به محمدرضا می گوید که کنارش بماند. ولی او وارد درگیری می شود. آنها در شب به دنبالش می روند و مجروح در یک خانه او را پیدا می کنند. خون زیادی از او رفته بود وقتی به بیمارستان میرسند دیگر دیر شده بود و او شهید می شود."
شیطنت های خدیجه توجه ما را به خود جلب کرد. در گوشی پدر عکس ها را تماشا می کرد و می خندید. آرام آرام به لحظات ملکوتی اذان مغرب نزدیک می شدیم. اعضای خانواده مشغول آماده کردن سفره افطار شدند. با شنیدن بانگ اذان، حاضران آماده خواندن نماز شدند. به زینب نگاه کردم که چادر سفیدی به سر کرد تا نماز بخواند. بعد از خواندن نماز، سفره سفیدی پهن شد. نان، سبزی، خرما، پنیر و آش زینت بخش سفره شد. ما هم در کنار خانواده جبلی نشستیم و دومین روز از ماه مبارک رمضان را در خانه شهید گذراندیم. در حین افطار، همسر شهید گفت "دیروز هنگام افطار اشک در چشمانمان جمع شد. اولین سالی است که بدون محمدرضا افطار می کردیم. سال گذشته وقتی از شدت گرما به خانه می آمد صورت و پاهایش را می شست و تا یک ساعت قبل از اذان استراحت می کرد. قبل از اذان در کنار بچه ها می نشست و قرآن می خواند."
در آخر خانم غفاری اظهار کرد "قبل از شهادت محمدرضا زمانی که گفت و گوی خانواده شهدا را در تلویزیون تماشا می کردم اشک می ریختم. امروز که خودم همسر شهید هستم بهتر شرایط روحی و سخنانشان را درک می کنم."
لحظه خداحافظی همه آرام بودند و عکس شهید روبهروی درب ورودی به همه ما لبخند می زد.