به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس از نخستین روز ماه رمضان 1395 در خبرگزاری قرار گذاشتیم که افطار را مهمان سفره شهدا باشیم. این روزها نه فقط مردم ایران که حالا مردم عراق، افغانستان، یمن، سوریه، بحرین و... نیز در این سفره سهمی دارند. هر افطار بر سفره یکی از خانواده شهدا مینشینیم و با آنها همصحبت می شویم. سفره های ساده و به یادماندنی افطار در کنار خانواده های شهدا شیرین تر می شود. شما هم هر روز به این مهمانی باشکوه دعوتید.
شب ششم میهمان شهید داریوش (حسین) لقمانی هستیم. مسیر سرراستی دارد منزل شهید. یکی از دوستان زودتر رسیده و گرم صحبت با پدر شهید شده است. برادر شهید به محض ورود ما برای کاری از خانه بیرون می رود. یک آقای حدود چهل ساله که هنگام شهادت برادرش ده سال بیشتر نداشته است. از پدر و مادر دعوت می کنیم که کنار هم بنشینند. مادر لبخندی می زند. می نشیند. کمی با فاصله از حاج آقا. اگر نزدیک تر بنشینند قاب دوربین راحت تر از جفتشان تصویر برمی دارد. مادر به شوخی می گوید «سی سال است کنار هم می نشینیم، دیگر خسته شدیم!»
برادر شهید برمی گردد و بعد از روبوسی با ما، دوربین ش را درمی آورد و او هم همزمان شروع می کند به فیلمبرداری از پدر و مادرش و ما. مادر اصرار دارد که سوالی از او نپرسیم. می گویم مادر حرف شما گیراتر و جذاب تر است قاعدتا. شما مادر هستید. بعد هم به پدر نگاهی می کنم و می گویم البته پدرها هم ارزشمند هستند و جای خود دارند. خانه کوچک است ولی نه آنقدرها که نشود یک دست میز و مبل نُقلی و یک تخت سنتی در آن، جا نگیرد. پدر اهل مسجد و تکیه و روضه است. یک کتاب مناجات با خدا هم برای بار سوم چاپ کرده که عکس پسرش را صفحه اولش زده است. عکس داریوش را. همان پسر جوان 18 ساله ای که دوستانش حسین صدایش می زدند.
(راننده وقتی این عکس را دید، گفت عجب شهید قشنگی. عکسش را برایم بفرستید)
مادر از زخم زبان ها می گوید. از این که هنوز هم بعضی از مردم با آنها تلخ حرف می زنند. مادر زخم خورده است. به او گفتند 30 سال است از رفتن فرزندت می گذرد، بس نمی کنی؟! «به آنها می گویم اگر بچه خودتان دستش زخم شود، چه کار می کنید؟ بی معرفت ها پسر من شهید شده... درست است جای خوبی دارد ولی من دلتنگش هستم.» پدر اما عصبانی می شود. وقتی کسی می گوید تمامش کنید. «یک روز کسی از فامیل های خودمان به من گفت حالا این همه وقت پسرت مرده است، شما هر سال، مراسم می گیرد. به او گفتم: اولا پسر من نمرده است و شهید شده. در ثانی یک بار دیگر بشنوم اینطور حرف میزنی...» پدر شهید که نظامی هم بوده، عصبانیتش افسری است. اخم می کند اما پریستیژش را از دست نمی دهد. ناراحت می شود اما کاریزمایش را حفظ می کند. احساس می کنی هنوز در لباس نظامی است.
مادر رفتن پسر را باور نکرده است. برایش بشقاب می گذارد سر سفره. درست فکر می کند. پسرش زنده است. «من پسرم را می بینم. باور کنید به خانه می آید. در خانه قدم می زند. با او حرف می زنم. خواهش می کنم که بماند. اما می گوید وقت نیست. باید برود. من با یک مادر شهید دیگری در بهشت زهرا حرف میزدم. پسر او هم به خانه اشان می آید.» مادر چشم هایش پر از اشک شدند اما نمی گذارد جاری شوند. مقاومت می کند. از روزهای انقلاب خاطره می گوید. از اینکه پسرخاله اش را مامورهای گارد شاهنشاهی شهید می کنند. از اینکه اجازه ندادند برای پسرخاله شهیدش مراسم بگیرند. از اینکه داریوش به آن مرد علاقه مند شد و دیگر پای منبر می نشست. از اینکه نمازش از هفت سالگی قضا نشد.
«به خانه که می آمد لباس های جبهه اش را درمی آورد. دوست نداشت کسی متوجه شود که او به جبهه رفته. نه اینکه خجالت بکشد. نمی خواست ریا شود. یک روز دست من را گرفت و پشت پنجره برد تا دوستش را ببینم که با لباس جبهه اش در خیابان قدم می زد. پرسید این کار درستی است؟» پدر می گوید هرکس مَنشی دارد. این هم یک مدل است دیگر! بعد هم لبخند می زند. از آن لبخندهایی که می خواهد بگوید: عجب منش مسخره ای!
برادر شهید دوربین به دست از گفتگوی ما فیلم می گیرد. دخترش عسل هم که مدام در رفت و آمد بود. دختری که مادربزرگش درباره ش می گوید «از ان خانم هایی است که عاشق شهداست. دوست دارد زندگی اش را در راه آنها فدا کند.» اما همین دختر را در مدرسه شاهد که نزدیک منزلشان هم هست، ثبت نام نمی کنند. پدر شهید لقمانی می گوید «حرف خانواده شهدا برو نیست» منظورش کسانی است که اسم شهدا را می آورند تا اسم خودشان را بالا ببرند. مثل همان کسی که در یک اداره دولتی به پدر گفته بود «هی می گویید پدر شهید هستم و پسرم شهید شده؛ شده که شده! به من چه ربطی دارد؟!»
صدای اذان و یاد آقا باهم تلاقی دارند. در یک لحظه هستند. «خیلی دوست داریم به دیدن آقا برویم. آخر من هم مادر شهیدم. دوست دارم با رهبرم ملاقات کنم اما ما را برای دیدن آقا نمی برند.» چند لحظه قبل تر گفته بود «آقا خیلی مظلوم است» دلیل مظلومیت آقا را هم کسانی می دانست که به حرفش گوش نمی دهند. «مظلوم با اقتداری است» جملات مادر کنار هم معنا می شوند؛ شبیه یک منظومه. مخالفان و موافقان و دوستان و دشمنان در کنار هم شکل می گیرند. همان قدر که رو به روی زخم زبان ها محکم است، دوستان را دوست دارد. تبلور «اشداء علی الکفار و رحماء بینهم» را می توان در این خانه دید.
«همین شهدای مدافع حرم را ببینید. خانواده هایشان خیلی اذیت می شوند. دوران جنگ، کسانی که فرزندشان شهید می شد یا عزیزی را از دست می دادند زیاد بودند اما امروز... در همین همسایگی ما یک مدافع حرمی هست که سه تا فرزند از خود به جا گذاشته. مسئول رسیدگی به آنها کیست؟! چقدر پول می تواند جای آن را بگیرد؟!» مادر که این حرف ها را می زند به وصیت پسر شهیدش هم اشاره ای می کند و می گوید «به برادرش که آن زمان 10 ساله بود وصیت کرده که هروقت نیاز شد، او هم به جبهه برود. امروز اگر اجازه دهند حاضرم پسر دیگرم را به سوریه بفرستم.» پدر سکوت کرده است. انگار حرف های حاج خانم در او هم اثر گذاشته. فقط سرش را به علامت رضا، تکان می دهد.
سفره را پهن می کنند. ما نماز مغربمان را می خوانیم. پدر اصرار دارد که روزه را هرچه زودتر باز کنیم. نماز عشا را می گذاریم برای بعد. هلیم خوش طعمی است. پدر می گوید «امروز که برای خرید هلیم رفتم، بیشاز نیازمان گرفتم. آشپز گفت حاجی این خیلی بیشتر از همیشه است. من نمی دانستم شما می خواهید بیایید اما گفتم مهمان دارم. خدا رو شکر که سفره ای بی مهمان نماند.» چای و پنیر و سبزی و کره و مربای توت فرنگی را با نان بربری گرم روی سفره می گذارند. برادر شهید در حین افطار می گوید «آنها نسل قشنگی بودند. همه کارهایشان درست و حسابی بود. یک روز با برادرم رفتم پایگاه مقاومت؛ اسلحه دستش گرفته و در تاریکی زیر دیوار ایستاده بود. هرچه به او می گفتند بیا توی روشنایی تا عکس بگیریم، می گفت همین جا خوب است.» ترجیع بند صحبت های برادر، همین است. نسل قشنگی بودند.
بعد از افطار مادر را صدا می زنیم. کمی لنگ می زند. تشکر می کنیم که به ما وقت داد. میوه هم روی میز گذاشتند. از داریوش که حرف می زند انگار همین دیروز شهید شده. هیچ خبری از گذشت زمان نیست. اشک توی چشم هایشان جمع می شود. پدر از خاطره ی دیدن پیکر پسرش در سردخانه ی معراج می گوید. روزی که شهید اسکندرلو را تکه تکه شده دیده و پسرش را در تابوت نگاه کرده است. از روزی می گوید که خبر شهادت پسر را برایش آوردند و او به این حرف اکتفا کرد که «خدایا آنچه را که سالم به من داده بودی، سالم تحویل ت دادم»
زنگ خانه به صدا درمی آید. مادر خانه است. یک ماه از برگشتن همرزمان پسر می گذرد. ماه رمضان 30 سال پیش. در همین ایام کسی پشت در آمده است و انگار خبری با خود آورده. یک ماه چشم انتظاری آمدن خبری از پسر، دارد تمام می شود. انتظاری ز نگاه نگران بدتر نیست. پیکر 4 شهید دیگر از دوستانش را به عقب برگردانده اند اما هیچ خبری از داریوش نیست. حال خوبی ندارد. حاج آقا دیر کرده است؛ به خانم های همسایه می گوید که خبر را ببرند. زنان همسایه این پا و آن پا می کنند. خودشان حال خوبی ندارند. داریوش را تمام محله دوست داشتند. پدر خودش حامل خبر می شود؛ با گام هایی سست و لرزان. خبری از خبر داغ جوان بدتر نیست. نمی داند چطور خبر را به مادر بدهد. مادر جلو می آید. «از پسرم خبری شده؟!» حاج آقا شروع می کند به اشک ریختن. بغض مجال گفتن حتی یک کلمه را نمی دهد. می گوید «خبر را که شنیدم قلبم ریخت. اما انگار کسی به قلبم فشار می آورد و می گفت آرام باش. من از حضرت زینب صبر خواستم اما پسرم است. دوستش دارم. دلم برایش تنگ شده است.» چشم هایش خیس خیس شدند. مادر است دیگر...