به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، از نخستین روز ماه رمضان 1395 در خبرگزاری قرار گذاشتیم که افطار را مهمان سفره شهدا باشیم. این روزها نه فقط مردم ایران که حالا مردم عراق، افغانستان، یمن، سوریه، بحرین و... نیز در این سفره سهمی دارند. هر افطار بر سفره یکی از خانواده شهدا مینشینیم و با آنها همصحبت می شویم. سفره های ساده و به یادماندنی افطار در کنار خانواده های شهدا شیرین تر می شود. شما هم هر روز به این مهمانی باشکوه دعوتید.
شب چهارم میهمان شهید سعید سیاح طاهری هستیم. مسیر خانه برای ما که تا حالا به این محله نیامده بودیم، کمی ناآشنا و پیچ در پیچ بود. بعد از چند بار اشتباه رفتن، خانه را پیدا کردیم. دو جوان رو به روی درب ورودی مشغول حرف زدن بودند. خانه آپارتمانی بود که روی پنجره طبقه اول آن، عکسی از شهید سیاح طاهری زده بودند. به دوستم اشاره کردم که او هم عکس را ببیند و اگر میخواهد از آن فیلمبرداری کند. یکی از جوان ها متوجه ما شد. جلو آمد و گفت منتظرتان بودیم. دوستم پایه دوربین را زمین گذاشت تا دوربینش را دربیاورد. همان مردجوان، آمد و پایه دوربین را برداشت و گفت: شما دیگه کی هستید! از پسر شهید هم کار میکشید.
مبل ها دور تا دور اتاق چیده شده بودند و عکس «سعید شهید» در قطع بزرگ و اخمی روی پیشانی اش نزدیک تلویزیون نصب شده بود. پسر کوچکتر شهید به مادر گفته بود کاش این عکس را عوض کنی. آدم کمی میترسد وقتی بابا را اینطور میبیند. حاج خانم اما نظر دیگری دارد. «این عکس نشانهی ابهت حاج آقاست.» آن را دقیقا روبهروی خودش نصب کرده. روبهروی جای همیشگی خودش و حاج آقا که مینشستند و حرف میزدند. انگار میخواهد همیشه این عکس جلوی چشمش باشد. هنوز همان روحیه جوانیاش را حفظ کرده که دوست داشته با یک جانباز ازدواج کند و خانوادهاش مخالفت کرده اند. «می خواستم به یک شیوه ای به جنگ کمک کنم. من نمیتوانستم بجنگم، ولی اینطوری خدمتی به جبهه میکردم.» آن موقع آرزوی مرد بودن میکرده. خانم جوان 17 سالهای که میخواسته مرد بشود تا تفنگ در دست بگیرد روبهروی صدامیها.
وقتی سعید به خواستگاریاش میآید، جلسه اول فقط درباره مسائل سیاسی و عقیدتی حرف میزنند. به شوخی میگویم شبیه جلسه گزینش بوده! حاج خانم جواب میدهد «آن زمان همه اینطوری بودند. خصوصا اینکه مجاهدین و دیگر گروهها نیز مثل ما لباس میپوشیدند و اصلا نمیشد تشخیص دید که چه کسی چطور فکر میکند.» دلش آنچنان به این ازدواج رضا نیست. میخواسته همسر یک جانباز باشد اما حالا یک پسر جوان ورزشکار به خواستگاریاش آمده. سعید به خاطر بازی هندبال کمی زانوهایش ایراد پیدا کردهاند. مادر سعید به دخترخانم میگوید که این هم یک نوع جانباز است دیگر.
همیشه جواب دادن به سوالات سخت نیست. گاهی پرسیدن درباره چیزی، از پاسخش سختتر میشود. خصوصا اینکه اگر بخواهی بدانی که بعد از این همه سال نظرش درباره حرفهایی که آن وقت می زده، چیست؟ چندبار سوالم را مزه مزه میکنم و بالاخره می پرسم که حاج خانم جسارتا فکر نمی کنید آن وقت ها جوگیر بودهاید؟ در یک فضایی حضور داشتید و فکر میکردید که حالا چه خوب است با یک جانباز ازدواج کنم. خیلیها بریدند بعد از گفتن این حرفها... چادرش را سفت می کند و چانهبند مقنعهاش را کمی بالاتر میآورد و میگوید «حرفت درست است. خیلیها بریدند. خیلیها شعارهایشان صادقانه نبود. اما من صادقانه شعار میدادم. شعار که بد نیست. هدف و آرمان را مشخص میکند.» برای راستیآزماییاش باید 29 سال نگهداری از همسر جانباز را دید.
سالروز ازدواجشان اواخر شعبان است؛ یعنی دقیقا 7 تیرماه سال 1360. همان روزی که بهشتی به شهادت میرسد. اولین صبحی که متاهل می شوند، داماد و عروس در دو اتاق جداگانه در حال گریه کردن هستند. داماد بلندبلند گریه می کند. انگار نه انگار روز اول ازدواجش است. از طرف دیگر تشییع جنازه ای هم در شهر برگزار می شود. کودک سه ساله ای که با کوکتل مولوتف منافقین به شهادت می رسد. خانواده اجازه نمی دهند که تازهعروس به تشییع بیاید. میگویند «خوبیَت ندارد».
از هدیه سالروز ازدواجشان می پرسم. اینکه دوست دارد حاج آقا امسال چه چیزی برایش درنظر بگیرد. تنها چیزی که حاج خانم می خواهد این است که حاج سعید فراموشش نکند. «وقتی رفت خیلی شوکه شدم. همیشه دعا می کرد که شهید شود اما فکر می کنیم شهادت یک چیز دور است و برای ما کمتر پیش می آید. وقتی خبر شهادتش را شنیدم آرزو کردم که کاش یک طاهری دیگر باشد. بعد از چند دقیقه از اینکه اینطور خواسته ای داشتم احساس پشیمانی کردم. گفتم من حاضر بودم که همسر و پسر کسی دیگر شهید بشود ولی برای خودم پیش نیاید. خیلی حرف بدی بود.» از هدیه ی 29 ساله ی خدا به خودش می گوید. این که وقتی در بیمارستان بستری بود و جانباز 70 درصد شد، از خدا خواستم سایه اش را از سر ما کم نکند. او را به من پس دهد. خدا هم شهادت حاج سعید را 29 سال به تعویق می اندازد. 23 دی ماه 65 به 23 دی ماه 94 تغییر می کند. حاج خانم از خدا می خواهد که او را هرطور به وی دهد اما مشاعرش را از کار نیندازد. «میترسیدم که موجی شود. جانبازان اعصاب و روان خیلی زجر میکشند. من تحمل نداشتم.»
حاج خانم همیشه دعا می کرده که شهید شود. یک روز از حاج آقا می پرسد که دوست داری برای تو هم دعا کنم. می گوید دعا کن. آخرین باری که حاج آقا به ماموریت سوریه می رود همه اهل خانه جمع می شوند تا هم ختم قرآنی بگیرند و هم این که کیک تولد یکی از بچه ها را بخورند. حاج آقا آخرین دعای دورهمی را می کند. خدا عاقبت ما را ختم به... «فکر می کردم می خواهد بگوید ختم به خیر بفرما. می خواستم سریع آمین را بگویم و کیک را بیاورم. بچهها شیطنت میکردند.» اما حاج آقا غافلگیر میکند خانواده را. از خدا می خواهد که عاقبتش را ختم به شهادت کند. خانواده هم آمین بلند میگویند. معمولا دعای آخر هر مجلسی از جمع، آمین بلند میگیرد. حاج خانم نگاهی به من میاندازد. نگاهش را دور تا دور خانه میچرخاند. همان لحظه می فهمد که که این دعا مستجاب میشود. دلم به شور افتاد.
حاج خانم بعضی چیزها را فراموش می کند. بعضی تاریخ ها را. عباس، همان پسری که دم در با او آشنا شدیم، کمک می کند مادر را. نمی گذارد تاریخ ها را سهوا اشتباه بگوید. البته خستگی و زبان روزه هم در این اشتباه گفتن ها، تاثیر دارد. قرارداد 598 حاج آقا را خیلی ناراحت می کند. مدام در اتاق قدم می زند و نام دونفر از کسانی که جام زهر را به امام خوراندند، می برد. حاج خانم به شوخی و جدی به حاج سعید می گوید «خدا فلانی را بیامرزد که با پذیرش قطعنامه، جنگ را تمام کرد. حالا می توانیم کمی شوهرمان را ببینیم و با بچه ها پارک برویم.» حاج سعید اما از آنها دل خونی دارد. ناراحت است. آنقدر زیاد که خون خونش را میخورد. کمحرف است، اما ناراحتی را می توان در حرکات و حالاتش دید.
(نوه شهید سیاح در کنار عکس پدربزرگ)
حاج آقا هیچوقت روزنامهاش قضا نمیشده. همیشه آنها را کامل میخوانده است و بعضی جاهایش را علامت میزده برای حاج خانم که در کلاس درس و کلاس قرآن بگوید. خبر رحلت امام (ره) وقتی به حاج خانم می رسد با این که باردار است اما آنچنان اشک می ریزد برای امام که پدر و مادرش نگران حال فرزندش می شوند. پدرش می گوید: جوری گریه می کنی که انگار پدرت مُرده است. حاج خانم لبخندی میزند و می گوید «به پدر و مادر خودم گفتم که آره پدرم از دست رفته.» همه چیز و همه کس را از دست داده بود. برای حاج سعید نامه می نویسد و از سایه سرشان می گوید. از این که امام به ملکوت پیوست. «دریغا ای دریغا ای دریغا/ خدایی سایه ای رفت از سر ما»
صدای اذان با صدای آمدن محمدسجاد یکی می شود. نوه حاج آقا که پدرش هم از شیطنتهایش دلواپس است. عباس می گوید بساط تان را جمع کنید قبل از اینکه بساط تان را بهم بریزد! مهر و سجاده را از روی میز برمی داریم. محمدسجاد در حالی که می پرد! وارد اتاق می شود. تبلت هم در دستش است و انیمیشن شجاعان می بیند. یک شلوار پلنگی سبز رنگ هم پوشیده. هلی کوپتری اسباب بازی هم در دست گرفته. چند لحظه ای کنارش می نشینم و می گویم این فیلم های خشونت آمیز چیه که می بینی؟! پدرش می گوید: ساخت ایران است. از بچگی بچه ها را با محصولات ساخت ایران بزرگ می کنیم! خواهرش هم که دختربچه کوچولویی است با موهای فر و کم پشتش در اتاق می چرخد. زینب، نامی است که پدربزرگش بر او گذاشته.
نماز را به امامت پسر شهید، آقا عباس می خوانیم. بعد از نماز به شوخی می گوید با این کارها شهید نمی شوید! ما هم می گوییم که اتفاقا پشت سر شما نماز خواندیم که شما شهید شوید. میخندد و میگوید اگر میتوانید شهیدم کنید! سفره افطار پهن می شود. حلوا و خرما و زولبیا و بامیه و سوپ و سبزی و پنیر و آب جوش به همراه گلاب و زعفران روی سفره گذاشتند. سوپ خوشمزه ای بود. عباس هم درباره آب جوش و گلاب نظر مثبتی داشت و اینکه الان چندسال است، روزههایشان را اینطوری افطار می کنند و خیلی آرامشبخش است. مادر خانه درباره حلوا میگوید «مواظب باشید که هسته هایش زیر دندان تان نرود.» عباس قبلش این را توضیح داده اما نگفته «جوانتر که بودم هستههای خرما را درمیآوردم، ولی الان دیگه...» مزه ی حلوا معمولی نیست. یادم رفت بپرسم که در دستور پختش، علاوه بر خرما از چه چیزهایی استفاده کرده اند.
حاج آقا عادت داشته بلافاصله بعد از افطار، شام بخورد. این عادت به خانواده هم سرایت کرده و به همان رسم مالوف شام را بلافاصله برایمان میکشند. قورمهسبزی خوشبو و رنگی است. کنارش دوغ و آبمیوه گازدار هم گذاشتند. عباس میگوید «اگر تعارف کنید از دستتان میرود. شام و افطار منزل شهید، خوردن دارد.» البته قبل از شام وقتی ما تعارف می کردیم که نیازی به پذیرایی نیست به شوخی گفت «شما که چتر شدین، حالا دیگه تعارف کردن نداره!» سفره شام به شوخی می گذرد. زمینه حرف زدن هایمان هم صدای اخبار تلویزیون است که مدام از سوریه می گوید و صدای شلیک های انیمیشن شجاعان که از تبلت محمدسجاد به گوش می رسد. هر از چندگاهی هم دختر عباس می آید و «قالا» می خواهد. ترجمه فارسی اش می شود غذا!
بعد از افطار چند دقیقهای گفتوگویمان ادامه پیدا می کند. خبر شهادت را در شیراز به او می رسانند. پسرش تماس می گیرد و می گوید «بابا مجروح شده و برایت بلیت برگشت.» حاج خانم کار دارد. نمی تواند عصر برگردد. پسر بالاخره زبان باز می کند. خبر شهادت می رسد. به سمت تهران راه می افتد. وقتی حاج آقا برای اولین بار می خواهد به سوریه برود، حاج خانم مخالفت سختی می کند. می گوید تو با این بدن مجروح و جانباز کجا می خواهی بروی؟ اصلا کاری از دستت برنمی آید. اما حاج آقا مثل ایام فتنه که سر از پا نمی شناخت برای دفاع از ولایت، می خواست خودش را به سوریه برساند. حالا پیکر 29 سال رنجکشیدهاش در آبادان است. پسرانش هم دوست دارند به سوریه اعزام شوند. چندبار هم درخواست داده اند. آنها هم ساکشان را برای رفتن بستند.
چند ساعت قبل از اینکه خبر شهادت را به حاج خانم برسانند با پسر جوانی برخورد می کند. «پسر جوان مدام از زمانه گلایه می کرد. می گفت نمازم را می خوانم، هوای پدر و مادرم را دارم، کار زشتی نکردم اما بلا پشت بلا. من هم رفتم بالای منبر و شروع کردم به نصیحت کردنش. به او گفتم خدا هرکه را بیشتر دوست دارد، بیشتر امتحانش می کند. وقتی این حرف ها را می زدم به خودم گفتم، اینها را خدا می نویسد. آیا خودت هم میتوانی صبر داشته باشی. هرکه در این درگه مقربتر است/ جام بلا بیشترش میدهند» حاج خانم گاهی بغض میکند. «پنج ماه است که حاج آقا نیست. بچه ها میآیند، اما جای خالی او را که روی همین مبل می نشست نمی توانند برای من پر کنند. تنها که می شوم، اشک می ریزم. دلم خیلی برایش تنگ شده است... خیلی»