افطاری ساده مهمان شهدا 12/ شهیدان عباس و حسین یکدله‌پور؛

ماجرای خانواده‌ای که رسم‌شان «جهاد» بود/ هفت برادران!

قرار نبود سنت جهاد و شهادت در خانواده «یک‌دله پور» روی زمین بماند. پس برادرها پشت سر هم می‌روند جبهه. یکی شناسنامه‌اش را دست‌کاری می‌کند. یکی جانباز می‌شود. یکی شیمیایی. این وسط قاسم تنها دلخوشی مادر است.
کد خبر: ۸۸۱۴۶
تاریخ انتشار: ۳۰ خرداد ۱۳۹۵ - ۲۰:۴۳ - 19June 2016

ماجرای خانواده‌ای که رسم‌شان «جهاد» بود/ هفت برادران!

گروه حماسه و جهاد دفاع پر س -   سیروس رضایی؛ از نخستین روز ماه رمضان 1395 در خبرگزاری قرار گذاشتیم که افطار را مهمان سفره شهدا باشیم. این روزها نه فقط مردم ایران که حالا مردم عراق، افغانستان، یمن، سوریه، بحرین و... نیز در این سفره سهمی دارند. هر افطار بر سفره یکی از خانواده شهدا مینشینیم و با آنها همصحبت می شویم. سفره های ساده و به یادماندنی افطار در کنار خانواده های شهدا شیرین تر می شود. شما هم هر روز به این مهمانی باشکوه دعوتید.

شب دوازدهم میهمان شهیدان عباس و حسین یکدلهپور هستیم. پدر، بزرگشده تبریز است و ترک زبان. و هیچوقت فکرش را هم نمیکرده که قرار است تقدیرش کیلومترها آن طرف تر از دیار پدری رقم بخورد. در بروجرد. شهری که مادر آنجا به دنیا آمده. مادر که قرار بوده تمام عمر رنج بکشد و توی خودش بریزد و دم نزند. مادر که نه سایه پدر بالای سرش بوده و نه محبت مادری دیده. مادر که از بچگی پیش عمه بزرگ شده و کار خدا با مردی ازدواج میکند که مثل خودش اهل ناز و نعمت نیست. هر دو سختیکشیدهاند و تنها. حاصل ازدواج این دو نفر هفت پسر میشود و دو دختر. یک خانواده پر جمعیت که قرار است در آینده کارهای بزرگی بکند.

پدر دستفروشی میکرده تا خرج خانواده را در بیاورد. بچهها زیاد او را نمیدیدند. بعدها یکی از اهالی محل به آنها میگوید پدرتان برای ساخت مسجد کارگری میکرده و مزدی نمیگرفته. پدر که دوست دارد بچههایش با سواد شوند. مثل عباس پسر بزرگش که پیش از انقلاب دیپلم الکترونیکش را گرفته بود و به زبان آلمانی مسلط بود. عباس که دلبسته امام میشود و انقلاب. عباس که همیشه در خانواده پیش قدم بوده. او بوده که رسم جبهه رفتن را برپا میکند. تا بعد از او برادرها یکی یکی راهی شوند. تا فقط قاسم پیش مادر بماند. تا خانه سوت و کور نشود. میگویند بعد از بچهها پدر هم پایش را کرده بود توی یک کفش که من میخواهم جبهه بروم. پدر که در 65 سالگی نمیخواست از پسرها عقب بیفتد. و هر طور بود خودش را در بخش پشتیبانی جاگیر کرد.

مادر که کم حرف است و تودار تا مجبور نشود صندوقچه خاطراتش را باز نمیکند. مادر که با چادر گلدار سفیدش روی زمین نشسته، حتی وقتی که به سوالهایمان جواب میدهد نگاهمان نمیکند. چشمهایش خیره میشوند به نقطهای نامعلوم. انگار دارد با خودش کلنجار میرود و نمیداند ما لایق شنیدن این رازها و خاطرات هستیم یا نه. آنقدر روی سوالهایمان اصرار میکنیم که ما را بی نصیب نمیگذارد. مادر میگوید بعد از شهادت بچههایش گریه نکرده تا دشمن شاد نشود. مادر، که غم و غصهها را توی دلش میریخته و فقط گاهی پنهانی اشک میریخته. قاسم که ته تغاری خانه بوده و همدم مادر روی زمین به فاصله اندکی کنارش نشسته و گاهی به تجدید خاطرات مادر کمک میکند. آرام و شمرده حرف میزند و لحن گیرا و غمانگیزی دارد.

لابهلای صحبتهایش گاهی چشمهایش خیس میشود. با این حال سعی میکند به خودش مسلط شود و چیزی را از قلم نیندارد. پسر کوچک خانواده میگوید وقتی کوچه را آبپاشی میکردند و پرچمهای سیاه توی خانههای اطراف برافراشته میشد میفهمیدیم که کسی شهید شده. میگوید ما از نامهها دلخوشی نداریم. چند روز بعد از اولین نامه برادرمان خبر شهادتش به دستمان رسید. و کمتر از 7 ماه بعد خبر شهادت پسر دوم. مادر میگوید توی خواب دیده بودم عباسم شهید میشود. برای همین وقتی خبر شهادت پسرش را از همسایه شنیده اصلاً گریه نکرده. گریهاش را گذاشته برای وقتهای خلوت خودش توی خانه. میگویند خبر شهادت دو برادر پدر را از پا درمیآورد. میافتد توی بستر بیماری. تا اینکه یک روز میرود پیش دو پسر شهیدش.

قرار نبود سنت جهاد و شهادت در خانواده «یکدلهپور» روی زمین بماند. پس برادرها پشت سر هم میروند جبهه. یکی شناسنامهاش را دستکاری میکند. یکی جانباز میشود. یکی شیمیایی. این وسط قاسم تنها دلخوشی مادر است. پسر کوچک خانواده که ذهنش پر است از لحظات وداع برادرها و خبر برگشتنشان. میگوید هر بار که یکی از برادرهایم میخواست برود فکر میکردیم این آخرین باری است که همدیگر را میبینیم. میگوید یک بار شناسنامهاش را دستکاری کرده ولی لو رفته بود. گفته بودند برو هر وقت اندازه ژسه شدی برگرد!

25 سال طول میکشد تا قاسم برگردد و کار برادرها را کامل کند. او میرود سوریه تا جهاد ادامه دار باشد. میرود تا با چند ترکش در گوشه و کنار تنش برگردد. دکترها گفتهاند نمیشود ترکشها را دست بزنیم و بهتر است هر جور شده با آنها سر کنی. خودش میگوید ترکشها یادگاری جنگ هستند. آدم که یادگاری را دور نمیاندازد! و به ریش دکترها میخندد که نگران آنها هستند.

قاسم به مادر نگفته بود که میرود سوریه. مادر اما دو تا شهید داده بود و چند تا جانباز. میدانست پسرش رفته برای دفاع و دعایش کرده بود. قاسم میگوید در کودکی رؤیای شهادت سه تا از فرزندان خانواده را دیده. میگوید میدانم یک نفر دیگر از خانواده ما شهید خواهد شد. فقط نمیدانم من هستم یا نه. میگوید حالا برادرزادهها هم میخواهند بروند سوریه.

مادر هیچ وقت امام را از نزدیک ندیده. میگوید یک بار قرار بود بروند پیش امام که از ماشین جا مانده. حالا دوست دارد رهبر را از نزدیک ببیند. تا خستگی همه این سالها از تنش دربیاید و صورتش از خوشحالی تصور این اتفاق باز میشود. مادر سفره افطار را که پهن میکند همه حواسش را میبرد سمت ما تا خیالش راحت شود که خوب افطار کرده باشیم. سفره افطار سادهای که پر میشود از نان و پنیر و بامیه و حلیم و چای. مادر برایمان سنگ تمام میگذارد آن هم توی خانهای که 40 سال است در آن زندگی میکند. خانه نقلی بدون مبلی که همه تزئین دیوارهایش عکس پسران شهیدش است و یک ضبط صوت کهنه و اعلامیه ترحیم پسرها که با ذوق نشانمان میدهد. پسر کوچک خانواده که خانهاش نزدیک خانه مادر است هر روز به او سر میزند. هرچند طبقه بالا و پایین خانه برادرزادهها ساکن شدهاند. قاسم میگوید مادر توی همه این سالها اجازه نداده از این خانه اسبابکشی کنیم. از خانهای که کوچهاش متبرک شده به نام پسرانش. کوچه برادران شهید «یکدلهپور».

نظر شما
پربیننده ها