به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاع پرس از نخستین روز ماه رمضان 1395 در خبرگزاری قرار گذاشتیم که افطار را مهمان سفره شهدا باشیم. این روزها نه فقط مردم ایران که حالا مردم عراق، افغانستان، یمن، سوریه، بحرین و... نیز در این سفره سهمی دارند. هر افطار بر سفره یکی از خانواده شهدا مینشینیم و با آنها همصحبت می شویم. سفره های ساده و به یادماندنی افطار در کنار خانواده های شهدا شیرین تر می شود. شما هم هر روز به این مهمانی باشکوه دعوتید.
شب شانزدهم میهمان شهید قدیر و داوود سرلک هستیم. پلاک خانه ها را یکی یکی می خوانیم و پایین می رویم. چند جوان، سمت راست مسیر ما نشسته اند و چپ چپ نگاهمان می کنند. به یکی از خانه ها که می رسیم، می ایستیم. البته بین آن خانه و منزل پایینی شک داریم. پلاک ها نزدیک بهم است و نمی دانیم زنگ کدام خانه را باید بزنیم. پسر جوانی که ما را با وسایل می بیند، می پرسد: خبرنگار هستید؟ ما هم سری تکان می دهیم که یعنی «آره» و البته «به تو مربوط نیست»هم در سرتکاندادنمان، مستتر است! او بدون آنکه حرفی بزند، زنگ یکی از خانه ها را فشار می دهد و می گوید «مامان مهمان ها رسیدند» بعد هم بفرما می زند!
مرد خانه منتظرمان است. پدر لاغراندامی که صورتش هنوز چین و چروک برنداشته ولی پُر است از خط های شکسته و عمیق. مادر با چادر سیاهش در آشپزخانه مشغول است. همین که می رسیم و «یالله» می گوییم خود را به دم در می رساند و کنار پدر می ایستد و سلاممان را جواب می دهد. مادر و پدر، چفت هم، کنار تلویزیون می نشینند. آنجا تنها دیواری است که می شود به آن تکیه داد و قصه گفت. بقیه دیوارهای هال یا به در ورودی می خورند، یا زیر اُپن هستند یا به راهروی اتاق ها. تنها جای دنج خانه، همین جاست که اتفاقا چندتا عکس از قدیر هم به همین دیوار نصب شده است.
(پدر شهید قدیر سرلک)
پدر صافکاری دارد. اهل حرام و حلال است. خودش می گوید که با کم و زیاد زندگی می سازم اما با حرامش نه. باید حتما نان سر سفره اش حلال باشد. بختیاری اند. لر بختیاری. از سال ها پیش، آن وقت ها که تلفن نبود و مردم با هزار مصیبت بهم زنگ می زدند، به تهران آمده بودند. پدر 19 سال بیشتر نداشته که با دختری به انتخاب خانواده اش ازدواج کرده و حالا بعد از این همه سال وقتی از آن روزها حرف میزنیم، با لبخند جواب می دهد.
قدیر پسر بزرگشان است. جزو اولین شهدای مدافع حرم. برای رفتن به سوریه بی تابی می کند. پدر و مادر موافق نیستند. بعد از داوود، تمام دلخوشی شان قدیر بود. مادر همینطور که حرف می زند، اشک از چشمانش جاری است. کلمه هایش با اشک بر زبانش می آید. عکس داوود روی اپن است. زیر آن نوشته «شادروان داوود سرلک». با خودم فکر میکنم که احتمالا در تصادف یا حادثه ای به رحمت خدا رفته است. پدر اما داستان تلخی از فتنه 88 روایت می کند. «روز عاشورا به قدیر و داوود که در پایگاه مقاومت بودند، خبر می دهند که به خیمه های اباعبدالله در میدان فلسطین حمله کردند. آنها هم به همراه بچه های مسجد به طرف محل حادثه می روند.»
مادر مدام چادرش را محکم تر می گیرد و دستمال برمی دارد تا اشک هایش را پاک کند. پدر آرام تر است اما او هم چشمانش خیس خیس شدند. «داوود از بچه های خوب روزگار بود. با اینکه سن کمتری نسبت به قدیر داشت اما او باعث شد که قدیر هم بسیجی شود.» مادر نمی تواند ادامه دهد. پدر سر رشته کلام را می گیرد. «همان روز عاشورا وقتی قدیر و داوود برای مقابله با فتنه گران می روند، به آنها حمله می شود. در زدوخوردی که درمیگیرد، انگشتان قدیر می شکند و بازویش هم با چاقو زخمی می شود اما داوود را با یک نوع گاز، مسموم می کنند.»
(پیمان سرلک، برادر شهید)
از آن روز به بعد داوود پلاکت خونش را از دست می دهد. دکترها هیچ راه حلی ندارند. حتی نمی توانند تشخیص دهند که با چه ماده ای مسموم شده است. خون او را آلوده به میکروبی کردند که غیرقابل تشخیص است. داوود در روز عاشورای 88 ترور بیولوژیک شده است. «پزشک های مختلفی رفتیم. هیچکس نتوانست بفهمد، داوود را با چه میکروبی بیمار کردند.» داوود پلاکت های خونش هر روز کمتر می شوند و خانواده مجبور است که برایش پلاکت تزریق کند. دکترها برای داوود استراحت مطلق تجویز می کنند. حتی می گویند اگر اتومبیلش با سرعت از سر سرعتگیر خیابان ها بگذرد، ممکن است خونریزی داخلی کند.
مادر می خواهد چیزی بگوید. چندبار حرفش را می خورد. «من شب ها کنار داوود می نشستم. می گفت مادرجان می ترسم. بهش می گفتم هی پسرجان! ترس ندارد. من کنارت هستم. تا صبح دستش توی دستم بود. خیلی از شب ها در طول این 13 ماه، دستش را می گرفتم و تا صبح کنار بسترش می نشستم. همسر داوود هم خیلی دلسوز بود. همیشه هوایش را داشت. 13 ماه خواب و خوراک نداشتیم. مگر می شود پسر آدم جلوی چشمش آب شود و بتوانی راحت زندگی کنی!» داوود در روز عاشورای 88 توسط افراد ناشناسی ترور می شود. ماده خطرناکی که وارد خون او می کنند، هیچوقت از طرف پزشکان مشخص نمی شود و او به واسطه میکروب ناشناخته ای از دنیا می رود. مادر می گوید «22 اسفندماه سال 89 وقت دکتر گرفته بود. حالش خیلی بد شد. من مثل همیشه کنارش نشسته بودم. دستش توی دستم بود. گفت مامان؛ خیلی تب دارم. پاشویه ام می کنی؟! من هم تشتی را پر از آب ولرم کردم. نتوانستم آب سرد بریزم. دلم نیامد پای پسرم را داخل آب سرد بگذارم. پاهایش را گذاشتم داخل تشت.» پدرش از راه می رسد. وقتی حال داوود را می بیند میوه هایی را که خریده است از دستش می افتد. پدر می گوید «پاهایش را از تشت درآوردم. گفتم پاشو پسر. قوی باش»
پسر اما با همه توانش تنها 13 ماه در برابر ترور دوام می آورد. چند وقت قبلتر هم به پیاده روی اربعین رفته و سرما هم خورده است. نیمه شب مادر را صدا می زند تا تاکسی بگیرد و او را به بیمارستان ببرند. خواهش می کند که پدر را از خواب بیدار نکنند. پدر اما بیدار است و ماشین را روشن کرده. داوود می گوید «بابا را چرا اذیت کنیم؟ خودمان می رفتیم!» وقتی به بیمارستان می رسند، برانکارد می آورند تا داوود را ببرند. پدر هم دنبال دوا می رود. مادر در این میانه تنها می شود. «از در بیمارستان دویدم تا داخل بخش. نمی دانستم باید کجا بروم. از این طرف به آن طرف می دویدم. می خواستم کسی را پیدا کنم اما هیچکس نبود.» هوا تاریک است. مادر جلوی چشمش را نمی بیند. «هاجروار» در پی آب برای «اسماعیلش» است. می خواهد چیزی پیدا کند تا پسرش آرام بگیرد. دستش به هیچ چیز بند نیست. چند بار مسیر بیمارستان را تا درب ورودی می دود. کسی نشمارده ولی شاید هفت بار دویده میان صفا و مروه اش! پسرش جلوی چشمش پرپر می زند. جایی از مسیر، ناگهان پایش می لغزد. توی جوی آب می افتد. مادر زمین می خورد.
(عکس دو برادر در کنار هم؛ داوود و قدیر سرلک)
می آیند که او را شهید بگذارند. خانواده نمی پذیرد. می ترسند. «آنها هرکس را که در فتنه نقش داشت، بعدا ترور می کردند. فرمانده و جانشین پایگاه مقاومت را زیر گرفتند. ترسیدیم اگر شهید نامیده شود، قدیر را هم از دست بدهیم. گفتیم داوود شهید است و خداوند جایگاه او را در آن دنیا رفیع می کند. نیازی به اسم نیست. می ترسیدیم که قدیر را هم ترور کنند.» اما قدیر همیشه از این پیشامد دلخور است. می گوید برادرم شهید شد اما نام شهید را بر سنگ مزارش حک نکردند.
صدای اذان که می آید، مادر برمی خیزد تا سفره افطار را آماده کند. پیمان، تنها برادر باقی مانده از میان سه پسر، به کمک مادر می رود. پنیر و سبزی و گردو و خرما و آش و بامیه و چای روی سفره می نشینند. روزه ی خود را با آب جوش باز می کنیم. مادر عذرخواهی می کند که نتوانسته بهتر پذیرایمان باشد و ما تعجب می کنیم که مگر از این بهتر هم می شود؟! پدر هر لقمه ای که می گیرد به فکر فرو می رود. آرامشی بی قرار دارد. مادر مدام تعارف می زند و پشتبند هر تعارفی، عذرخواهی می کند. انگار که این دو کلمه را بهم بسته اند. سفره که جمع می شود، خانواده به اتاق کناری می روند تا نماز بخوانند. ما هم نمازمان را می خوانیم.
ظرف های افطار در آشپزخانه روی میز ردیف شده اند. آنها را برمی دارم و شروع می کنم به شستن. مادر بعد از چند دقیقه با عجله می آید و وقتی مرا می بیند که مشغول شستن ظرف ها هستم، می آید و شیر آب را می بندد. پیمان کنارم می ایستد تا ظرف ها را بگیرد. پدر می خندد و می گوید این چه کاری است؟! مادر به پیمان اشاره می کند که ظرف های کفی را از دست های من جدا کند اما موفق نمی شود. مادر هم می گوید پیمان حتی استکان چای اش را نمی شورد! همه می خندیم. ته تغاری است دیگر.
(شهید قدیر سرلک)
مادر برایمان چای می آورد و می نشیند کنار پدر. «قدیر پهلوان بود. مدام به ماموریت های مختلف می رفت. از وقتی که برای همیشه از کنارمان رفته، فوت داوود را هم فراموش کردم. غم قدیر آنقدر بزرگ بود که همه چیز را فراموش کردیم.» قدیر چند ماه پیش از آخرین اعزامش به سوریه خانه سازمانی می گیرد ولی آن را به همکارش می دهد. با اینکه خودش وسایلش را جمع کرده و آماده رفتن است اما مشکل همکارش باعث می شود که خانه را به او دهد. مادر می گوید «یکبار وقتی به ماموریت رفته بود دلشوره داشتم. نیمه شب رفتم دم در. منتظر آمدن قدیر شدم. پسرم هیبت داشت. دیدم در تاریکی کسی می آید. جلو رفتم. قدیر بود. گفت مامان جان از کجا فهمیدی من دارم می آیم؟» مادر بعد از رفتن داوود و حالا هم قدیر، دیگر دل و دماغ ندارد. یک زمانی در خانه ی سرلک، سه پسر پهلوان کنار هم می نشستند و مادر با دیدنشان آرام می گرفت. اما حالا فقط عکس هایشان روی دیوار باقی مانده. پدر می گوید «نمی خواستیم اجازه دهیم به سوریه برود. من خیلی دلتنگش می شوم.»
قدیر بچه های دبستانی را در خانه جمع می کرد و یک روحانی می آورد که به آنها آموزش نماز و وضو بدهد. بعد هم برایشان هدیه های کوچک می گرفت تا همان روحانی به بچه هایی که بهتر وضو می گیرند، بدهد. خبر شهادتش را دیرتر از همه می شنوند. دوست و آشنا در تلگرام می خوانند که فلانی شهید شده اما پدر در صافکاری مشغول کارش است. حتی نمی دانستند که به سوریه رفته. مادر در خانه روزه است. از صبح دل توی دلش نیست. آشناها یکی یکی پیدایشان می شود اما چیزی نمی گویند. یکی زنگ می زند، یکی دم در خانه می آید. مادر می گوید «به قیافه ی قدیر نمی خورد، اما خیلی شوخ طبع بود. هر وقت زنگ می زد، می گفت مامور آب هستم و می خواهم کنتور را بنویسم. من هم می گفتم این مامور آب بیاید بالا تا شکل ماهش را ببینم.» اما این بار هیچکس شوخی نمی کرد. دیگر هیچکس خودش را پشت در این خانه مامور آب جا نمی زند تا مادر را سر شوق بیاورد.