به گزارش خبرنگار دفاعپرس از مشهد، «محمدعلی نیکنامی» مسئول کالک و نقشه و کنترل خطوط قرارگاه کربلا در یکم فروردین ۱۳۴۳ در مشهد متولد شد و سرانجام در ۱۳ اسفند ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵ در شلمچه به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
به منظور گرامیداشت یاد و خاطره شهدای استان خراسان رضوی به خاطراتی در خصوص این فرمانده دفاع مقدس اشاره خواهیم داشت.
وعده امام زمان (عج) محقق شد
همرزم شهید روایت میکند: شهید نیکنامی بعد از صرف صبحانه کنار سنگر آمد. مدتی بود او را این قدر با نشاط ندیده بودم. خوشحالی و شور در چهرهاش موج میزد. در آن زمان حاج احمد سوداگر مسئول اطلاعات عملیات قرارگاه کربلا بود. حاجی به طرف سنگر ما آمد شهید نیکنامی هم حضور داشت محمد خیلی صادقانه و ساده و روان به حاج احمد گفت دیشب در خواب امام عصر (عج) را ملاقات کردم و به من فرمودند فردا صبح به شهادت میرسی.
حاج احمد سوداگر وقتی این صراحت را دید گفت من نمیگذارم ماموریت بروی. محمدعلی خیلی اصرار بر رفتن داشت و حاج احمد هم راضی نمیشد این بحث دو، سه ساعتی طول کشید.
ساعت نزدیک ۱۰ بود که ما وساطت کردیم و به حاج احمد سوداگر گفتیم شما کوتاه بیائید و به محمدعلی اجازه بدهید تا در ماموریت حضور داشته باشد، البته این نشان از بزرگی محمدعلی بود که تا اجازه از مسئولش نگیرد، کاری را انجام ندهد. بالاخره ایشان موافقت کرد و به محمدعلی گفت برو ولی مواظب خودت باش.
محمدعلی به همراه چند نفر از رزمندگان که محسن گوران و امیدوار هم جزو آنها بودند سوار ماشین شد و حرکت کردند. من در سنگر نشسته بودم، حدود ساعت یازده، یازده و نیم محسن گوران داخل سنگر شد و گفت نیکنامی شهید شد. گفتم شوخی میکنید. گفت شوخی نمیکنم و پیکرش الان در اورژانس لشکر ۷ ولیعصر (عج) است.
سریع خودم را به اورژانس لشکر رساندم و پیکر محمد را دیدم. مانند این بود که او به خواب رفته است. محمد بالاخره به آرزویش رسیده بود.
کاش بیشتر پیش او میماندم
محمد غلامیراد روایت میکند: آخرین بار که محمدعلی را دیدم روز قبل از شهادتش بود. نزدیک غروب آفتاب او را سوار بر ترک موتور در حالی که دوربین به گردن داشت در جاده شلمچه دیدم.
سوار تویوتا بودم که او با دیدن من دست تکان داد، ایستادم محمدعلی به سمت من آمد. بعد از سلام و احوالپرسی دستش را روی شانههای من گذاشت و گفت میخواهم صورتت را ببوسم، شاید دیگر تو را نبینم.
به شوخی به محمدعلی گفتم دستت را بینداز درست حرف بزن، اما او صورتم را بوسید و گفت به پدر و مادرم و بچهها سلام برسان و بگو حلالم کنند. گفتم مرد حسابی این حرفها چیه که میزی؟ با حرفهای محمدعلی ته دلم خالی شد احساس کردم قرار است اتفاقی بیفتد. چند دقیقهای همینطور با هم شوخی کردیم و خندیدیم.
نور خورشید روی شیشه ماشین میافتاد و نور را منعکس میکرد به همین خاطر چند گلوله به سمت ما آمد و به بدنه ماشین خورد. به محمدعلی گفتم وضعیت قرمز است برویم. همدیگر را در آغوش گرفتیم و خداحافظی کردیم.
محمدعلی در حالی که سوار بر ترک موتور بود برای من دست تکان داد و دور شد. عصر روز بعد خبر شهادت او را برای من آوردند خیلی حسرت خوردم وقتی این خبر را شنیدم با خودم گفتم ای کاش دیروز بیشتر پیش او میماندم.
کنسرو خورده نشده
همرزم شهید روایت میکند: شبی در سنگر بودیم و غذا هم نداشتیم، تدارکات توانسته بود یک کنسرو قرمهسبزی برای ما تهیه کند. هفت نفر از جمله شهید نیکنامی سر سفره نشستیم و کنسرو را باز کردیم. بسم الله گفتیم و فتیله چراغ را پائین دادیم.
در تاریکی دستها به میان سفره آمد و مشغول خوردن شام شدیم. در آخر همه الهی شکر گفتند و دعای سفره هم خوانده شد، وقتی فتیله چراغ را بالا کشیدیم و سنگر روشن شد متوجه شدیم هیچ کس دست به قرمهسبزی نزده و همه نان خالی خوردهاند.
بچهها دستشان را به قسمتی از کنسرو که باز شده بود میزدند که انگار ما داریم میخوریم همه زیر چشمی به هم نگاه کردیم و خندیدیم.
انتهای پیام/