نقش ماندگار رادیو در دفاع مقدس-3؛ناگفته‌های راننده ترابری رادیو در جنگ

از پاترول‌های بی پلاک جبهه تا زیارت نجف اشرف

قدیمی های رادیو را هنوز می بینم. همانهایی که با دلی نترس در مقابل دشمن ایستادند. در این بین، بعضی از اینان شجاعانه ایستادن تا به شهادت رسیدند. از جمله اکبر سعیدی که به علت مصدومیت شیمیایی شهید شد.
کد خبر: ۳۰۹۰۵
تاریخ انتشار: ۲۰ مهر ۱۳۹۳ - ۱۰:۵۶ - 12October 2014

از پاترول‌های بی پلاک جبهه تا زیارت نجف اشرف

به گزارش سرویس فرهنگی خبرگزاری دفاع مقدس، در دوران جنگ تحمیلی، در رادیو خبری از دوربین نبود تا همه آنچه میگذشت را در خطوط مقدم جبهه به مردم نشان بدهد، اما قدرت وصفناپذیری که گزارشگران رادیو برای توصیف لحظهها از خودشان نشان دادند باعث شد ارتباط محکمی میان جبهه و پشت جبهه برقرار شود؛ بصورتی که مردم از همه آنچه در جبهه میگذشت با خبر میشدند و رزمندگان نیز از طریق همین رسانه دلگرم میبودند.

اما در این بین بودند کسانی که در رادیو نه در کسوت گوینده و گزارشگر بلکه به عنوان راننده مشغول به خدمت بوده و در این راه نیز زحمات بسیاری را متحمل شدهاند. عزت الله بیرامی از همان رانندگان قدیمی رادیو است که چندین بار مسیر تهران را به سمت مناطق عملیاتی جنوب طی کرده است.

او در سال 1327 در ساوه به دنیا آمده و به قول خودش روزگار او را به سمت رادیو کشاند تا به عنوان راننده مشغول به کار شود.

در ادامه، صحبتهای این رزمنده جنگ تحمیلی را با هم می خوانیم:

جنگ شروع شده بود و این یک اتفاقی بود که همه را خواسته یا ناخواسته درگیر کرده بود. هر کس به نحوی در تکاپوی انجام کاری بود که به بهتر شدن اوضاع کمک کند. من نیز به نوبهی خود شوق حضور در انجام کاری برای دفاع از سرزمین را داشتم. پس بلافاصله فرمی که مربوط به اعزام نیرو به جبهه بود را پر کردم.

ابتدای جنگ با جیپ آهو از تهران تا منطقه جنوب رانندگی می کردم، البته این را هم بگویم که گاهی راننده کمکی هم با ما می فرستادند. بعد از مدتی نیسان پاترولهای جدید به بازار آمد. در فرستادن نیرو و کار به قدری عجله بود که حتی این پاترول ها بدون شماره گذاری به ما داده شد و ما راهی منطقه شدیم.

وقتی برای اولین بار وارد منطقه جنوب شدیم، شب بود. برای استراحت به مسجد جامع خرمشهر رفتیم. شب بود و به دلیل بمباران هیچ چراغی روشن نبود و چشم چشم را نمی دید و تنها صدای توپ و تانک و گلوله به گوش می رسید.

صبح بعد از نماز و صبحانه وقتی به بیرون از مسجد رفتیم، تنها چیزی که به چشم دیده می شدف خرابی و ویرانی بود. نه ساختمانی سرپا ایستاده بود و نه هیچ اثری از خیابان بود. به خودم گفتمف مردم چگونه در این جا زندگی می  کنند. گوشهای نشستم و گریه امانم را برید. اشک می ریختم به خاطر جوانان رشیدی که به خانه یشان بر نمی گشتند، اشک می ریختم به خاطر خانه هایی که دیگر وجود نداشت و گریه می کردم به حال مادران فرزند از دست داده.

بعد از آن برای تهیه گزارش، به سمت منطقه حرکت کردیم، اما به همهی ما اجازه ورود ندادند و ما پشت ایستگاه صلواتی مستقر شدیم. تنها دو، سه نفری از بچهها که  به عنوان گزارشگر معرفی شده بودند توانستند به منطقه عملیاتی بروند.

حضور در جبهه و دیدن رزمندگان امام خمینی (ره) برایم کافی بود. رزمندگانی مخلص که در رادیو خبر از سلامتی خود و دیگر رزمندگان می دادند و این تقریباً یکی از برنامههای روتین در رادیو بود.

در دوران جنگ تحمیلی، همهافراد  یکدل و متحد بوده و تنها چیزی که درجبههها و در میان رزمندهها موج میزد، لبخندی بود که از سر رضایت به هم تقدیم می کردند. با دیدن تک تک این افراد روحیه می گرفتیم و انرژی من و بچه های همکار رادیویی برای گرفتن برنامه دو چندان میشد.

قدیمی های رادیو را هنوز می بینم. همانهایی که با دلی نترس در مقابل دشمن ایستادند. در این بین، بعضی از اینان شجاعانه ایستادن تا به شهادت رسیدند. از جمله اکبر سعیدی که به علت مصدومیت شیمیایی شهید شد.

**ورود تیرو ترکش ممنوع

برای تهیه گزارش به هویزه رفته بودیم. در ایستگاه صلواتی که در حال پیاده شدن از ماشین بودم، پسری نوجوان تقریباً 17 ساله را دیدم که گویی از خط مقدم بر می گشت. وقت خم شد که آب نوشد، دیدم پشت پیراهنش عکس تابلوی ورود ممنوع را نقاشی کرده و نوشته بود "ورود تیر و ترکش صدام ممنوع". سوژهی جالبی بود و با او نیز مصاحبه ای انجام دادیم.

**تا نجف راهی نمانده

یک بار هم با علیرضا غفاری از گزارشگران خوب دوران جنگ برای تهیه گزارش حرکت کردیم. جاده خاکی بود و باعث سختی حرکت می شد. به همین دلیل جاده آسفالتهای که در نزدیک جاده قرار داشت را ابرای حرکت انتخاب کردم. غفاری هم مشغول نوشتن بود و توجهی به من نداشت. بعد زا مدتی از من پرسید، اشتباه نیامدیم؟ اینجا که چیزی نیست، تا به حال باید رسیده باشیم!

در همین حین، تابلویی را دیدم که نوشته بود "نجف 170 کیلومتر".

غفاری رو به من کرد و گفت: چیکار می کنی، سریع دور بزن.

من هم که بی قرار دیدن ضریح امیر المومنین بودم گفتم: چیزی نمونده، نگران نباش، اینجا که آرومه. تا چند ساعته دیگه هم می رسیم نجف. میریم زیارت.

اما غفاری قبول نکرد و اصرار او باعث شد که برگردیم.

 

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار