به گزارش خبرنگار دفاعپرس از مشهد، کتاب «وقت لبیک است» از مجموعه مجاوران خورشید روایت داستانی زندگی شهید «حسینعلی زارعبِشِلی» طلبه و دانشجوی دانشگاه علوم اسلامی رضوی است که به قلم «طیبه مزینانی» به رشته تحریر درآمده است.
«حسینعلی زارعبِشِلی» هفتم آذرماه ۱۳۴۴ در قائمشهر استان مازندران به دنیا آمد. در چهار سالگی از نعمت پدر محروم شد و زیر سایه مادر بزرگوارش پرورش یافت. پس از اخذ مدرک دیپلم، مدّتی در جبهه غرب خدمت کرد، سپس روانه مشهد مقدس شده و در دانشگاه علوم اسلامی رضوی به تحصیل پرداخت. وی همزمان با تحصیل در دانشگاه، در حوزه علمیه نیز درس میخواند. در همین ایام او و رفقایش با هم پیمان بستند تا روزی که جنگ هست، به جبهه بروند. حسینعلی زارع چندین بار به جبهه رفت و سرانجام ۲۲ دی سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵ در شلمچه، به شهادت رسید.
کتاب «وقت لبیک است» توسط انتشارات آستان قدس رضوی در شمارگان ۵۰۰ نسخه و در ۷۶ صفحه در سال ۱۴۰۱ چاپ و منتشر شده است.
بخشی از کتاب:
راوی: همسر برادر شهید
رفته بودم بازار، توی بازار حرف از این بود که قرار است پیکر شهید علی انتقامی را تشییع کنند. او از اقوام سوادکوهیمان بود که خیلی اسم و رسم داشتند. راهم را کج کردم و به جای خرید، رفتم سمت خیابانی که قرار بود او را آنجا تشییع کنند. خدا رحمتش کند دو تا بچه کوچک داشت که رفت و شهید شد. زنهای فامیل دورم را گرفته بودند که: «بیا چرا معطل میکنی؟!» باورتان میشود پای رفتن نداشتم؟ هرکاری میکردم ، نمیتوانستم قدم از قدم بردارم. انگار این پایم به آن پایم میگفت: «خدا لعنت کنه ترو، راه نرو!»
گفتم: «من نمیتونم بیام!» با تعجب گفتند: «مگه میشه؟ تو که تا اینجا اومدی!» گفتم: «پاهام فرمون نمیبرن!» یکی از زنها گفت: «تو که الآنه حالت خوب بود!» گفتم: «انگار پاهام برای این راه خشک شدن!»
گریه میکردم که شنیدم کسی به اسم صدایم زد و گفت: «برگرد خانه که مراسم تشییع برادر شوهرت؛ حسین است!» با تعجب برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. کسی نبود که مرا بشناسد و بخواهد این حرف را بزند. دوباره به راهم ادامه دادم. دوباره همان صدا را شنیدم: «برو خانه!» در جا ایستادم. فهمیدم این ندا، هرچه هست، آسمانی است و باید برگردم. برگشتم خانه. هنوز به در خانهمان نرسیده بودم که دیدم دو نفر ایستادهاند، کنار در خانه ما و از همسایهمان پرسوجو میکنند. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. به نظرم آمد باید از نیروهای بنیاد شهید باشند. میترسیدم چیزی بپرسم سلامی کردم و رفتم توی خانه.
چند دقیقه نگذشته بود که دیدم در خانهمان به صدا در آمد. دوباره برگشتم سمت در، همان دو نفر بودند. یکیشان گفت:«سلام! منزل آقای زارع؟» سر تکان دادم که بله.
پرسید: «حاج آقا هستن؟!» پاسخ دادم: «نه رفتن ماموریت؛ شما ؟!» همین که گفت: «ما از بنیاد شهید قائمشهر آمدهایم!» داد زدم: «حسین شهید شده؟!» پاهایم که خشک شده بودند یکباره فلج شدند. پرسید: «از کجا میدونین؟» با صدای لرزانی گفتم: «خودش گفته بود!» نگاهی بهم انداختند. دیگری گفت: «ما آمدهایم خبر شهادت حسین آقا رو به شما بدیم.» توی دلم خالی شد. گفتم: «میدونستم شهید میشه!»
انتهای پیام/