بازگشت یوسف‌های روح‌الله/ 19

هر چه در جبهه و اسارت دیدم زیبا بود

آزاده دفاع مقدس گفت: با اقتدا به اسیر کربلا زینب کبری(س) هر چه در جبهه و اسارت دیدم زیبا بود؛ پایداری و مردانگی نیروهای اسلام و نامردی نیروهای کفر. استقامت مبارزان کم سالی که دید بلندی داشتند.
کد خبر: ۹۶۲۳۲
تاریخ انتشار: ۲۸ مرداد ۱۳۹۵ - ۰۹:۵۹ - 18August 2016

هر چه در جبهه و اسارت دیدم زیبا بود

به گزارش دفاع پرس از سمنان، فریدون و مصطفی جوانی و نوجوانیشان را در محلههای سمنان جا میگذارند و راهی جبهه میشوند.

مصطفی این روزها بعد از بیست و پنج سال مشغول درمان آثار ضربهای است که بعثیها در تونل وحشت با میلگرد به گردنش زدهاند. فریدون هم چند وقت پیش عمل جرّاحی داشت. سوغاتی که از روزهای پایانی سال 1363 به خانه آورد.

مصطفی سیزده سال داشت، فریدون بیست و دو سال. مصطفی بسیجی بود، فریدون پاسدار مصطفی پیک فرمانده اش بود، فریدون فرماندهِ مصطفی، فریدون جلوتر رفت، مصطفی پشت سرش. مصطفی و فریدون مقابل دشمن ایستادند. مصطفی و فریدون جنگیدند.

مصطفی می گوید: باید به بچّههای فریدون بگویم فریدون چه آدمی است. باید به آنها بگویم چه کرده است.

فریدون همتی متولد 18/6/ 1341 است که در سال 1361 وارد جبهه شد و در تاریخ 25 اسفند 1363 اسیر شد.

وی در اردوگاههای کمپ نه (رمادی سه)، کمپ هفت(رمادی دو) حضور داشت تا اینکه در تاریخ دوم شهریور 1369 به میهن اسلامی بازگشت و توانست در سال 72 تشکیل خانواده دهد.

مصطفی امامی نیز متولد سال 49 است که در سال 62 پا به جبهه های حق علیه باطل گذاشت. وی در تاریخ 27 اسفند 63 به اسارت درآمد تا به مدت 6 سال در اردوگاههای کمپ نه (رمادی سه)، کمپ هفت(رمادی دو)، کمپ شش(رمادی)، اردوگاه 17 (تکریت) حضور داشته باشد تا اینکه نوید آزادی در تاریخ پنجم شهریور سال 69 به او داده شود. 

 فریدون:

شب آخر که فردایش بنا بود به ایران برگردیم، هرکس وسایل خودش را جمع می کرد. بچّه ها می خواستند کارهای دستی خودشان را بردارند. عراقی ها مانع می شدند. اسرا وسایل را در لباسشان جاسازی می کردند. هرکدام از اسرا آن جا یک کیسه ی لوازم داشتند.

دیدم این کیسه با شش سال کار به درد نمی خورد. کیسه را به سجّاده تبدیل کردم. از آقای اکبری خواستم طرحی برایم بکشد. او هم با خودکار طرح اسیرانی را که در حال آزاد شدن بودند کشید. دو دستی که در حال پاره کردن زنجیر بودند. آن را به کمرم بستم و به ایران آوردم. از محل یک دیناری که به ما می دادند خرما می خریدیم. بچّه ها با هسته خرما به وسیله ی تیغ اصلاح تسبیح درست  می کردند. غلامرضا تاجیک از بچّه های رباط کریم تسبیحی دست ساز به من داده بود که به ایران آوردم.

فریدون:

در سال 1364 عراقی ها گفته بودند که اسرای مجروح را آزاد می کنیم. پنج سال طول کشید تا این وعده عملی شود. بعد از پنج سال همه ی اسرا رهایی یافتند. اوّل شهریور سال 1369 سوار اتوبوس شدیم. هنوز باورمان نمی شد که می خواهند آزادمان کنند.

دقایقی بعد از بلند گوی ماشین پلیس که جلو اتوبوس ها حرکت می کرد، اعلام شد که «ارجع» (برگرد). گفتم دیدید دروغ بود، ما را برمی گردانند. همه ی اتوبوسها از راه رفته برگشتند.  اخمها در هم رفت. بعد متوجّه شدیم که مسیر را اشتباه رفته بودیم. حدود ساعت یازده صبح در مرز خسروی بودیم. صلیب سرخ تک تک اسم ها را می خواند  و ما را تحویل می داد. بعد از پنج سال و نیم قدم بر خاک میهن گذاشتیم.

مصطفی :

شب قبل از چهار شهریور سال 1369آمدند، گفتند فردا نوبت شماست. حاج آقا علی اکبر ابوترابی هم در اردوگاه ما بود. ما منتظر چنین خبری بودیم. حسّ خوشی داشتیم. شب را به صبح رساندیم. گفتیم  امروز لباس نو میدهند. آماده بودیم.  صبح دوباره گفتند از هر اتاق پانزده نفر بیایند بروند بیگاری. من هم جزء آن پانزده نفر بودم. دیدیم از آزادی خبری نیست. مثل همیشه وقتی ما را بیرون آوردند، چند نفر هم نگهبان با ما بودند که فرار نکنیم یا اتّفاقی نیفتد.

محل کار ما بیرون اردوگاه آن سوی سیمهای خاردار بود. شروع کردیم همان کارهای دیروز را انجام دادن. حدود ساعت نه صبح دیدیم چند اتوبوس به اردوگاه آمدند، میخواستند اسرا را ببرند. دوباره امید به آزادی در ما قوّت گرفت.

مأموران صلیب سرخ هم از چند ماشین پیاده شدند. بین دو در اردوگاه میز و صندلی چیدند. اسرا را به صف کردند. این ها را از دور میدیدیم. میدیدیم چیزهایی هم به اسرا میدهند. ما شصت نفر مانده بودیم، بقیه داشتند به مرور میرفتند. لباسهای تازه پوشیده بودند. ما نگاه میکردیم و حسرت میخوردیم.

گاهی هم به خودمان روحیه می دادیم که الآن سراغ ما هم میآیند. تا ساعت یازده اردوگاه تخلیه شد. فقط ما مانده بودیم. ساعت دوازده و نیم سربازی با شتاب آمد که فرمانده دستور داده است به اردوگاه بیایید. رفتیم. به ما هم لباس دادند. گفتیم سر و وضع مان کثیف است، خجالت نمیکشید که ما را این گونه روانه میکنید ؟ گفتند حمّام نمیتوانید بروید. نزدیک اتاق فرمانده ی اردوگاه یک حوض هشت پر بود. گفتند بروید در این حوض. چند نفر، چند نفر داخل حوض میرفتیم . لباس نو  پوشیدیم. گفتند عجله کنید که جا نمانید. این را  برای شوخی گفتند. کارت های ما را باطل کردند. سوار اتوبوس شدیم، حرکت کردیم.

مصطفی:

بعد از دو ساعت در مسیر یک بلوار توقّف کردیم. حدود یک ساعت آن جا متوقّف بودیم. اتوبوسهای زیادی آن جا بود. مردم دور اتوبوس ها می چرخیدند.

بعد از صحبت با مردم متوجّه شدیم که بعضی از اتوبوس ها از ایران آمده اند. اسرای عراقی را آورده اند. پسر هفده هجده ساله ای بود که از این اتوبوس به آن اتوبوس حرف ها را منتقل می کرد. اسرای آزاد شدهی عراقی پرسیدند: چیزی  برای خوردن دارید؟ ما هم گفتیم نه نداریم. آنها برای مان پسته فرستادند. بین بچّه ها تقسیم کردیم. به هر نفر دو سه تا رسید .

این اوّلین نشانهی آزادی بود. از دور با آنها خوش و بش میکردیم. دست تکان می دادیم. دوباره حرکت میکردیم. نیمه های شب به مرز قصر شیرین رسیدیم . ساعت یک و نیم بامداد ما را تبادل کردند. ششم شهریور سال 1369 وارد ایران شدیم.

فردی با لباس فرم سپاه وارد اتوبوس شد. گفت تعجّب نکنید من ایرانی هستم. بچّه ها صلوات فرستادند. بالاخره پیاده شدیم . قدم در خاک ایران گذاشتیم. سجده کردیم. بوی ایران که به مشاممان خورد جان تازه گرفتیم.

فریدون:

از مرز که گذشتیم همه جا کنار جاده مردم منتظرمان بودند. هلهله و شادی می کردند. گاهی هم دالامب دولومب بود که انتظارش را نداشتیم. فضا عوض شده بود. کمی هم از تغییر فضا نگران شدیم. خیلی ها عکس شهید یا مفقودی را در دست داشتند و از آزاده ها خبرش را می گرفتند. شب در باختران خوابیدیم. خانواده ها هنوز از آزاد شدن ما خبر نداشتند.

با توجّه به عضویتم در سپاه به یکی از پاسداران باخترانی گفتم که تلفنی در اختیارم قرار دهد تا با خانواده ام تماس بگیرم. عذرخواهی کرد و گفت مقدور نیست؛ امّا خودش همان شب به شماره تلفن خانهی برادرم که به او داده بودم، زنگ زده بود و آنها را مطّلع ساخته بود. آن شب در ساختمانی سوله مانند مستقر شدیم. حرف ها، نگاه ها و چهره ها حکایت از یک نگرانی و دلتنگی داشت. بچّه ها سرگرم آدرس دادن و دعوت کردن همدیگر برای دیدارهای بعدی بودند.

مصطفی:

بعد از ورود به ایران ما را به پادگانی در حوالی  قصر شیرین منتقل کردند. صبح بعد از خوردن صبحانه ما را به کرمانشاه بردند. 

سپهبد  علی صیاد شیرازی به استقبال ما آمد. تک تک آزاده ها را در آغوش گرفت و خوش آمد گفت. گروه ما شامل حدود هزار و پانصد نفر بود. از کرمانشاه با هواپیما به تهران منتقل شدیم. در پادگان صفر شش که در لشکرک قرار داشت چهل و هشت ساعت قرنطینه بودیم.

فریدون:

در باختران آزادگان استان های مختلف را تقسیم کردند. قرار شد بچّه های استان های تهران، قم و سمنان برای قرنطینه به تهران منتقل شوند. با هواپیمای باربری ارتش از باختران به تهران رفتیم. در فرودگاه مهرآباد آقای ترکان که در آن زمان وزیر بود به استقبالمان آمد و به ما خوش آمد گفت. بعد با اتوبوس به اردوگاهی نظامی در پرندک منتقل شدیم. اردوگاه متعلّق به ارتش بود. سه روز ما را در قرنطینه نگاه داشتند.

قرنطینه دو جنبه داشت. یکی معاینات پزشکی و پیشینهی بیماریهایی که در عراق به آنها مبتلا شده بودیم و مسایل تغذیه.

با توجّه به تغییر شرایط باید در تغییر تدریجی برنامهی غذایی دقّت میکردیم. آنها ما را در این زمینه هم توجیه کردند. جنبهی دیگر مسایل اطّلاعاتی بود. فعالیتهایی که اسیر در اردوگاه داشت. بررسی اطّلاعاتی که افراد قبلی در مورد اسیر ارائه داده بودند. در آن جا آزادگان رتبه بندی شدند: ممتاز، عالی، خوب. من با رتبه ی ممتاز رده بندی شدم.

سه شب در پرندک ماندیم. 5/6/69 نزدیک ظهر از تعاون سپاه سمنان گروهی برای تحویل گرفتن ما آمدند. ظاهراً در سطح استان ها گروههایی برای استقبال از آزادگان تشکیل داده بودند.

این گروه با ماشین هایی از ادارات مختلف به تهران آمده بود.اسرای شهرستان سمنان شش نفر بودیم: مهدی دامغانی، محمّد رضا دامغانیان، محمد مؤمن آبادی، مجتبی مؤمن آبادی، سید جلال(جمال)هاشمی و من. مهدی و محمّد رضا را از اردوگاه می شناختم؛ امّا با سه نفر دیگر در قرنطینه آشنا شدم. ما را سوار نیسان پاترول کردند. اوّل ما را به زیارت مرقد امام خمینی بردند. بعد به سمت سمنان حرکت کردیم.

مصطفی:

نهم شهریور از تهران به مقصد سمنان حرکت کردیم. از روستای لاسجرد در 30 کیلومتری سمنان تا سمنان استقبال گرمی از ما شد. در سرخه توقّف کوتاهی داشتیم و  برای مردم صحبت کردم.

بعد به سمنان رفتیم. استقبال گسترده مردم  برای ما غیر منتظره بود. در سمنان یکی از استقبال کنند گان، گل فروش غیر مسلمانی بود که به مردم قول داده بود آزادگان را گل باران کند. ایشان به اندازه ی چند مغازه گل بر سر آزاده ها ریخته بود.  برای دیدار به خانه ی ما هم آمد به او گفتم از شما انتظار چنین کاری نداشتم. گفت: شما  برای وطن من رفته بودی.

فریدون:

در مسیر تهران تا سمنان همه جا مردم کنار جاده ها و حوالی شهرها از ما استقبال کردند. در سه چهار کیلومتری سمنان اهالی روستای مؤمن آباد آمده بودند که آزادگان خودشان را ببرند. محمّد و مجتبی را از پنجرهی ماشین بیرون کشیدند. فقط شور و شعار و هیجان دیده می شد. از آن جا ما را سوار تویوتا وانت کردند. مردم هجوم آورده بودند. یک صندلی روی اتاق ماشین بسته بودند.  مرا که عصا داشتم بر آن نشاندند. سه نفر دیگر در اتاق عقب ایستادند و به هیجان مردم پاسخ می دادند. تا آن زمان خبری از خانواده نداشتیم. آن جا کسی از اتاق ماشین بالا آمد و با من روبوسی کرد. به هیچ کس این اجازه را نمی دادند. او را نشناختم. بعد که سؤال کردم گفتند اخوی کوچکتر شما بود.

در سمنان من و دامغانیان را به سمت محلات بردند. پایگاه شهید دستغیب محلات گروه استقبالی تشکیل داده بود. در تکیه ی محله ی کدیور من و محمّد رضا از مردم تشکّر کردیم و از هم جدا شدیم. از آن جا روی دوش مردم مرا به خانه بردند. غیر از فامیل درجه یک به کسی اجازه ورود نمی دادند. آن جا با خانواده ام دیدار کردم. دوباره در خانه بودم بعد از پنج سال و نیم.

با اقتدا به اسیر کربلا زینب کبری(س) هر چه در جبهه و اسارت دیدم زیبا بود؛پایداری و مردانگی نیروهای اسلام و نامردی نیروهای کفر. استقامت مبارزان کم سالی که دید بلندی داشتند؛ مثل مصطفی و پیرانی که در مقاومت برایم الگویی بودند؛ مثل چوپانی که به دست گروه های خلقی ربوده شده بود و در قبال یک کیسه پیاز او را به نیروهای عراقی داده بودند. از جبهه و اسارت درس هایی آموختم که در هیچ دانشگاهی نمی شد آنها را آموخت. تجربه هایی که با دشواری به دست آمد.

هنوز بعد ازسال ها گاهی خواب اسارت می بینم و از خواب می پرم.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها