به گزارش دفاع پرس، برنامه "فوقالعاده" در ۳۰ قسمت ۵۰ دقیقهای برای ایام دهه فجر تهیه شده بود که در سال 1385 هر شب از ساعت ۲۲:۲۰ و پنجشنبه ها ساعت ۲۳:۲۰ از شبکه سه سیما پخش شد. این برنامه با هدف پرداختن به دستاوردهای انقلاب اسلامی در قالب گفتگو با یاران امام خمینی(ره) و انقلاب اسلامی، تهیه شده بود.
این برنامه به دلیل ویژگی بارز آن در طرح چهرههای شاخص و بیان مطالب تاریخی جذاب با تعداد زیادی از علاقهمندان تاریخ انقلاب اسلامی ارتباط برقرار کرد. یکی از این شخصیتهای تأثیرگذار در تاریخ انقلاب اسلامی که در این برنامه با وی گفتوگو شد، مرحوم آیت الله مهدوی کنی بود. بیان نظرات و عقاید او پیرامون موضوعات مرتبط با انقلاب اسلامی و ذکر خاطرات شیرین و شنیدنی ایشان درباره سایر شخصیتهای تأثیرگذار در انقلاب اسلامی خواندنی و شایسته تأمل است.
مطلب زیر که برای نخستین بار منتشر میشود، متن پیادهشده این برنامه است که از نظر شما میگذرد. "مشرق" ضمن تسلیت ضایعه رحلت آن عالم مجاهد و طلب رحمت و مغفرت برای آن فقید سعید، از شما مخاطب گرامی، برای خواندن این مصاحبه تفصیلی که شامل ناگفتههای بسیاری از پشت پرده تحولات انقلاب اسلامی است دعوت مینماید.
امشب به مرور خاطرات بزرگواری مینشینیم که تجسمی است از افتخار حضور روحانیت در جامعه. وجهه روحانی این عزیز گرانقدر و وجهه علمی و صداقت ایشان، نکته ای است که تمامی جناح های سیاسی و تمام احزاب بر آن اتفاق نظر دارند. گرانقدری که قسمت اعظم عمر پر بهایشان را صرف امور مذهبی، علمی و فرهنگی کردند و ما حصل این مجاهدتشان را شما در تمامی ارکان نظام میبینید. یعنی شاگردانی که تربیت کردند و کسانی که اینک در صدر امور قرار گرفته و از این چشمه، فیض برده اند. امشب قسمت اعظم توجه ما به زندگی سیاسی و مبارزاتی حضرت آیتالله مهدوی کنی است.
*حضرت آیتالله! خیلی خوشحالیم که اجازه دادید خدمتتان برسیم و با شما صحبت کنیم.
- بسم الله الرحمن الرحیم و صلی الله علی سیدنا و مولانا ابی القاسم محمد و علی آله الطیبین و سیما بقیة الله الاعظم(عج).
با سلام به شما و سایر بینندگان و شنوندگان و با درود بر ارواح شهدا و امام شهدا و تشکر از جنابعالی و همکاران شما در صدا و سیما که فرصت را برای بنده فراهم کردید چند کلمه ای با ملت عزیزم صحبت کنم. چه بگویم از مسائل سیاسی یا از مسائل....؟
* آقای مهدوی! رابطه عاطفی شما با حضرت امام(ره) از کجا شکل گرفت؟ امام(ره) شاگردان بسیاری داشتند و تعدادی از این شاگردان با حضرت امام وارد مبارزات سیاسی شدند و تا آخرین لحظات حیات حضرت امام، با ایشان بودند و شما جزء معدود افردی هستید که چندین حکم با دست خط حضر ت امام دارید. می خواهم در مورد این ارتباط و این علاقه صحبتی بفرمایید.
- ببینید! قبل از انقلاب بنده در مسجد جلیلی امام جماعت بودم. کارهایی می کردم که یکی این بود نام امام را بر منبر می بردم. با اینکه ممنوع بود! حتی ساواک مرا مکرر میخواست و به من میگفتند که چرا اسم این آقا را می آوری؟ بعد که خیلی فشار آوردند من دیگر اسم امام خمینی را – که البته آن وقت امام نمی گفتند بلکه می گفتیم آیت الله العظمی- صریحا نمی بردم و تقیه می کردم و می گفتم: آقا. خب مردم می فهمیدند که ما کدام آقا را می گوییم. در مرحله بعد، باز آمدند مرا بردند. ماه رمضان سال 53 و به بوکان تبعید کردند.
* حاج آقا می گویند شما (وقتی از طرف رژیم به بوکان تبعید شدید) یک رابطه خیلی دوستانه و زیبا با علمای اهل سنت در ایام تبعیدتان برقرار کرده بودید. می خواهم در این باره هم صحبت کنید.
- بله من دو چیز را می خواستم عرض کنم. ما بعد از فوت مرحوم آیت الله بروجردی خودمان را برای راه امام وقف کردیم. امام نمی دانستند که من یک سفر هم رفتم عراق. آن وقتی که امام آنجا بودند و برخورد ما برخورد مخلصانه بود نه برای چیزی و لذا بعد از انقلاب هم ما از امام چیزی نخواستیم. بنده نه می خواستم وزیر بشوم و نه وکیل. من هیچ وقت پیشنهادی برای هیچ مقام و پستی ندادم. همین طور فرمودند این کارها را بکن و ما انجام دادیم اما در باره اهل سنت که فرمودید باید بگویم من وقتی رفتم بوکان، یادم هست امام جمعه بوکان در پایان هر نماز جمعه که خطبه می خواند، شاه و ولیعهد و فرح را دعا می کرد. یک وقت آمد به دیدن من. به او گفتم: آقا! شما چرا این کار را می کنید؟ شاه کیست که شما دعایش می کنید؟
* آن هم در نماز جمعه؟
- بله در نماز جمعه. گفت: حاج آقا ما مجبوریم کمک بگیریم از دولت و از اوقاف و مجبوریم که مطالبی بگوییم. اما قلبم واقعا با اینها نیست. راست هم می گفت. بعضی معممین دیگر هم بودند که ما روابط، با آنها را به خوبی برقرار میکردیم. بعد از انقلاب هم من با آقایانی که در کردستان یا سیستان و بلوچستان بودند، برخورد داشتم من حتی میخواستم دانشگاهی در زاهدان تاسیس کنم برای اهل سنت که امام نیز خیلی تاکید داشتند.
* حاج آقا چه سالی وارد زندان شدید؟
- کمی بعد از 3 تا 4 ماه که در تبعید بودم. یک رودخانه ای بوکان داشت که خیلی سرسبز و آرام بود. من عصرها می رفتم در کناره آن راه می رفتم هیچ کس هم همراهم نبود. آن روز لباسهایم را پوشیدم که بروم. حتی خادم مسجد هم نبود. من تنهای تنها بودم که یک وقت دیدم در را محکم با لگد زدند و باز کردند. ماموران ریختند و گفتند: مهدوی کنی تو هستی؟ گفتم بله. اتاق مرا گشتند و رختخوابها را بهم ریختند و ظرف شیرینی را واژگون کردند. کتابهای مرا که کتابهای سیاسی هم نبود از جمله کتاب عروه الوثقی و کتابهایی که من نوشته بودم در باره قرآن و علوم قرآنی، همه را بردند. گفتم: اینها سیاسی نیست. گفتند ما نمی فهمیم پولهایی را که در جیب من بود گرفتند بعد که می خواستند مرا برگردانند پولم را نمیدادند می گفتند تو اصلا پول ندادی یا بهانه می کردند. دزد بودند. بعد من تادیبشان کردم. گفتم؟ من تبعیدی هستم ولی حساب وکتاب سرم می شود می روم از شما شکایت می کنم. من تبعیدی هستم. اما نمیگذارم پول مرا بخورید.
نهایتا رفتند مقداری پول جمع کردند و توانستیم از پول خودمان یک مقداری را بگیریم. بالاخره ما را با ماشین رئیس شهربانی آنجا به تهران آوردند. بعد از 3 ماه در رمضان سال 54 مجددا مرا دستگیر کردند و بردند کمیته مشترک. کمیته مشترک را شنیده اید که آنجا با زندانی چه کار می کردند؟
* حاج آقا دوست داریم از شما هم بشنویم.
- همین که من وارد کمیته مشترک شدم لباسهایم را در آوردند. می گفتند حیف از این لباس، تن تو آخوند. گفتم: مگر من چه کرده ام؟ دزدی یا خلاف کردم که حیف از این لباس باشد؟ گفتند: با شاهنشاه مخالفت کردی!
بالاخره ما را بردند در سلولی انداختند و همان روز بلافاصله مرا برای بازجویی بردند. بازجویی ها دو ماه و نیم ادامه پیدا کرد و خیلی اذیت کردند. البته خیلی ها را سخت شکنجه کردند ولی شکنجه من به آن حد نبود البته در حدی بود که ببرند شلاق بزنند به طوری که پاهای من تا این بالا زخم شد یکی از کارهایی که می کردند آویزان کردن به طاق بود و حسینی ملعون. شماره معکوس می داد. از 20 شروع می کرد تا یک و می گفت اگر به یک برسم قلبت می ایستد. بگو! البته تهدید او جنبه روانی داشت و می خواست مرا تضعیف روحی کند. با مشت محکم می زد به شکمم و می گفت: شیخ! پیرمرد! البته خیلی پیر نبودم!
* حاج آقا در سال 54 شما 44 سالتان می شد؟
- بله. می گفت: شیخ! پیرمرد! تو به خاطر مردم، خودت را فدا می کنی بگو چه کار کردی؟ اتهام من هم این بود که مثلا به آقای لاهوتی کمک کردم و ایشان به خانواده های زندانی ها از طریق بنده کمک می کرد. بنده و آیت الله طالقانی و آقای هاشمی رفسنجانی و آیت الله لاهوتی، ما چهار نفر از جهاتی پرونده مان یکسان و در رابطه با کمک به خانواده های زندانی ها بود. حتی خانواده هایی که مربوط به مجاهدین خلق بودند که ساواک روی آنها حساسیت داشت. اینها موارد پرونده ما بود. ما در مسجد یک صندوق کمک به ایتام و مستمندان داشتیم. آنها زرنگ بودند و می دانستند از این طریق و زیر پوشش ایتام و مستمندان، گاهی کمک هایی به خانواده های زندانیان می شود. ولی این کمک را آقای لاهوتی می کرد و من مستقیما با آنها ارتباط نداشتم.
بعد از سه ماه که شکنجه ها را تحمل کردیم پرونده مان را تکمیل و ما را منتقل کردند به اوین. شبی که وارد اوین شدیم مرا بردند به بهداری. در آنجا دیدم که مرحوم آیت الله طالقانی، آقای منتظری، آقای لاهوتی، آقای انواری، آقای ربانی شیرازی و آقای هاشمی رفسنجانی هم هستند. ایشان را از سلول های کمیته مشترک به اوین آورده بودند. آقای انواری البته خودشان در اوین بودند چون ایشان 15 سال محکومیت داشت و 13 سال را تا آن زمان سپری کرده بود آن شب خیلی خوش گذشت.
* علما جمع بودند؟!
- بله شوخی هایی که آقای انواری و آقای منتظری می کردند خوب بود. بعد از چند روز دوباره آمدند و گفتند: آقا! شما را می خواهند باید بروید کمیته مشترک. خیلی سخت بود و برگرداندن به کمیته مشترک. وحشت آور بود. آنجا همیشه ناله و داد و فریاد می شنیدیم. بنده را بردند پایین. گفتم: برای چه؟ گفتند: نمیدانیم. به ما دستور داده شده است. مرا بردند انداختند در یک سلول زیرزمین. تاریک تاریک بود. اول من حس کردم صدای کسی می آید ولی نمی دید. یک مدتی و شاید ساعتی طول کشید تا به تدریج با محیط آشنا شدم. دیدم حدود پنج جوان دانشجو در آنجا هستند. البته مذهبی نبودند و سیگار هم می کشیدند. بالاخره بعد از دو یا سه روز ما را دوباره خواستند. ولی اصلا به ما نگفتند که چه می خواهند. عضدی معاون ساواک بود که قبل از انقلاب از ایران فرار کرد. الان نمیدانم که زنده است یا نه. وی بسیار بدجنس، خبیث و شقی بود ما را بردند دفتر عضدی. تهرانی، شکنجه گر و باز جوی بنده بود. البته این اسم مستعار بود. به من می گفت؟ شیخ! تو که قرآن بلد نیستی! چرا رفتی کتاب های شریعتی را خواندی و گمراه شدی.
* به شما می گفت؟
- می گفت من مسلمانم لهجه اش کُردی و شکنجهگر بدی بود. یکی از کسانی که مرا بازجویی میکرد تهرانی بود. یکی دیگر از بازجوهایم اسدی بود که خانه اش نزدیک دروازه شمیران بود و بجههای حزب اللهی خانه اش را می شناختند. در روزهای قبل از انقلاب همان هایی که در زندان شکنجه دیده بودند. او را کشتند. ما را که می بردند در زیرزمین، چشم ها را می بستند و معمولا یا پایمان را به تخت می بستند و می زدند یا آویزان می کردند به طاق و شمارش معکوس می دادند. برای این که بترسانند و از لحاظ روحی تضعیف کنند. یادم رفت بگویم وقتی که من به طاق آویزان بودم سرانگشتان شست پایم که روز زمین آمده بود. آنوقت آنها مرا ول کردند و رفتند قدری خستگی شان رفع شود چون خودشان بیشتر از ما خسته می شدند. بعد پاهای من افتاد روی یک چیز و دیدم خونی است که لخته شده است. معلوم شد که این بچه ها را که می آوردند آنجا از پاهایشان خون می ریزد و این خون ها، جمع شده و بالا آمده است. از پای من هم خیلی خون می آمد چون همان وقت که مرا بردند بالا، شاید هشت تا کاشی پر خون شد از این کاشی هایی که در اتاق بود بعد از زدن هم مرا راه می بردند و می گفتند راه بروی بهتر است و و چرک نمی کند.
به سختی و با همان دردی که داشتم من این آیه را می خواندم «ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا وانصر نا علی القوم الکافرین.» حسینی یا اسدی - که دقیقا یادم نیست - به من می گفتند: چه میگویی؟ ربنا ربنا.. گفتم: آقا هرکسی کار خودش. تو کار خودت را بکن منم کار خودم را می کنم. واقعا این مناجات ها به ما خیلی روحیه می داد و همین دعاها و آیات قرآنی برای ما به حدی مفید بود که دیگر از شکنجه ها ناراحت نمی شدیم.
بعد از این که همه ما را، جدا جدا طی دو سه روز به کمیته مشترک آورده بودند. دوباره یک روز ما را برگرداندند به اوین. آیت الله طالقانی را هم به کمیته مشترک آورده بودند. تا آن وقت قبا و عبا را از ایشان نمی گرفتند. ایشان را اکرام می کردند. به عنوان روحانی پیر مرد و سابقه دار. ولی این دفعه گفته بو دند: حاج آقا! لباست را در بیاور و لباس زندان را بپوش. ایشان صدا می زد: رسولی کجاست؟ رسولی بازجویی بود که ظاهرا قدری آرام تر بود آنها دو تیپ بودند: بازها و کبوترها. یک عده شان می زدند و دعوا می کردند و بعد عده دیگری می آمدند و دلداری می دادند و می گفتند بیا و حرف هایت را بگو. این شگردشان بود. رسولی از آنهایی بود که کمتر شکنجه می داد. آقای طالقانی میگفت که رسولی کجاست و من از این لباس های زندان نمی پوشم. این لباس ها کثیف و تنگ است. این حرف ها را مکرر گفته بودند تا بالاخره رسولی آمد. گفتند لباس های این آقا را به خودشان بدهید و آقایان را دوباره بعد از یکی دو روز آوردند به همان بهداری اوین و در آنجا آقای انواری که خیلی خوشمزه بوده و هستند. روضه این جریان را به عربی خواندند. می گفتند: و قال الاسیر این الرسولی؟ بعد می گفتند: و قال الملعون – رسولی را می گفت – انا رسولی. شاید 25 دقیقه همین طور روضه خواند.
من الان یادم رفته است ولی روضه خیلی زیبا و خوشمزه ای بود. ما هم گوش می دادیم و می خندیدیدیم. غافل از این که دستگاه تلویزیون مداربسته آنجا، همه را ضبط می کند آنها برایشان خیلی جالب بود که آقایان علما در اینجا روضه خوانده و می خندیده اند بعدها می گفتند که این خودش برای ما شده بود تفریح! ما گاهی فیلم و تلویزیون را باز می کردیم و گوش می دادیم یعنی حرف هایی که می زدیم بعدا می دیدیم همه منعکس می شود آقای هاشمی خیلی ضد کمونیست ها بودند. مثل مهندس بازرگان که با کمونیست ها بیشتر مخالف بودند تا با آمریکایی ها و سرمایه دارها. آقای هاشمی به طور خصوصی به ما می گفت شاه چرا کمونیست ها و عراقی ها را که کمونیست شده اند – چون بعثی ها افکارشان سوسیالیستی است – از بین نمی برد؟ اگر یک حمله بکند از بین می بردشان. همه اینها را مسئولان زندان می شنیدند. یادم است روز عاشورایی بود و آن سرهنگی که فرمانده اوین بود. عیر مستقیم می خواست پاسخ آقای هاشمی را بدهد گفت: اعلیحضرت همایونی یک روز که ما بودیم و صحبت هواپیماها و نظامی ها شد در جمع خواص فرماندهان، فرمودند: شما خیال نکنید که ما می توانیم با کشور عراق بجنگیم. ما باید ملاحظه شان را بکنیم و نباید کاری کنیم که با این عرب ها در گیر بشویم به ویژه با عراق که همسایه ماست فهمیدیم جواب صحبت های ما را می دهد و هر بحثی که ما در جمع خودمان می کنیم ضبط شده است. اینها مربوط به ایام حضورمان در بهداری بود. بعد از بهداری، ما را آوردند به بند یک که بسیاری از علما و غیر علما در آن بند بودند دوران محکومیت ما در این بند گذشت.
* از تقسیم کارها در بند یک هم بگویید؟
- ما در تقسیم کارها دو نفر را منشی کرده بودیم که مسن تر بودند و احترامشان لازم بود. آیت الله طالقانی و آقای منتظری. بقیه هم تقسیم کارکرده بودیم که ظرفشویی با چه کسی باشد و غذا را چه کسی بپزد. مرحوم شهید عراقی هم کمک میکرد و همچنین آقای عسگراولادی و کسانی که از قبل بودند. ما آنجا تقسیم کار کرده بودیم. هر روز هم راهروها و توالت ها را با شیلنگ می شستیم و تمیز می کردیم. محل زندگی خودمان بود و باید تمیز می شد. من و آقای هاشمی نوبتمان با هم بود و با هم کار می کردیم. آقای انواری هم با دیگران بود. دیگران را یادم نیست. مدتی که آنجا بودیم. نظافت توالت ها را هم تقسیم کرده بودیم. دو قسمت بود. بخشی دست کمونیست ها و بخشی با ما بود. ابتدا که رفتیم اوین، یک اعلامیه صادر کردیم. چون شنیده بودیم که بچه مسلمان ها همه با این کمونیست ها هم غذا شده اند و حتی لباسهایشان با هم یکی است محلی درست کرده بودند و به آن کمون می گفتند لباسها را که می شستند، می انداختند آنجا. ما یک اعلامیه دادیم که همه، حتی آقای طالقانی آن را امضا کرده بود. چون امضای آقای طالقانی خیلی موثر بود. آنها می گفتند آقای طالقانی با ماست. البته به تصور خودشان! ما گفتیم کمونیست ها که ملحدند و خدا را قبول ندارند پاک نیستند و مسلمان ها نباید با اینها هم غذا یا هم لباس شوند البته ما گفتیم در زندان باید به همه گروه ها احترام کنیم و همین طور هم بود. ما با همه کمونیست ها سلام و احوالپرسی می کردیم و برخورد خوبی داشتیم. اما می گفتیم نباید با هم یکی بشویم. آنها قبلا سفره شان با کمونیست ها یکی بود همین اوین عده ای را آورده بودند که با کمونیست ها هم غذا می شدند و البته رجوی در بین آنها نبود یک عده دیگر بودند مثلا شکرالله (پاک نژاد) که شوکی صدایش می کردند و اهل دزفول و از فدائیان خلق بود؛ آنجا بود. فردی به نام مدرسی بود که عضو مجاهدین خلق بود شربت درست می کرد و بعد، علی رغم نظر ما می گفت: شوکی! تو اول بزن! بعد دهن زده تو را من بخورم. اینها چنین برخوردهایی با ما داشتند.
یکی شان به من گفت: شما می گویید اینها نجسند با اینکه مبارز و انقلابی اند و شاه را شما پاک می دانید به این بهانه که می گوید من مسلمانم؟ من گفتم: ما نه شاه را پاک می دانیم و نه اینها را. شاه هم دروغ می گوید و مسلمان نیست. او هم به اسلام اعتقادی ندارد و اعمالش نشان می دهد. اینها هم همچنین. ما البته با آنها برخورد انسانی داشتیم. در حیاط زندان وقتی ساعتی می گذاشتند راه برویم و قدم بزنیم با هم برخورد و سلام و علیک و احوالپرسی می کردیم و برخورد تند نداشتیم. اما می گفتیم ما نباید سفره واحد داشته باشیم. لذا زندان را تقسیم کردند و قسمتی از بند یک را دادند به آنها و یک قسمتش را دادند به ما. حتی توالت ها هم تقسیم شد.
* حاج آقا شما چه سالی از زندان آزاد شدید؟
- دو سال بعد. سال 56
* لطف کنید در زمینه تشکیل جامعه روحانیت و کارهایی که در این زمینه کردید. توضیح بدهید.
- قبل از انقلاب، ما جلساتی داشتیم با حضور روحانیون تهران که تعدادی از ائمه جماعات بودند و تعدادی هم از منبری ها و وعاظی که طرفدار انقلاب بودند. یک عده از روحانیون بودند که کاری به انقلاب نداشتند که البته شاید مخالف ما هم نبودند ولی جرات ورود در این مسائل را نداشتند. بعضی ها اما مخالف بودند و می گفتند این کارها کار خوبی نیست. اما آن جمعیتی که حاضر بودند در راه امام و راه انقلاب همکاری بکنند، ما اینها را جمع می کردیم و هفته ای یک روز جلسه داشتیم. این جلسات مبنا و ریشه اصلی تشکیل جامعه روحانیت شد. البته آن زمان تحت عنوان جامعه روحانیت نبود. جمعیتی بی اسم و نام که در مواقع حساس جمع می شدیم و تصمیماتی می گرفتیم. گاهی اعلامیه می دادیم. گاهی فعالیت های دیگر می کردیم تا این که دوستان دیگر از جمله شهید مطهری، شهید بهشتی و شهید مفتح آمدند و گفتند باید یک اساسنامه بنویسیم و جامعه روحانیت را به صورت یک تشکل منسجم در بیاوریم. آنها و همچنین آقای هاشمی، آقای باهنر و جناب آقای خامنه ای معتقد بودند که هر تشکلی باید انسجام داشته باشد و اساسنامه اش معلوم باشد یعنی حالت حزبی را بهتر می پسندیدند. بنده از کسانی بودم که ورود در حزب را برای روحانیت صحیح نمی دانستم.
* حاج آقا! شما مخالف بودید و هستید. درست است؟
به هر حال مخالف دو حالت دارد. یک مخالف کسی است که علنا مخالفت بکند و علیه تصمیم دوستانش حرف بزند که من این طور نبودم. ولی عملا وارد حزب نشدم.
* یعنی حتی وارد حزب جمهوری هم نشدید؟
یادم هست که قبل از انقلاب در منزل ما جلسه ای بود شاید دو سه ماهی قبل از انقلاب بود. امام هنوز پاریس بودند جمعی متشکل از آقایان جنتی، شهید محلاتی و مرحوم آیت الله مشکینی دعوت شدند تا برای حزب، اساسنامه بنویسند. آنها در خانه ما جمع شدند تا بحث کنند. سپس از آنجا حرکت کردیم. برویم منزل یکی از آقایان در خیابان 17 شهریور و مساله را دنبال کنیم. بعد از نماز مغرب و عشا راه افتادیم. من همان ماشین پیکان را داشتم و آقایان را سوار کردم. خودم هم رانندگی می کردم. نزدیک میدان امام حسین(ع)، پاسبان ها جلو ما را گرفتند و تا ماشین را نگه داشتیم یکی شان پرید جلو نشست و گفت که آقا برویم به طرف کلانتری 6 در خیابان نامجو. همان گرگان سابق. گفتم: چرا؟ گفت: نمی دانم به ما گفته اند با این ماشین اسلحه حمل می شود. گفتم: اسلحه چیست؟ ما اهل اسلحه نیستیم و واقعا هم نبودیم. چون امام جایز نمی دانستند. بالاخره ما را بردند اتاق رئیس کلانتری.
این اساسنامه هم در ماشین بود. البته پاسبان ها نفهمیدند چیست؟ اما من آن را انداختم پشت عکس شاه. رئیس کلانتری دستور داد برای ما چای بیاورند. ما چای را نخوردیم. رئیس کلانتری گفت: حاج آقا آخر ما مسلمانیم. کار می کنیم و زحمت می کشیم و حقوق ما حلال است. گفتم: والله ما حلال نمی دانیم چون شما طرفدار طاغوتید. کار می کنید ولی برای چه کسی؟ گفت: نه ما مسلمانیم. گفتم: پس چرا ما را گرفتی و آوردی اینجا ما داریم می رویم دنبال کار خودمان. وسط راه، بی دلیل ما را گرفتی. آخر هم نگفتند علتش چیست. شاید سه ربع هم با بی سیم صحبت می کردند.
* کسی لو نداده بود؟
- معلوم نشد و نفهمیدیم چه شد. بله این توضیح هم مربوط به اساسنامه جامعه روحانیت است که مرحوم شهید مفتح و جناب آقای عمید زنجانی و آقای هاشمی و دیگران نوشتند و الان هم موجود است. البته اساسنامه اول جامعه روحانیت خیلی وسیع بود یعنی حتی دخالت در تمامی کارها می کرد. قوه قضاییه، قوه مجریه، رادیو و تلویزیون، روزنامه، کتاب، همه اینها را نوشته بودیم.
البته چون دولت تشکیل نشده بود تصور می کردیم که ما هم می توانیم این کارها را بکنیم. اما وقتی انقلاب پیروز شد. ما دنبال این حرف ها نرفتیم. فقط جامعه روحانیت و تشکل های روحانی اش بودند. ولی در جریان جامعه روحانیت بنده اصرار داشتم که حزبی نباشد.
* چرا حاج آقا؟
- بنده اعتقادم این است که روحانیت، حزب نیست. روحانیت متعلق به همه مردم و حزب جامع و مانع است. یعنی یک عده را دفع و گروهی دیگر را جمع می کند. ما همچون پدر مردم هستیم. نباید بگوییم تو برو کنار و تو بیا اینجا. البته اگر کسی نخواست پشت سر ما نماز بخواند ما کاری نداریم. اما نباید ساختاری بسازیم که اساس آن دافعه باشد. حزب کارش این است و دنبال قدرت می گردد. حزب به معنی اصطلاحی اش یعنی تشکیلاتی که میخواهد قدرتی را در دست بگیرد. نخست وزیر و دولت داشته باشد. بعد برنامه بدهد برای اداره کشور. ما این جور نبودیم بلکه میگفتیم ما هدایت میکنیم همان طور که امام می فرمود. راهنمایی می کنیم انقلابیون را.
آن زمان یادم هست که جناب آقای آیت الله خامنه ای و آقای هاشمی مکرر میگفتند فلانی بعد از نوشتن قانون اساسی چرا خلاف آن حرف میزنی. قانون اساسی گفته که هر جمعیتی و هر صنفی می تواند فعال باشد. گفتم: شما می خواهید ما را ببرید داخل اصناف. یعنی مثل صنف کفاش ها، یک صنف روحانیت هم وجود داشته باشد. این طوری می خواهید درست کنید. بعد هم در وزارت کشور یک آقایی که معلوم نیست انقلابی باشد یا نباشد به شما بگوید حق ندارید حرف بزنید. ما اصلا انقلاب کردیم که آزادیمان حفظ بشود. ما باید طرفدار رهبری باشیم. البته اگر خلاف رهبری حرکت کردیم بی خود است و باید لغو شود ولی مادامی که با رهبری هستیم مشکلی وجود ندارد. اصولا بنده با حزب و تشکیلات مخالفم و لذا در تمام دوران زندگیام با هیچ حزبی همکاری نکردم تا رسید به آن جایی که مساله بنی صدر پیش آمد.
* اجازه بدهید سؤالی بکنم و تقریبا از قضایای انقلاب. برشی در بحث کمیته ها و عضویت شما در فقهای شورای نگهبان بزنم. در قضیه بنی صدر شایع شده بود که حضرتعالی در انتخابات ریاست جمهوری از بنی صدر حمایت کردید. آیا درست است؟ چون فضایی این گونه ایجاد شده بود.
- بله! عرض کنم خدمتتان که بنده هیچ وقت طرفدار آقای بنی صدر نبودم و به ایشان هم رأی ندادم. دوستان و اعضای خانواده هر که از من می پرسید به چه کسی رأی بدهم؟ می گفتم به آقای حبیبی، که کاندیدای حزب بود.
* جامعه روحانیت به چه کسی رای داد؟
- جامعه روحانیت بیشترشان به بنی صدر رای دادند حتی مرحوم بهشتی که جزء جامعه روحانیت بود. مرحوم باهنر، مرحوم مفتح، آقای هاشمی، مرحوم محلاتی، شاه آبادی، مرحوم خسروشاهی و شاید اکثر آنان طرفداری از بنی صدر کردند. اما نه به آن معنی که اعلامیه بدهند. من یادم نیست. همین طور شفاهی می گفتند ولی اعلامیه ندادند که طرفداری یا مخالفت بکنند با حزب. چندی پیش روزنامه جامجم در مصاحبه با آقای طباطبایی نوشته بود که امام فرمودند: «من یک رأی دادم، مردم هم رأی دادند. من با یک رأی خودم که نمی توانم کسی را عزل کنم. این همه مردم رأی داده اند.»
میدانید که امام در قضیه بنی صدر بعدها که تحقیق کردیم ایشان گفتند رأی من رأی ملت است. اسم بنی صدر را نیاوردند. علی ای حال امام گفتند باید مردم عزلش کنند یا نمایندگان مردم. من نمی توانم عزل کنم. این قضیه کشیده شد به بی کفایتی بنی صدر؛ آقای طباطبایی در آن مصاحبه می گوید: از کسانی که طرفدار بنی صدر بودند، آقای مهدوی است.
* این سؤال جدیدا چاپ شده است؟
- بله همین 10 روز قبل. البته من خیلی ناراحت شدم که ایشان چنین حرفی زدند. گفتم: این شایعات را بدون دلیل مطرح کردند. بعد، من از آقایان خواستم این مطلب را تکذیب کنید. ایشان همانجا می گوید: وقتی هیات حل اختلاف تشکیل شد؛ چون می دانید که بین مرحوم رجایی و بهشتی و مجلس و نخست وزیر و بنی صدر دائما درگیری وجود داشت و در روزنامه ها و سخنرانی ها مرتب تنش ایجاد می شد.
* در آن هیئت سه نفره، آقای اشراقی از طرف بنیصدر بودند، آیتالله یزدی از طرف نخست وزیر و شما هم از طرف امام(ره)؟
- آن ایام بنی صدر گفته بود ای کاش این آقای مهدوی از امام(ره) نبود. زیرا مردم خیال می کنند که آقای مهدوی طرفدار من است و اگر ایشان حکمی علیه من صادر کند. همه قبول می کنند. در آنجا ما با آقای اشراقی شاید بیش از 30، 40 جلسه – که نوارهایش موجود است – بحث کردیم در باره کارهایی که آقایان می کردند و حتی بنی صدر را احضار کردیم به وزارت کشور.
مرحوم مهندس بازرگان و آقای صباغیان در روزنامه میزان می نوشتند – آن طوری که یادم است – آقای حاج سید جوادی هم به ذهنم می رسد که می نوشتند بنی صدر هم در روزنامه انقلاب اسلامی می نوشت. البته آقای رجایی را هم یک بار احضار کردیم و گفتیم آیا شما این حرفها را گفته اید؟ همچنین مجموعه سخنرانی های مرحوم بهشتی را نظارت و بررسی کردیم و به این جمع بندی رسیدیم که تقصیر با بنی صدر است.
چون آقای رجایی واقعا سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت. مرحوم بهشتی این که خیلی ناراحت بود و نمی توانست سکوت کند مع ذلک به خاطر امام سکوت کرد. اما آقای اشراقی – خدا رحمتشان کند – ایشان خیلی به بنی صدر علاقه داشت. هر چه ما از قرائن می گفتیم که بنی صدر این مطلب را گفته که خلاف نظر امام است، می گفت: خوب باید بگوید زیرا آنها خلاف کرده اند و ایشان هم دفاع از خودشان کرده است. تا این حد از آقای بنی صدر دفاع می کرد. ما بعد از سه ماه بررسی رفتیم خدمت امام، امام پرسید: به کجا رسیدید؟ گفتیم ما معتقدیم که متخلف، بنی صدر است. آقایان در این سه ماهه چیزی نگفته اند و اگر هم بوده خیلی کمرنگ است و چیز مهمی نیست ولی بنی صدر هر روز در روزنامه و سخنرانی هایش علیه امام حرف می زند حالا نمی دانم ما پیشنهاد دادیم یا امام خودشان فرمودند – یادم رفته – شاید هم من پیشنهاد دادم که آیا اجازه می دهید همین جمع بندی خودمان را در رسانه ها پخش کنیم؟ فرمودند: بله.
* وابسته به هیچ حزبی نبودید؟
- نه. طرفداری از این حزب و آن حزب نمی کردم. به این دلیل اما مرا انتخاب و اطمینان کردند ما شواهدی هم داشتیم. حرف هایی که بنی صدر زده بود در روزنامه و سخنرانیها و نوارها وجود داشت. بالاخره امام فرمودند بگویید ما هم گفتیم. همان شب یا فرادی آن شب که من و آقای یزدی نشستیم و مصاحبه کردیم. گفتیم: در این جریان آقای بنی صدر متخلف است و دلایلش را هم گفتیم که این هاست.
در باره حزبی نبودن من. یکی از مواردی که خود دوستان نیز استفاده کردند. مساله تعیین رئیس جمهوری بود. وقتی امام قم بودند مساله ریاست جمهوری بنی صدر یا مرحوم شهید بهشتی مطرح شد. حزبی ها اول می خواستند آقای جلال الدین فارسی را بیاورند که نشد و بالاخره آقای حبیبی را معرفی کردند. ولی نظر اصلی آنها آقای بهشتی بود. ما مأمور شدیم که برویم نزد امام؛ البته آقای هاشمی وقتی این مطلب را فرمودند اسم مرا نیاوردند.
* در همان شبی که خانه آقای یزدی رفته بودند؟
- نه در مصاحبه ای که با شما کرده بودند. اسم مرا – وقتی که این جلسه را توضیح می دادند – نیاوردند.
* شما هم بودید؟
-بله من هم بودم. یادم است که من و آقای باهنر و آقای هاشمی بودیم. مقام معظم رهبری را یادم نیست که آیا بودند یا نه؟ آقایان گفتند ابتدا من با امام صحبت کنم. علتش هم این بود که چون من حزبی نبودم. امام قدری حرف مرا بیشتر گوش می کردند. اینکه آقای هاشمی گفتند گریه کردیم و چه کردیم و چه کردیم. چون امام این مسائل را متأثر از تعصب حزبی می دانست ولی بنده را یقین داشت که حزبی نیستم.