به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاع پرس، روایت زیر بخش چهارم و پایانی خاطرات سردار "احمد غلامپور" فرمانده قرارگاه عملیاتی کربلا در عملیات "کربلای 5" است که در ادامه میخوانید.
پنج ضلعی
شب اول عملیات آقامحسن، آقا رشید و آقا رحیم آمدند در قرارگاه کربلا و عملیات شروع شد، نیمههای شب رفتیم در پنج ضلعی. رفتن ما به پنج ضلعی خیلی موثر بود. شاید اگر آقامسحن و آقارحیم و اینها نمیآمدند و ما را روانه نمیکردند ما هم میماندیم در قرارگاه کربلا، ولی همین آمدن ما داخل پنج ضلعی در شرایطی که شب اول است و هنوز منطقه پاکسازی نشده، خیلی تاثیر داشت.
نفربر فرماندهی
در آن نفربر ام 113 که بودیم، اسماعیل محصولی که در دفتر آقامحسن بود، آمد پیش ما. نمیدانم به چه مناسبتی، با اینکه محدودیت جا داشتیم ما هم چیزی نمیگفتیم، ایشان بعدا به من گفت که آقای غلامپور من آنجا شاهد بودم که شما و مختاری (راوی قرارگاه کربلا) سه روز پلک روی هم نگذاشتید. این نشان میداد که حضور ما آنجا و این فشار و در واقع حساسیتی که برای عملیات بود در هدایت یگانها خیلی تاثیر گذاشت در اینکه ما به یگانها نزدیک بودیم، تعاملمان، رفت و آمدمان، تشخیص وضعیت، همه در حل مشکلاتی که پیش میآمد و در هدایت عملیات از لحاظ روحی و روانی خیلی به ما کمک کرد.
در عملیات یک قرارگاه فرعی را از خودمان جدا کردیم و آقای دانایی را فرستادیم در پاسگاه بوبیان. در واقع ما دو قرارگاه درست کردیم. یک قرارگاه، خودمان بودیم. یک قرارگاه هم آقای دانایی را گذاشتیم که بتواند آقای اسدی (لشکر 33 المهدی) و آقای میرحسینی تیپ 18 الغدیر را در محور راست (پد بوبیان) هدایت کند و جناح عملیات را حفظ کند.
خاکریز عصاشکل
تمام فشار و توجه دشمن هم این طرف بود. یعنی تا زمانی که دشمن این خاکریز عصاشکل را از ما نگرفت، نفس راحت نکشید. فرماندهان لشکرهای 25 کربلا، 41 ثارالله و 27 حضرت رسول تحت فشار و در نوک پیکان درگیری بودند. روی پلهای کانال ماهی بودند، ما رفته بودیم آن طرف کانال ماهی و دیگر تمرکزمان کانال ماهی بود. خاکریز عصاشکل هم که زدیم خیلی برای دشمن مسئله بود.
اجرای سه عملیات برای تثبیت منطقه
ما دو سه ساعت هم عملیات تکمیلی انجام دادیم. عملیات کربلای 5 درواقع جزو عملیاتهایی بود که خیلی طولانی شد. یعنی از برج 10 (دی) شروع شد و برج 2 (اردیبهشت) سال بعد تمام شد. چون ما سه عملیات انجام دادیم، یکی کربلای 5، دومی عملیات تکمیلی و سوم عملیات کربلای 8، یعنی سه تا عملیات اینجا انجام دادیم تا منطقه یک مقدار تثبیت شد.
این منطقه از لحاظ جغرافیایی خیلی کوچک بود، یعنی کل منطقهای که ما به آن دسترسی پیدا کردیم 75 کیلومتر مربع بود که نسبت به مناطق قبلی مثلا فتح المبین، بیت المقدس و حتی خیبر خیلی منطقهی کوچکی بود. اما در این منطقهی کوچک عراقیها بیش از دو هزار قبضه توپ داشتند، فقط توپ، غیر از ادوات و غیر از موشک و بمباران و هلیکوپتر، ما هم چیزی حدود هزار قبضه توپ داشتیم، در یک منطقهی محدود، تقابل آتش بین این توپها به همراه هزاران قبضه خمپارهی خودی و دشمن، بمباران خودش و دشمن، هلیکوپترهای خودی و دشمن، حجم آتش گستردهای را ایجاد میکند؛ انصافا آنچنان حجم آتش بالا بود که یک جاهایی تردد واقعا سخت بود و به قول بچهها گاهی وقتها هیچ چیزی روی زمین نبود که آثار ترکش در آن نباشد. یعنی میخواهم بگویم شم اگر واقعا این وسعت 75 کیلومتر مربع را به حجم گلولههایی که از این قبضههای توپ میریزد تقسیم کنید واقعا به این میرسید که در هر نقطهای حداقل 10، 15 بار یک گلوله خورده نه اینکه ترکشهایش، خود گلوله خورده است.
شهدای شیمایی تیپ امام حسن(ع) بهبهان
این فضا منطقهای است که باید در آن فرماندهی کنی، همه چیز را کنترل کنی، خیلی کار سختی است. از اینها گذشته دشمن هم سلاحهای شیمیایی زیادی را استفاده کرد؛ روز اول در این جادهی شهید صفوی تیپ امام حسن ما – که بچههای بهبهان بودند- حدود 60 تا شهید شیمایی داد. فکر میکنم در مجموع چیزی حدود مثلا دو هزار نفر، فرمانده دسته، گروهان و گردان از دست دادیم که شهید یا مجروح شدند و از رده خارج شدند. بنابراین، در این سازمان رزمی که عقبهی آن چنانی ندارد و به صورت منظم کادر تربیت نکرده، کار خیلی سخت میشود. شما مثلا هزار و پانصد تا کادر از دست بدهید و دائم یکی دیگر جایگزینش کنی، این کار را دشوار میکند.
آقای علی فضلی میگفت، من آن موقعی که در لشکر 10 سیدالشهدا بودم –قبل از اینکه فرمانده لشکر بشود- عملیات که میخواستیم انجام بدهیم تا نفر دوازدهم را تعیین کردند که آقا اگر این فرمانده شهید شد آقای فلانی جانشینش است و... . میگفت من مجروح شدم، رفتم، ولی وقتی برگشتم، دیدیم نفر بیست و چهارم عوض شده، یعنی دوازدهم که هیچ، اصلا رسیده به نفر بیست و چهارم که فرمانده شده. بنابراین ما در عملیات کربلای 5هزینهی سنگینی پرداخت کردیم که البته ارزش هم داشت.
انهدام ارتش عراق
این منطقه جایی نبود که ما فکر کنیم بدون دادن شهید، موفق میشویم. ولی ما میدانستیم عملیات کربلای 5 یک جنگ تمام عیار است. همین الان هم بعضی از دوستان ما، فرماندهان ما، متاسفانه با تحلیل غلطی که دارند، میگویند این عملیات موفقی نبود، چرا؟ چون ما مثلا 8 هزار شهید دادیم، 7 هزار شهید دادیم. این دیدگاه درستی نیست. شما به این موضوع از آن طرفهم نگاه کنید. ما در عملیات کربلای 5 از مجموعهی کل سازمان ارتش عراق که صد و چهل، الی پنجاه تا تیپ بود، از صد و ده یگان عراق، اسیر گرفتیم. این نشان میدهد که دشمن هم اینجا منهدم شده است. بعدها خود دشمن هم تایید کرد که در اینجا بیش از صد هزار کشته و مجروح داده است. یعنی وقتی نگاه میکنی، کل سازمان ارتش عراق صدمه دیده است. صد هزار کشته و مجروح مگر کم است؟!
در منطقه شلمچه واقعا ارتش عراق منهدم شد و ما یک منطقه مهم و استراتژیک را گرفتیم. شرایطی را به دشمن تحمیل کردیم که حامیانش رفتند به سمت اینکه قطعنامهی 598 را تصویب کنند. بنابراین، وضعیت شلمچه وضعیت کاملا خاص و ویژهای بود و به نظر من، همه، یک اراده و همت فوق العاده به خرج دادند. عملیاتی که در ابتدا بیش از هشتاد درصد از فرماندهان مخالف و ناراضی بودند، اما وقتی انجام میشود، همان مخالفان و ناراضیها آنچنان از خودشان مایه میگذارند و همت به خرج میدهند که تاثیرات بزرگی را برجا میگذارند. برای مثال، حسین خرازی که قبل از عملیات این قدر مخالفت میکرد، در این عملیات شهید میشود، یا عزیز جعفری با آن مخالفت داشت، در این عملیات مجروح میَشود. فقط نزدیک به هزار و پانصد، ششصد تا از فرمانده گردانها، گروهانها و دستههایمان، که عصای دستمان بودند، در شلمچه شهید یا زخمی شدند. ما در این عملیات، شاهمرادی، حسین خرازی، میرحسینی و دقایقی را که از فرماندهان قابل و نفرات مطرح و توانمندمان بودند از دست دادیم. بنابراین، در این عملیات میزان خسارت به ما و کادرمان کم نبود، اما عملیات، عملیات ارزشمندی بود و کمر دشمن را شکست. به نظر من ارادهی سیاسی دشمن در اینجا شکسته شد.
تثبیت منطقه مهمتر بود
دشمن قبل از عملیات، هشت تا تیپ در منطقه داشت، اما بعد از شروع عملیات، دشمن صد و ده تیپ را آورد در منطقه، هشت تا کجا؟ صد و ده تا کجا؟ وزیر دفاع عراق و حتی خود صدام به منطقه آمدهاند، این نشان دهندهی اهمیت مسئله است. میخواهم بگویم یک جاهایی نگاه ما به بعضی عملیاتها و بعضی اتفاقات نباید نگاه صرفا فیزیکی و دستاوردهای فیزیکی و عینی باشد. یعنی ما بگوییم آقا مثلا چقدر زمین گرفتید، یا چقدر اسیر گرفتید. ما در اینجا هزار و دویست، سیصد تا اسیر گرفتیم، در حالی که در عملیاتی مثل بیت المقدس، مثلا هفده، هجده هزار نفر اسیر گرفتیم. معلوم میشود که در اینجا دشمن شرایطی ایجاد کرده بود که حتی فرصت یا شرایطی برای اسیرشدن آدمهایش مهیا نمیشد.
انصافا در شرایط سختی میجنگیدیم، اما همین شرایط سخت به نظر من در سطح کلان جنگ و تصویب قطعنامهی 598 خیلی تاثیر گذاشت. استعداد ما در عملیات کربلای 5 درنهایت 250 گردان نیرو در قالب 16 لشکر و 8 تیپ و 45 گردان توپخانه بود. علاوه بر این، نیروی هوایی، هوانیروز و جهاد سازندگی در این عملیات زحمت زیادی کشیدند. در مجموع، عملیات واقعا عملیات سنگین و منحصر به فردی بود به ویژه از نظر تصمیمگیری و انتخاب منطقهی نبرد؛ چون منطقه شلمچه از نظر سیستم پدافندی، موانع، استحکامات و نزدیکی احتیاطهای دشمن به منطقه جایی بود که ما از آن گریزان بودیم و به هر در و دیواری میزدیم که در اینجا عملیات انجام ندهیم. اصلا دشمن را در این منطقه شکست ناپذیر میدانستیم، اما به هرحال، با همهی این دغدغهها و نگرانیها ما وارد عمل شدیم و یک عملیات بزرگ انجام دادیم. به نظر من همهی موضوعات عملیات کربلای 5 قابل بررسی است.
در منطقه شلمچه دو مسئله وجود داشت. یکی اینکه شرایط منطقه به جهت استحکامات و ردهها طوری بود که ناخواسته حرکت ما را کند میکرد، یعنی ما از بدو ورود که از این آب گرفتگی عبور میکردیم تا بعد که میرسیدیم به زمین عراق، تا حتی عمق کانال زوجی، مدام مواجه بودیم با ردههای پدافندی و دفاعی که عبور از هرکدامش لزوما یک عملیات میخواست، یک مرحله میخواست. دوم اینکه واقعیت این است که ما با توجه به تجارب قبلیمان، حتما باید یک توانی را صرف تثبیت منطقه میکردیم، چون به نظر من تثبیت برای ما کماهمیتتر از فتح منطقه نبود، اینکه منطقهای را فتح کنیم، ولی بعد از دست بدهیم، فایدهای نداشت.
در عملیات والفجر 8، وقتی ما رسیدیم به کارخانهی نمک، دوربین که میانداختیم تا دهها کیلومتر آن طرفتر اصلا پرنده پر نمیزد. یعنی اگر ما دو، سه تا لشکر زرهی داشتیم بهراحتی تا ام القصر میرفتیم، ولی خب رفتن یک حرف است، نگه داشتن منطقه و تثبیت آن، یک حرف دیگر. ما اگر از شلمچه به عقب رانده میشدیم، باتوجه به حجم تلفات سنگین و فشاری که به ما میآمد، نمیتوانستیم به مسئولین جواب بدهیم، آن هم با آن فضایی که تصمیمگیری شده بود. یعنی اگر یک درصد فرض را بر این میگذاشتیم که ما اینجا احتمال دارد که شکست بخوریم و به عقب برویم، همهی آن فرماندهانی که مخالف بودند، میگفتند، آقا ما که مخالف بودیم، ما که گفتیم نروید و مشکلات زیادی پیش خواهد آمد. بنابراین، تثبیت منطقه برای ما خیلی مهم بود، یعنی ما بعد از عملیات بدر یاد گرفته بودیم که نگهداری و تثبیت یک منطقه با اهمیتتر از تصرف آن منطقه است، ولو آنکه آن منطقه، منطقه کم و کوچکی باشد.
انهدام تیپ 18 الغدیر
با این همه، در عملیات کربلای 5، خیلی دلمان میخواست جلوتر برویم؛ یعنی تیپ 18 الغدیر را هم فرستادیم و تا نزدیکیهای کانال زوجی هم رفت، ولی منهدم شد. ضمن اینکه یک بار هم قبلش در کربلای 4 بخشی از توانمان تحلیل رفته بود، یعنی حدود چهل و پنج، پنجاه گردان از دست داده بودیم. به همین دلیل تمرکز ما بر این بود که همین مقداری را که گرفتیم، نگه داریم، جای پایمان را محکم کنیم و بعد قدم به قدم پیشروی کنیم. در مرحلهی اول که کانال ماهی و نهر جاسم اینجا را گرفتیم، دشمن فشار آورد، در این شرایط ما همهی تلاشمان این بود که پشت نهر جاسم خاکریز بزنیم و آن را رودخانه اروند صغیر وصل کنیم.
و به هر سختی که بود یک خاکریز زدیم، البته اول وصل نشد به رودخانه و حدود سیصد، چهارصد مترش ماند، عراقیها مرتب تردد میکردند و ما وحشت کرده بودیم که مبادا عراقیها از این رخنه استفاده کنند و ما را قیچی کنند. به همین دلیل لشکر 14 امام حسین(ع)، لشکر 19 فجر و لشکر 7 ولی عصر را آوردیم و این رخنه را بستیم. در مرحلهی بعد لشکر بدر را آوردیم که برود و جزیره صالحیه را تصرف کند – آن موقع آقای دقایقی هم شهید شده بود و آقای دانایی مسئول آن یگان شده بود – در این محور هم لشکر بدر خیلی تلفات داد، اما این کار برای این بود که یک مقدار حواس فرماندهان ارتش عراق را به سمت دیگر پرت کردیم. خیلی کار سختی بود، هم به دلیل تجارب قبلیمان، هم استعداد و توانمان و هم وضعیت زمین، چون منطقه شلمچه مثل یک قیف بود ما هرچه جلوتر میرفتیم باید بازتر میشدیم و در واقع شرایطمان سختتر میشد و اینکه بخواهیم این همه نیرو در منطقه وسیع و بازی مثل کانال زوجی بگذاریم و پدافند کنیم، یک مقدار برایمان سخت بود.
مهربانی شهید میثمی
در سال 1365 در حالی که هنوز خستگی چهار ماه کار طاقت فرسای عملیات کربلای 4 روی دوش ما سنگینی میکرد، عملیات کربلای 5 را آغاز کردیم. در روزهای اول عملیات کار اینقدر سخت و فشرده بود که ختی فرصت یک ساعت خواب را هم نداشتیم. در همین روزها بود که شهید حجت الاسلام عبدالله میثمی آمد در نفربر ما و به من خیلی اظهار محبت کرد، من خیلی روحیه گرفتم از آمدن ایشان، خیلی شخصیت والامقام و مهربان و بامحبتی بود. از دیگر صحنههایی که به خاطرم مانده است موج گرفتگی آقای گلستان بود که بندهی خدا چند روز بعد شهید شد. صحنه بعدی حادثهای بود که روی پل کانال ماهی برای من اتفاق افتاد.
آرامش قاسم سلیمانی و مرتضی قربانی زیر باران گلوله
یادم نیست روز چندم عملیات بود، من میخواستم بروم یک سری بزنم به مرتضی و قاسم، (فرماندهان لشکر 25 کربلا و 41 ثارالله) که داخل خاکریز عصایی شکل جلو کانال ماهی به شدت درگیر و تحت فشار بودند، البته خیلی روحیهی بالا، قوی و خوبی داشتند، من وقتی رفتم پیششان و روحیهی بالای این دو فرمانده را دیدم، خیلی لذت بردم؛ آنجا از شدت گلوله باران ارتش عراق وحشت بر منطقه حاکم بود، شما یک لحظه هم نمیتوانستید آرامش داشته باشید، اینقدر حجم آتش زیاد بود که هیچجا در امان نبود.
پل کانال ماهی هم به شدت زیر آتش بود. روز قبل روی همین پل گلولهی توپ به ماشین آقای رهبر، خبرنگار صدا و سیما، خورده بود طوری که پودر شد و اصلا اثری هم از او پیدا نکردند. این بچهها (مرتضی قربانی و قاسم سلیمانی) پشت بیسیم با من شوخی میکردند. میگفتند، اگر مردی و راست میگویی بیا پیش ما (آن طرف کانال ماهی). و من هم واقعا دوست داشتم بروم سری بهشان بزنم. چون دیدم با ماشین نمیشود، یک موتور برداشتم و از قرارگاه راه افتادم، آمدم روی پل اول کانال ماهی، آتش هم خیلی زیاد بود، فکر میکنم تردد ماشین تقریبا غیرممکن بود، من با موتور از روی پل اول رد شدم و رفتم روی پل دوم کانال ماهیگیری که جلویش یک خاکریز عصا شکل زده بودیم؛ مرتضی و قاسم آنجا داشتند دفاع میکردند و تمرکز بیش از هشتاد درصد ارتش عراق هم جلوی این خاکریز بود، من رفتم پیش آنها، فکر کنم نیم ساعتی هم پیششان ماندم و خدا رحمتش کند شهید سیف الله حیدرپور هم آنجا بود.
پیکر 4 شهید
من موقع برگشتن که آمدم از روی پل عبور کنم، یک لحظه موتورم خاموش شد و همین که آمدم دوباره موتور را روشنم کنم چشمم افتاد به پیکر چهار شهید که کنار این پل به سمت ضلع شرقی یا شمالی کانال ماهی گیری و نزدیک به آب گرفتگی افتاده بودند، اما من روی پل بودم و چون موتور داشتم و حجم آتش هم زیاد بود امکان انتقال یا جابهجایی آنها را نداشتم. وقتی رسیدم به قرارگاه، اولین کاری که کردم یکی از این بچهها را صدا زدم و گفتم من چهار تا شهید کنارهی پل کانال ماهی دیدیم، ببین اینها مال کدام یگان هستند –حدس من این بود که ممکن است از بچههای لشکر 27 باشند – به یگانشان بگویید سریع بروند آنها را به عقب بیاورند. یکی، دو روز بعد درگیریها را آورد به سمت دوعیجی، از طرفی عزیز جعفری هم مجروح شده بود، آقامحسن به من گفت که عزیز زخمی شده و چون فشار سمت دوعیجی است، شما بیا فرماندهی این محور را به عهده بگیر و آقای بشردوست بیایید قرارگاه شما این دستور هم به خاطر این بود که محور کانال ماهی تقریبا تثبیت شده بود و یک وضع آرامی در این محور داشتیم.
قمقهای که آبش خشک شد
بعد از این تغییر و تحول من دیگر موضوع را فراموش کردوم و زمان هم سپری شد و گذشت تا به سال 1375 رسیدیم. در این سال من با بچههای تفحص مرتب ارتباط داشتم و میرفتم کمکشان میکردم، حدودا 10 سال بعد از کربلای5 و 8 سال بعد از جنگ، به بچههای تفحص گفتم که هر وقت خواستید از شلمچه بروید داخل، حتما من را هم خبر کنید، دلم میخواهد برگردم به شلمچه و وضع منطقه را ببینم. خوشبختانه این شرایط مهیا شد و دوستان به من اطلاع دادند و رفتیم به منطقه، سوار ماشین شدیم. یک ژنرال عراقی هم همراهمان بود. این مسیر را آمدیم من گفتم که اگر میشود از سمت کانال ماهیگیری برویم، از روی این پل گذشتیم، من ناخودآگاه یادم افتاد که من چهار تا شهید اینجا دیدم، نمیدانم تخلیه شدند یا نه، همانجا به بچهها گفتم یک مکثی بکنید، ماجرا را به آقای باقرزاده گفتم و خواستم پیگیری کنند و او هم قبول کرد. به راهمان ادامه دادیم و رفتیم در منطقهی تنومه و از آنجا رفتیم تا طلائیه و پل طلائیه و برگشتیم. به بچهها گفتم اگر خواستید یک روز اینجا تفحص کنید حتما من را خبر کنید. یعد از یکی دو هفته که ظاهرا شرایط برایشان فراهم شده بود و عراقیها اجازه داده بودند تا دستگاه مهندسی وارد کنند، ما را خبر کردند، ما هم رفتیم و بالای سر این پل ایستادیم. این دوستان شروع کردن با بیل مکانیکی کندن، تا الحمدلله رسیدیم به پیکر پاک 4 شهید. یکی، دو تا، سه تا و چهار را تا شهید بیرون آوردند. همان چهار شهیدی بودند که من در سال 65 دیده بودم. به کمر یکی از آنها هم یک قمقمه آب بود و من آن را گرفتم تکان دادم دیدم داخل آن آب است، گفتم آقا این قمقمه مال من، با خنده گفتند باشد برای شما. قمقمه را آوردم و در یک پلاستیک گذاشتم و چفیهام را پیچاندم دورش، بیشتر میخواستم آب داخلش تبخیر نشود، تا آمدم تهران از باب تبرک استفاده کنم، من به محض اینکه رسیدم خانه ماجرا را برای خانواده تعریف کردم و اولین کاری که کردم قمقه را در آوردم، هرچی تکان دادم دیدم داخلش هیچ آبی نیست، در را باز کردم دیدم داخلش خشک خشک است. حالا یا آن آب تبخیر شده بود یا به هر دلیلی هیچ آبی در داخل قمقمه باقی نمانده بود.
از سال 1375 فکر میکنم تا سال 1388 یا 1389 این قمقمه پیشم بود، بعد آن را به باغ موزه دفاع مقدس دادم و ماجرایش را هم گفتم.
انتهای پیام/