به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از تبریز، متن زیر خاطرهی احد باحجب ابراهیمی از رزمندگان و فرماندهان گردان تخریب لشکر 31 عاشورا در عملیات کربلای 5 است که در ادامه میخوانیم:
به صورت انفرادی رهسپار شدم. فردای شبی که عملیات شده بود، رسیدم به منطقهای که بچهها در آن حضور داشتند. کمی جلوتر از موقعیت شهید اوجاقلو. تعدادی از نیروها برگشته بودند آنجا. خدا بیامرزد علی ثابتی را همانجا دیدم و سپس سوار بر کفی تریلیها برگشتیم به موقعیت اوجاقلو و دوباره آموزشهای غواصی در گردان تخریب شروع شد. آقای ربیعی فرمانده گردان بود. با اینکه بعد از والفجر 8 آموزشهای خاصی را ندیده بودم ولی همچنان از آمادگی جسمانی خوبی برخوردار بودم. همراه سیدداود علوی و دیگر بچهها شدیم جزء گروهان غواصان. مسئول گروهان هم سیدداود بود. از بچههای سراب و اردبیل نیز در این گروهان حضور داشتند.
تا چهار روز مانده به شروع عملیات در خود اوجاقلو تمریناتی را داشتیم. آموزشهای مرسوم واحد تخریب و غواصی. سپس ما را بردند به اردوگاه آموزشی لشکر 19 فجر در کنار سد «گتوند». پانزده، بیست نفری میشدیم. همان محوری را که لشکر 19 فجر در کربلای 4 عملیات کرده بود، آنجا بازسازی کرده بودند. قرار بود همان منطقه در کربلای 5 محور عملیاتی لشکر عاشورا باشد. دو، سه روزی آنجا حضور داشتیم. آموزشهای لازمه را میدیدیم و تمرین میکردیم. لشکر 19 فجر هم از امکانات شرکت کشت و صنعت نیشکر برای بازسازی منطقهی عملیاتی استفاده کرده بود. حوضچههای بزرگی وجود داشت که همیشه آب ولرم تویش بود. بعد از انجام تمرینها میرفتیم داخلش که خیلی میچسبید. به قول معروف جگرمان حال میآمد.
بعد از اینکه برگشتیم موقعیت خودمان، ما را تقسیم کردند به گردانهای عملکننده. یک گروهان از گردان حبیب و یک گروهان از گردان ولیعصر به عنوان خطشکن عمل میکردند.
شب عملیات موانع مختلفی را میبایستی رد میکردیم. وارد آب که شدیم یک ساعتی را توی آب قدمزنان رفتیم. عمق آب مثل آب اروند نبود. راکد بود و کمعمق. توی آب شنا نمیکردیم. راه میرفتیم. کنار نیروی اطلاعات نفر اول گروه بودم و در ابتدای ستون حرکت میکردیم. اگر اشتباه نکنم نریمان [همتی] صدایش میکردند. اهل سراب بود. توی آب، درست وسط نقطهی رهایی و موانع قرار داشتیم که چند خمپارهی دشمن افتاد کنارمان. انگار یکی از ترکشها هم خورده بود به نریمان. داخل آب دور خودش میچرخید. مطمئن نیستم همانجا شهید شد یا بعداً. توی آب بودیم که آقایان مطلق و سیدفاطمی (فرمانده گردان) گفتند دست نگهدارید.
یک گروهان نیرو، وسط آب توقف کردیم. چند لحظه بعد نیروها عقبگرد کردند. من که نفر اول گروه بودم شدم نفر آخر. یک ربع، بیست دقیقهای را سمت نقطهی رهایی عقبنشینی کردیم. بعد دوباره گروهان ایستاد و دستور برگشت دادند. عقبگرد کردیم و دوباره شدم نفر اول. علت این کارشان را نفهمیدم. میدیدیم که درگیری آغاز شده است. چون کمی ناهماهنگی بوجود آمده بود ما از محور خودمان خارج نشدیم بلکه از همان جایی که گروه محمود لعل سرابی اینها، خارج شده بودند، بالا رفتیم. وقتی معبری باز میشد کنارش چراغهای چشمکزنی نصب میشد که نشان میداد موانع مرتفع شده است. من هم وقتی نور چراغ مخصوص را از معبر کنار دستیمان دیدم، به آقای مطلق پیشنهاد دادم تا با استفاده از آن بالا برویم. قبول کرد. بدون اینکه مانع خاصی را پیش رو داشته باشیم سریع خودمان را رساندیم خط دشمن. معطلیمان داخل آب به نفعمان تمام شد و با کمترین تلفات از آب خارج شدیم و موانع را رد کردیم.
واقعیتاش این بود که چندان مانعی هم پیش روی ما نبود. بچهها زودتر از ما معبر را باز کرده بودند که از آن استفاده کردیم. محورهای دیگر، درگیر بودند ولی ما تأخیر داشتیم. دلیلش هم معطلیمان داخل آب بود. چه حکمتی داشت، نمیدانم. شاید اگر این اتفاق برایمان نمیافتاد و میخواستیم از معبر خودمان عمل کنیم، تلفات زیادی میدادیم. حتماً خواست خدا بود. تا پاسی از شب به بچهها کمک میکردم. مجروحین را با قایق منتقل میکردیم عقب و کارهایی از این دست. خط اول به راحتی شکسته شده، نیروها در حال پیشروی بودند. کنار آب ایستاده بودم و قایقها را هدایت میکردم تا خدای ناکرده به موانع گیر نکنند. همانلحظه چیزی از پشت مثل چکش خورد به کتف راستم. نمیتوانستم گردنم را حرکت دهم. بردنم داخل یکی از سنگرها در همان محور عملیاتی گردان ولیعصر که فرماندهاش آقای اصانلو بود. یک ساعتی طول کشید تا قایقی بیاید و مرا منتقل کنند عقب. سپس بردنمان سالن سرپوشیده استادیوم اهواز. یک روز بعدش هم با قطار رفتیم آمل. چهار روز را آنجا بودیم. دکتر میگفت گلوله از کتف راست وارد شده و بعد از حرکت مابین گوشت و نخاع از کتف چپت خارج شده است.
بعد از اینکه عمل جراحی رویم انجام گرفت، منتقلم کردند تبریز. یک ماهی را استراحت کردیم و سپس راهی ادامهی عملیات کربلای 5 شدیم.
خدمت حاجکاظم آفاقی بودیم در شلمچه. گردانها هم در خط پدافندی بودند و تک و پاتکهای پیدرپی. یک شب که دقیقاً تاریخاش خاطرم نیست به ما (حاجکاظم، علی یوسفی منیر، حجت شریعتی و بنده) گفتند باید کانال مابین گردان سیدالشهداء و خط دشمن را مینگذاری کنید. حوالی کانال ماهی بودیم. شب رفتیم و مینها را کار گذاشتیم. M14کاشتیم. کانالی بود مابین کمین خودی و خط دشمن. روش کارمان تعجیلی بود و غیراستاندارد.
ابتدا رفتیم انتهای کانال. مینها را کار گذاشته و عقب، عقب از کانال خارج شدیم. تازه برگشته بودیم مقر و میخواستیم استراحت کنیم که دوباره دستور رسید، برگردید مینها را جمع کنید. چرا که یک گروهان از گردان سیدالشهدا (بچههای حاججمشید نظمی) میخواهند از آن محور بروند جلو. دوباره برگشتیم. یکی یکی مینها را خنثی کردیم تا رفت و آمد گردان سیدالشهداء آسان شود و به مشکلی برنخورند.
همان لحظهای که داشتیم مینها را جمع میکردیم، درگیری شدیدی بین ما و دشمن در جریان بود. توپخانههای دشمن روی منطقه آتش میریختند و خمپارههایی که اطرافمان میخوردند. یادم است در همان درگیریها ترکشی هم به گردن سردار محمدزاده خورد. من هم به اتفاق حاجکاظم و دیگر بچهها تکیه داده بودیم به دیواره کانال که نمیدانم ترکشی از کجا آمد و خورد به ماهیچهی پای راستم. درجا پایم خشک شد. علی زوار که رانندهمان بود کمک زیادی به من کرد. من را آورد بیرون کانال و پشت خاکریز. حجم آتش توپخانههای دشمن به حدی زیاد بود که نمیتوانستیم از جایمان جم بخوریم. یک ساعتی را در بنهی تدارکاتی گردان سیدالشهداء بودیم. زوار تأکید داشت هر چه زودتر مرا منتقل کند عقب، ولی من میگفتم چیز مهمی نیست که بخاطرش ریسک کنیم و زیر آتش برگردیم.
بعد از اینکه بچهها تعدادی از تانکها و ادوات دشمن را زدند، وضعیت خط کمی آرام گرفت، آقای زوار مرا کشید عقب. نمیتوانستم پایم را بگذارم زمین. ماندنم توی منطقه امکانپذیر نبود و کاری هم از دستم برنمیآمد. پانسمان مختصری روی پایم انجام گرفت و سپس منتقل شدم تبریز.
انتهای پیام/