به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، سردار "محمجعفر اسدی" یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس در رابطه با عملیات بیت المقدس میگوید:
رفاقت فرماندهان ارتش و سپاه
عملیات فتح المبین که تمام شد، فرماندهان جمع شدند توی پایگاه منتظران شهادت و سرخوش از فتحی بزرگ و کمی هم باورنکردنی، که در زمان اندک به دست آمده بود، خود را مهیای ادامهی نبرد نشان دادند. پر بیراه نگفتهام اگر از اوج گرفتن رفاقت و نزدیکی فرماندهان ارتش و سپاه پس از این عملیات بگویم. انگار از تعارفات معمول پاسدارها و آدابدانیهای نظامی ارتشیها خبری نبود. دور هم که جمع میشدند، رفتارهای جور واجور محبت آمیزی داشتند. از پیش دستی در سلام کردن و تعارف غذا سر سفره بگیر تا بگو و بخند و گرم گرفتنهای پیش از شروع جلسات. در همان اولین جلسهی بعد از فتح المبین، انگار "یکی" شده بودند تا فقط فکر و ذکرشان، به نقطهای باشد که میدانستند نامش هنوز "خونین شهر" است!
شادی و هلهلهی واقعی اما در تن مردم کوچه و بازار و رزمندههای سپاه و ارتش و بسیجیهایی بود که در تدارک مرخصی چندروزه بودند تا شیرینی پیروزی و سهمشان از نبردهای ده روزه را به شهرها ببرند و بین دوستان و خانواده تقسیم کنند. شادی و شعف ما هم بیشتر در نگاههای گاه و بیگاهمان به نقشهی عملیاتی فتح المبین خلاصه میشد که بزرگ و روشن به سینهی دیوار اتاق جنگ در گلف نصب شده بود که وقتی میخواستیم برویم سراغ نقشهی خرمشهر، قبلش نیمنگاهی به آن میانداختیم. نفس عمیقی میکشیدیم و چشمهایمان با علامتهای قرمزرنگی، که مناطق فتح شده را نشان میداد، بازی میکرد تا همه چیز در ذهنمان عالی جلوه کند!
صادق آهنگران، سردار محمدجعفر اسدی، سردار عبدالمحمد رئوفینژاد، سردار امین شریعتی، ناشناس
غافلگیری دشمن در اجرای عملیات بیت المقدس
یادم است که هیچکس خستگی را بهانه نکرد. فرماندهان هم نظر بودند که نباید به دشمن مهلت بدهیم و فرصت ابتکار عملی را که با مرارت زیاد به چنگ آوردهایم هدر بدهیم. اگرچه از همان اول هم برای همهی ما معلوم بود که شرایط خرمشهر متفاوت است و نیاز به برنامهریزی ویژه و مدیریت قوی دارد و نیروهای فراوان و آماده میخواهد. پرواضح بود که عراق هوشیارانه از مقصد بعدی ما که غرب رود کارون و خرمشهر بود، آگاهی داشت، اما میدانستیم که هرگز حملهای دیگر را در کوتاه مدت، باور ندارد و آن را خارج از ظرفیت ما میداند؛ رفتار گذشتهِ ما و فاصلهی هشت ماههی بین عملیات ثامن الائمه تا فتح المبین، این را به دشمن القا کرده بود. برای همین، باید اصل غافلگیری را رعایت میکردیم و از فرصت فراهم آمده، که ناشی از تحیر آنها از سرعت عمل ما در فتح المبین بود، بهره میبردیم.
البته حامیان منطقهای و جهانی عراق که باور کرده بودند خرمشهر برگ برندهی صدام است و راحت از چنگ او بیرون نمیآید، همه توان سیاسی و تبلیغی خود را در کنار حمایتهای آشکار و پنهان نظامی به کار بردند تا پیروزی را در ذهن ما ناممکن کنند. آنها میخواستند خرمهشر چند صباحی دیگر در اختیار عراق باشد و از این طریق، هم برای تجهیز عراق در آینده، زمان در اختیار داشته باشند و هم ماشین جنگی رو به جلوی ایران را دچار فرسایش کنند. بی جهت نبود که صدام گفته بود "اگر ایرانیها خرمشهر را بگیرند، کلید بصره را به آنها میدهیم!". صدام برخلاف ادعایش، زیاد هوش نظامی نداشت و ابعاد شکست را در فتح المبین درک نکرده بود.
مردم چشم انتظار خبر شنیدن آزادی خرمشهر بودند
به قول شیرازیها "هنوز باد به زخمش نخورده بود"! او باید میفهمید که رگ غیرت ما جنبیده است و صبرمان برای دیدن دوبارهی خرمشهر لبریز شده. واقع قضیه هم جز این نبود که پیروزیهای قاطعانه در آبادان و دشت عباس، به ما آموخته بود که با همتی افزونتر، خرمشهر هم فتح شدنی است.
در جلسات گلف، روح واحدی در کالبد همهی فرماندهان بود که به رغم گفتوگوهای بسیار، خیلی زود به نتیجه رسیدند که در فرصتی یک ماهه، سازمان مشترک ارتش و سپاه در قالب قرارگاههای چهارگانه، کامل و امکانات یگانها تقویت شود، نیروها تجدید قوا کنند و طرحهای عملیاتی هم دقیقتر بررسی شوند. فرماندهان، تصمیم نهایی برای زمان آغاز عملیات را هم به محسن رضایی و صیاد شیرازی سپردند و گفتند ریش و قیچی دست خودتان، ما مطیع و آمادهایم.
دیگر همه میدانستیم که باید تا یک ماه دیگر صبور باشیم و بعد هم برویم سراغ منطقهای برای عملیات که هیچ ضرورتی برای جمع کردن چندین و چندبارهی نیروهای عمل کننده و حرفهای اقناعی و توجیههای معمول عملیاتهای گذشته نیست. میدانستیم در هر کوی و برزن سخن از خرمشهر است و همهِِی کشور چشم انتظار شنیدن خبر آزادشدن گل شهرهای ایران!
چیزی که زیاده زمین!
نخستین روز پس از آن جلسه بود که با اصغر کاظمی، مسئول عملیات، سرپا شدیم و به دستور رشید، رفتیم مکانی برای قرارگاه فتح بیابیم؛ حدود پنجاه کلیومتری اهواز به طرف آبادان و در اطراف روستایی به نام خضریه در شرق رود کارون؛ یعنی همان محدودهای که حوزهی عملیاتی قرارگاه فتح بود.
یک صبح تا عصر کافی بود تا منطقه را برانداز کنیم و جایی در پنج کیلومتری کارون بیابیم که هم دسترسیاش به جاده خوب بود، هم با وجود پوشش نخلستانی و دکل مخابراتی در آن نزدیکی، مشکل امنیت و ارتباط نداشت. روز بعد، رشید منطقه را دید و خیلی زود آنجا را پسندید، اما در حالی که داشتیم با بیسیم چند نفر را خبر میکردیم، بیایند تا دست به کار آمادهسازی مقر شوند، با صدای تپ تپ هلیکوپتر که طولی نکشید، گرد و غبار زیادی موقع نشستن بلند کرد، جا خوردیم که این هیولای آهنی اینجا چه میکند؟
سردار محمدجعفر اسدی در کنار محمدباقر قالیباف
گرد و غبار که نشست و در که باز شد، محسن رضایی آمد و خمیده و باشتاب به طرف ما دوید. هلیکوپتر هنوز آرام نگرفته بود که رشید بلند گفت: «آقامحسن، شما کجا، اینجا کجا؟»
محسن خندید: «ما که معلومه! اینجا رو پیدا کردیم برای قرارگاه مرکزی! شما توی زمین ما چکار دارید؟!»
گفتم: «ای بابا، ما دو روزه همه جا رو زیر پا گذاشتیم تا اینجا رو برای قرارگاه فتح پیدا کردیم.»
محسن خندهی دیگری کرد و دستی به شانهام زد و گفت: «چیزی که زیاده زمین، برادر اسدی!»
به رشید نگاه کردم. دست به محاسن داشت و چشم به هلیکوپتر. رو کرد به محسن و با لحن خاصی گفت: «عیبی نداره. پس با اجازهتون ما زحمت رو کم میکنیم!»
راضی نبودیم، اما چه میشد کرد. رسم و رسوم نظامیگری میگفت واکنشی جز این نباید داشته باشیم و جای ما اینجا نیست. البته زیاد دردسر نکشیدیم و چند کیلومتر آن طرفتر جایی یافتیم چه بسا بهتر از قلبی. به رشید گفتم: «تا مدعی بعدی از راه نرسیده، باید بجنبیم!»
نصب پلها
بچههای مهندسی، به هفته نکشید قرارگاه را آماده کردند. حالا دیگر جادهی رفت و آمدمان معلوم بود؛ مخابرات دکلش را بالا برده، بچههای تدارکات و توپخانه امکاناتشان را جا داده و سنگر فرماندهی هم مهیای برگزاری جلسه با یگانها بود. از هفدهم فروردین 1361 که کاملا استقرار پیدا کردیم تا شب دهم اردیبهشت که عملیات آغاز شد، کارمان شده بود رفتن هر روزه به قرارگاه مرکزی و پشت سرش برگزاری جلسه با فرماندهان تیپهای 14 امام حسین(ع)، 8 نجف و 25 کربلا از سپاه و لشکر 92، تیپ 37 و 55 هوابرد از ارتش، تا سرانجام مطابق نقشهی کلی جنگ، قرار شد شب دهم اردیبهشت در سه نقطه، روی کارون پل نصب شود؛ یکی در منطقهی ما یعنی قرارگاه فتح؛ دیگری در منطقهی تحت امر قرارگاه نصر که سمت راست ما بودند؛ و سومی هم درست در نقطهای بین دو قرارگاه. سرهنگ نیاکی، فرمانده لشکر 92 زرهی، که جانشین رشید در قرارگاه بود، گردان دغاغله را برد پای کار برای نصب پلها.
سرلشکر محمدباقری، ناشناس و سردار محمدجعفر اسدی
قضیهی نصب پلها که معروفاند به «پی ام پی» خودش داستان مفصلی دارد و میشود دربارهاش یک کتاب نوشت که البته کار خود ارتشیهاست. همین قدر بگویم که من برای اولین بار از نزدیک میدیدم چطور از اتصال تکههایی، که به آنها سطحه میگفتند، پلی دویست سیصد متری درست میشود. آن هم طی یک تا دو ساعت. آن طرف رود عراقیها با رها کردن آب، منطقه را باتلاقی کرده بودند و خط خودشان را با گذاشتن نیروهای تامین حفظ میکردند؛ چیزی شبیه پاسگاههای مرزی. یگانهای اصلی آنها در فاصلهی هفت کیلومتری رود، خاکریز داشتند؛ البته نیمهکاره بود و با حملهی ما مهلت پیدا نکردند آن را کامل کنند. نقاطی را انتخاب کرده بودیم برای نصب پل که هم آن طرف رود نیروی عراقی نباشد و در سکوت منطقه کارمان را بکنیم و هم وقتی به آن سوی کارون رفتیم مشکل زمین باتلاقی کمتر باشد. گروههای شناسایی، این مشکل را بیشتر حل کرده بودند.
نیروهای ارتش با کمک خودروهای غول پیکر کراس و در یک برنامهی حفاظتی دقیق، که از چشمان دشمن و ستون پنجم او پنهان باشد، 1200 متر سطحه را از شمال خوزستان به شرق رودخانه کارون که تقریبا مسافتی 250 کیلومتری است انتقال دادند و در اطراف کارون استتار کردند. این سطحهها، نو و دست نخورده نبودند که راحت بیاورند و بی دغدغه استفاده کنند. تعمیرات و بازسازیهایی در انبارهای ارتش و بعد هم کنار ساحل کارون روی آنها انجام دادند تا عملیاتی شود.
سرلشکر قاسم سلیمانی، سردار شهید علی هاشمی، سردار محمدجعفر اسدی و سردار مرتضی قربانی
یک ماه تلاش بیوقفه
شب عملیات با تاریک شدن هوا، افسران و سربازان ارتش دست به کار شدند و به سرعت پلها را نصب کردند.
همانطور که گفتم، پل پی ام پی از سطحههایی تشکیل میشد. آن شب هر خودرو، یک سطحهی سه لایهای را کنار رود میآورد. وقتی خودرو در شیب رودخانه قرار میگرفت، با خارج شدن ضامن نگهدارنده، سطحه رها میشد در رود و لایهها باز میشدند. سطحهی دوم که میآمد، چند نفر خیز برمیداشتند روی آنها و با پینهایی که در دست داشتند، سطحهها را به هم وصل میکردند. مهندسان ارتش هم با دقت، نظارت میکردند تا همه چیز مطابق ارزیابی اولیه پیش برود.
عمل وصل کردن سطحهها به هم آنقدر ادامه یافت تا پس از یک و نیم ساعت، پلی 250 متری آماده شد. تا اینجای کار، پل کنار رود قرار داشت نه وسط آب. دستور نهایی را که مهندسان صادر کردند، چند نفر در یک قایق، سرپل را گرفتند و با خود بردند آن طرف رود. فشار آب کمک کرد و پل را به سرعت رساند ساحل مقابل تا عدهای دیگر قفلشان کنند. پل که آماده شد، چند نفر در میانهی آن، سیمهای قوی بکسل را به بدنه میزدند و میآوردند کنار رود تا آب، کمر پل را نشکند. حالا پل آمده بود تا وزنی معادل شصت تن را تحمل کند و تریلیهای حامل تانک هم بتوانند از آن عبور کنند. یک ساعت مانده به آغاز حمله، پلها آمده شد. این البته پایان کار بچههای پرتلاش ارتش نبود.
در مدت یک ماه، که این پلها روی کارون بود، هر روز هواپیماهای عراقی برای بمباران به منطقه میآمدند و به دنبال تخریبشان بودند؛ غافل از اینکه ما فقط شبها از پلها استفاده میکردیم. هوا که روشن میشد، آنها را با سیم بکسل به سمت ساحل خودمان میکشیدیم و در استتار پوشش گیاهی وسیع کارون نگهداری میکردیم. طوری که در طول عملیات، عراقیها نتوانستند به آنها آسیب برسانند.
جان کلام اینکه برای غافلگیری عراق و آماده شدن یگانها، همه دست به دست هم دادند و یک ماه، خواب و خوراک را از خودشان گرفتند تا به موقع برسیم به شب آغاز عملیات بیت المقدس.
انتهای پیام/