گروه استانهای دفاعپرس- «غلامرضا بنیاسدی» روزنامهنگار و پیشکسوت دفاع مقدس؛ گفته بود میآیم و آمد. درست همان روزی که وعده داده بود، خود را به مشهد رساند؛ ۱۵ دی! او صادقالوعد بود. به قرارش التزامی مومنانه داشت. «الْمُؤْمِنُ اذا وَعَدَ وَفى» سبک رفتاریاش بود. آمد، هم درست و هم بهموقع بهویژه که زیارت هم در برنامهاش بود. حاج قاسم خودمان را میگویم. گفته بود ۱۵ دی به مشهد میآید و آمد.
نه مثل همیشه، نه عمود روی پای خویش که این بار عمود بر آسمان، زمین را طی میکرد در باشکوهترین حالتی که برای بهترین انسانها متصور است. آمد در شولای شهادت.
آمد با پیکری که خود روضه بود. بی روضهخوانی چشمها را به باران کشیده بود. آمد با بدنی اربا اربا. یک شهر هم به استقبالش آمدند. نه یک شهر که هرکس از هرجا توانست خود را به مشهد رساند چنان که در چهل هشتم و شهادت امام رضا (ع) چنین میکنند.
در و دیوار هم به گریه افتاده بود در اندوهی که در زمین و زمان موج میزد. او آمد و از این سو، حرم به اشتیاق آغوش گشود. هزار در هزار زیارتنامه از لبها تراوید. هر سلام، به علیک اجابت شد که کریمی چون امام رضا (ع) هیچ سلامی را بیپاسخ نمیگذارد. همه این سلامها و زیارتنامهها و علیکها، عطر سردار گرفته بود.
در عطربارانی چنین بود که ستاره خونین بدن به زیار آفتاب آمد و در طواف بر گرد ضریح عشق معنایی نو یافت و در بازگشت از حرم به هر جا رفت، سفیرِ زیارت شد. سفیر و قاصدی صاحب پیامی که صدایش دیار به دیار می چرخید و عطر زیارت را میپراکند تا جایی که میشد از پیکرش که در پادگان ثارالله کرمان زیارت میکردیم رایحه خوش حرم را احساس کنیم.
او به مشهد آمد تا تاریخ یکی از با شکوهترین روزهای خود را تجربه کند و زمین در اوج خشکسالی به بارانی بینظیر اجابت شود. بارانی که نه از آسمان بلکه از آسمان هفتم چشمهایی میبارید که در آستان امام هشتم (ع) مرد عزیز قبیله خود را در میان گرفته بودند.
آن روز، در مشهدالرضا، روضه حضرت عباس (ع) تازهتر از همیشه، جانها را میسوزاند. بیش از همیشه پلشتی یزید را به تماشا میگذاشت. عباس، دست نداشت اما گره میگشود، اما مشکِ زخمی را به دندان میگرفت، اما به سوی خیام میآمد، اما سکینه منتظر بود و هزار امای دیگر که ما از نو میخواندیم.
قاسم میآمد اما دست نداشت، اما بدنش هزار پاره بود، به سوی وطن میآمد، به سوی حرم میآمد و یک ملت تشنه بودند. نه تشنه آب که این بار تشنه انتقام، لبیک یا حسین میگفتند.
بسیاری بودند در این میان که شاید برای اولین بار جمعی چنین را تجربه میکردند. اشکهایی در هم میآمیخت که پیش از این شاید جور دیگری به هم نگاه میکردند. سرهایی روی شانه هم بیقراری خود را میگریستند که شاید تا آن روز، طعم برادری را تجربه نکرده بودند.
همه بودند از هر قوم و قبیله و جناح و نگاه و ... همه خود را عزادار و بلکه صاحب عزا میدانستند. همه به هم تسلیت میگفتند. داغ داشتند، آتش در جانشان شعله گرفته بود، میسوختند و لبیک یا حسین میگفتند. باری، حاج قاسم، سر قراری که کرده بود خود را به مشهد رساند اما مشهد بیقرارترین روز خود را تجربه میکرد. روزی که پیش از این به خود ندیده بود و شاید هرگز هم تجربه نکند. سردار سر قرار آمد اما مشهد بیقرار بود.....
انتهای پیام/