به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، در دهه اول بهمن 1357 مراجعت امام خمینى(ره) در رأس همه مسائل بود. مردم، نهادها و گروه هاى انقلابى از مدت ها قبل خود را آماده استقبال از امام(ره) کرده بودند. فرودگاه مهرآباد، سکوت مطلق بود و غرش هیچ هواپیمایى شنیده نمى شد. تنها صدایى که به گوش مى رسید شعار هزاران انسان بود که مشتاقانه فریاد مى زدند: "خمینى، خمینى، قلب ما باند فرودگاه تو"
سرانجام انتظار به پایان رسید و هواپیماى حامل امام (ره) از دور نمایان شد...
بعد از آن که امام در فرودگاه به احساسات مردم پاسخ دادند و سخنانى ایراد فرمودند با ماشین به طرف بهشت زهرا حرکت کردند.
در ادامه خاطرات راننده امام را مى خوانیم؛
بعد از آنکه امام همراه حاج احمدآقا سوار ماشین شدند، به طرف بهشت زهرا به راه افتادیم. گروه اسکورت را سازماندهى کرده بودیم و در دو طرف ماشین قرار گرفتند، ولى همین که به خارج از فرودگاه رسیدیم همه چیز به هم خورد. چون مردم ماشین امام(ره) را احاطه کرده بودند و میان ماشین هاى اسکورت و ماشین ما فاصله افتاده بود. اولین جایى که ماشین توقف کرد در میدان فرودگاه بود، مسیر باند تا میدان فرودگاه را، که 200 متر بیشتر نبود، به دلیل ازدحام مردم به زحمت طى کردیم..."(1)
* * *
ما از پیچ فرودگاه گذشتیم، تصمیم داشتیم در بلوار عریضى که منتهى به میدان آزادى مى شود طبق برنامه حرکت کنیم. در آن جا با انبوه جمعیتى رو به رو شدیم که به استقبال آمده بودند و با دیدن ماشین حامل حضرت امام(ره) پروانه وار دور آن حلقه زدند و حرکت ماشین ها با مشکل رو به رو بود.
بلیزر از زمین بلند شد. باور کردنى نبود. به خود گفتم: "خدایا به فریاد برس." مردم که دیده بودند ما پشت سر ایشان حرکت مى کنیم، ریخته بودند روى ماشین و ما هرچه اصرار مى کردیم که پیاده شوید، گوش کسى بدهکار نبود. یادم مى آید از یکى از آنها خواهش کردم از ماشین فاصله بگیرد یا لااقل از بالاى آن پایین بیاید و او در جواب گفت: "این ماشین اسکورت امام(ره) است. پس به ماشین امام(ره) خواهد رسید، من از این جدا نمى شوم. مى خواهى مرا با اسلحه ات بکش! هرکارى مى خواهى بکن، من از این ماشین جدا نمى شوم."
گفتم: "یک وقت با مغز مى خورى روى زمین و کار دست ما مى دهى." خونسرد گفت: "... جان من است و دوست دارم فداى امام شود..."(2)
* * *
"در طول مسیر از فرودگاه تا بهشت زهرا امام(ره) در ماشین نشسته بود و در حالى که لبخند محبت آمیز برلبانشان بود، به احساسات مردم با لبخند و تکان دادن دست پاسخ مى داد. در بعضى از مسیرها، امام(ره) اسم مسیر یا مکان خاصى را مى پرسیدند و من جواب مى دادم. اولین جایى که امام(ره) پرسید، میدان انقلاب بود که فرمود این جا کجاست، و من گفتم: "میدان انقلاب" در حالى که قبل از آن میدان "24 اسفند" مى گفتند.
وقتى که به دانشگاه تهران نزدیک شدیم جمعیت متراکمتر بود و ازدحام بیشتر. حضرت امام (ره) آنجا هم پرسیدند "اینجا کجاست؟" و من گفتم: "دانشگاه تهران است." ایشان فرمودند: "مگر قرار نیست برویم دانشگاه و پایان تحصن علما را اعلام کنیم؟"
و من توضیح دادم که اکثر علما به فرودگاه آمده بودند و گذشته از این نمى شود توقف کرد و باید حرکت کنیم. ایشان هم موافقت کردند. در جلوى دانشگاه تهران تراکم جمعیت به حدى بود که ماشین روى دست مردم حرکت مى کرد و در اثر فشار مردم به چپ و راست مى رفت. یک لحظه احساس کردم ماشین از دست مردم رها شده، پدال گاز را گرفتم وحرکت کردم و به خیابان امیریه پیچیدم. یکى از نکات جالب در مسیر این بود که عده اى به اصطلاح مسابقه دوى ماراتن گذاشته بودند و من هرلحظه آنها را کنار ماشین مى دیدیم....
شیرین ترین جمله اى که از امام(ره) شنیدم، در خیابان شهید رجایى فعلى بود که آن زمان منطقه اى بسیار محروم تلقى مى شد. وقتى امام(ره) آنجاها را با آن محرومیت دیدند رو به سیداحمدآقا کردند و گفتند: "ببین احمد، من با این مردم کار دارم."
در آنجا، جلوى من مینى بوس رادیو و تلویزیون و پشت سرم یک بنز بود، مردم فکر مى کردند امام(ره) در بنز است. بنابراین به سوى بنز هجوم مى آوردند و یک باره مى دیدند که ماشین حامل امام(ره) دور شده و بعد مى دویدند.
گاهى من خودم با اشاره به مردم مى فهماندم که امام(ره) در این ماشین نشسته اند. در طول مسیر چهار پنج بار در تنگنا قرار گرفتیم. بعضى مواقع مردم روى ماشین مى رفتند و اطراف ماشین را احاطه مى کردند و باعث مى شدند هوا کمتر به ماشین برسد و گرم شود. در این مواقع کولر ماشین را روشن مى کردم. ولى زود مى بستم چون مى ترسیدم که امام(ره) سرما بخورند. یکى دو بار هم امام(ره) فرمودند که کولر را باز کنم. احساس مى کردم که دستهایم از شانه هایم جدا شده اند و در اختیار بدنم نیستند. ولى هر بار که امام مى فرمودند: "آرام، آرام، اتفاقى نمى افتد" مثل اینکه یک ظرف آب سرد روى سرم مى ریختند و آرام مى شدم و حرکت مى کردم. در طول مسیر، هیچ جا جمعیت کم نمى شد.
من تخمین مى زدم که بین 6 تا 8 میلیون نفر در این مسیر 34 کیلومترى از امام(ره) استقبال کردند. وقتى که به بهشت زهرا رسیدم در آنجا مردم گاهى خودشان ماشین را حرکت مى دادند و فرمان گاهى از دستم خارج مى شد. لحظه به لحظه تراکم جمعیت بیشتر مى شد تا اینکه به نقطه آخر رسیدیم...
وقتى به بهشت زهرا رسیدیم، من و حاج احمدآقا نشسته بودیم که امام(ره) خواستند در ماشین را باز کنند. من قبل از آنکه به فرودگاه بیایم میله اى را کار گذاشته بودم که اگر دستگیره هم باز شد در ماشین باز نمى شد و باید آن اهرم را فشار مى دادى تا باز شود. وقتى امام دیدند در ماشین باز نمى شود فرمودند که در ماشین را باز کنم. قرار بود معظمله به قطعه17 (مربوط شهداى 17 شهریور) تشریف ببرند. مردم اطراف ماشین ازدحام کرده بودند و ممکن بود اگر امام(ره) پیاده شود، جانش به خطر بیفتد. بنابراین در برزخ عجیبى گیر کرده بودم. از یک طرف امام(ره) مدام با دستگیره ماشین سعى مى کردند در را باز کنند و از طرف دیگر بیرون را مى دیدم، ولى جرأت سرپیچى از دستور امام(ره) را نداشتم، آنجا متوسل به حضرت زهرا(س) شدم که نجاتم دهد. یک باره دیدم آقاى على اکبر ناطق نورى بدون عبا و عمامه روى دست مردم به طرف ماشین آمدند."(3)
"من ماشین امام(ره) را در میان تپه اى از مردم دیدم و امام(ره) هم در داخل ماشین آقاى رفیقدوست دستشان را حرکت مى دادند و به ابراز احساسات مردم پاسخ مى دادند. من شناکنان روى دست هاى مردم به طرف ماشین امام رفتم. آقاى رفیقدوست به محض اینکه مرا دید آشنایى داد و من روى کاپوت ماشین نشستم. در این لحظه بود که هلى کوپتر رسید. مردم ماشین را به طرف هلى کوپتر هل دادند. جایى که آقاى رفیقدوست نشسته بود و چسبیده به درب هلى کوپتر بود."(4)
* * *
"من درب طرف خودم را باز کردم و گفتم به امام بگویید بیرون نروند... امام(ره) هم مدام اصرار مى کردند که زود باشید و مردم را بیشتر از این منتظر نگذارید. در همان حال با هماهنگى که صورت گرفت، هلى کوپتر نزدیک بلیزر آمد. ولى چون ماشین خاموش شده بود، فشار مردم آن را از هلى کوپتر دور مىکرد تا اینکه عده اى از جوانان ماشین را بلند کردند و نزدیک هلى کوپتر به زمین گذاشتند و عده اى از آشنایان هم دور ماشین حلقه زدند.
آقاى ناطق نورى رفتند بالاى هلى کوپتر و من هم امام(ره) را بغل کردم و دستش را به دست آقاى ناطق نورى دادم و امام(ره) داخل هلى کوپتر رفت و بعد احمدآقا هم وارد شد. در آنجا یکى از جوان ها پایش را روى سینه من گذاشت و داخل هلى کوپتر رفت. خستگى رانندگى در مسیر متراکم و درد آن ضربه به سینه ام باعث شد بی هوش شوم و دیگر قضایا را نفهمیدم."(5)
پى نوشت:
1ـ خاطرات آقاى محسن رفیقدوست
2ـ خاطرات آقاى اکبر براتى
3ـ خاطرات آقاى محسن رفیقدوست
4ـ خاطرات حجت الاسلام والمسلمین آقاى ناطق نورى
5ـ خاطرات آقاى محسن رفیقدوست